نمایشگاه! تو خیلی دوری، خــــــــیلی دوووووری…
شیما طاهری
نمایشگاه کتاب برای من از آن مکانهای عجیب و غریب است! همیشه یک شور و ذوق وصفناپذیری برای رفتن دارم و همیشه هم موقع برگشت خودم را لعنت میکنم. البته تا دو سال پیش اوضاع کمی بهتر بود. یک هفته مانده به نمایشگاه شروع میکردم به خریدن بنهای کتاب این و آن، و همان روز اول راهی میشدم، در ایستگاه مصلی خودم را برای هر اتفاقی آماده میکردم و قاطی کمپوت آدمیزادهای مثلا کتابخوان میشدم… لحظههای پرفشاری بود! اما ظاهر را حفظ میکردم، چون خودم را موظف میدانستم تا آخرین ریال بنها را خرج کنم، حتی به قیمت خریدن کتابهایی که هیچ وقت حتی جلدشان هم تا نمیخورد. آنقدر میچرخیدم و از این غرفه به آن غرفه میرفتم که بدنم پیغام low battery میداد، من هم دائم به خودم وعده ساندویچ کالباس و نوشابه زرد و ولو شدن روی چمنها را میدادم که از پا نیفتم. موقع برگشت هم با یک کوله مملو از کتاب همیشه تاکسی میگرفتم و تا رسیدن به خانه، به خودم و کتابها و کولهپشتی سنگینم لعنت میفرستادم. البته عمر این لعن و نفرینها بیشتر از یک ساعت نبود و همین که پایم به خانه میرسید، دوباره داوطلب همراهی همه مسافران نمایشگاه میشدم.
اما امان از پارسال که نمایشگاه کتاب رفت شهر آفتاب. مثل هر سال بنها را جمع کردم و یک کوله پشتی ١٢ کیلویی انداختم روی دوشم و راهی شدم… همین که از ایستگاه شهر آفتاب بیرون آمدم، خودم را لعنت کردم و همه شور و شعفم زایل شد… همه چیز از هم دور بود، خیلی دور بود… آنقدر دور که من تا همین امروز نه بنِ کتاب همکلاسیهایم را خریدهام، نه داوطلب همراهی کسی شدهام و نه توانستهام با وعده ساندویچ و نوشابه و بستنی دلم را به رفتن راضی کنم…
دنیای فانتزی یک عینکی
بنفشه چراغی
من ۱۳ سالگیام را خوب به یاد دارم. همان زمانهایی که با آیپاد نانوی نقرهای رنگم کُلد پلی گوش میدادم و تالکین پرست بودم و اتاقم پر بود از نشانههای واضح ابراز علاقهام به ارباب حلقهها و هری پاتر. دوم راهنمایی بودم و جهانم را فانتزی گرفته بود، سرکلاسها، بچههای بدشانس و… میخواندم و برایم مسئلهای حیثیتی بود که اگر شده چشمانم کاسه خون هم شوند، سپیده سرنزده هر کتاب باید تمام شده باشد. آن زمانها، نمایشگاه کتاب برایم بزرگترین و دردانهترین پاتوق بود. سال تا سال چشم به راه مینشستم و موعد که میرسید، هر روزش را مصلی بودم. خیلی از دوستانم را از همین نمایشگاه به ارث بردهام، وقتی با آن ولع نوجوانانه برای شکار آن جذابترین رمانهای فانتزی، به نوجوان هم قد و قواره دیگری برمیخوردم که با پلاستیکی پر از کتاب، عینهو همانهایی که در دست خودم بود، باید سر تنها جلدِ باقیمانده «بِک» از نبرد با شیاطین، دوئل میکردیم. یادم نمیرود مادرهایمان را که از گشتهای ناتمامان میان نشرها خسته میشدند و مینشستند بیرون و با هم از اشتراکات فرزندانشان میگفتند.
حالا استخوانهایمان رشد کردهاند، هر کدام از آن نوجوانهای عینک به چشم نمایشگاه گردِ آن سالها، امروز یک جای دنیاییم و من هنوزم که هنوز است، هر سال به نمایشگاه میروم. از سیل کتابهای انرژی مثبتی که میخواهند جای رسالت روشنگری، آداب چگونه زیستن را به جماعت کتابنخوان – که خودشان را هر اردیبهشت میچپانند برای قاپیدن اندکی انتلکتی – دیکته میکنند، میگذرم و هر بار، بعد از گیر آوردن آن جگرگوشههای نایاب از دل انتشارات تخصصی، حتما سری هم به کتابهای «بنفشه» میزنم. به آن همه کتابهای عزیزدلی که رویاییترین برهه زندگیام را مدیون ورق ورق قصهشان هستم.