از مرلین مونرو؛ برای پنجاه و پنجمین سالگردش
احسان قراخانی
تقدیم به خاطره حمیده رضوی که رفتنش زود و تلخ بود.
آن پیانوی سفید را نجات دادم
بچه که بودم، خیال میکردم خانم و آقایی که پیششان زندگی میکنم، پدر و مادرم هستند. بهشان میگفتم «مامانی»، «بابایی». آن خانم یک روز به من گفت: «دِ اینقدر به من نگو مامانی. تو دیگر بزرگ شدهای و عقلت میرسد؛ من هیچ نسبتی با تو ندارم. ما فقط سرپرستت هستیم، تمام شد و رفت. فردا مامانت میآید دیدنت. اگر میخواهی او را مامانی صدا کن.»
گفتم مرسی، و درباره مردی که بهش بابایی میگفتم، چیزی نپرسیدم. آن آقا نامهرسان بود. معمولا صبحها روی لبه وان حمام مینشستم، اصلاح کردنش را تماشا میکردم و چیزهایی ازش میپرسیدم؛ اینکه مثلا شرق کدام طرف است، جنوب کجاست، یا چند نفر آدم در دنیا زندگی میکنند. تنها کسی بود که به همه سوالهای من جواب میداد.
این خانم و آقا-همینها که خیال میکردم پدر و مادرم هستند- خودشان هم بچه داشتند. آدمهای خسیسی نبودند، فقط فقیر بودند؛ چیزی توی بساط نداشتند که بهت بدهند. حتی نمیتوانستند از عهده شکم بچههای خودشان بربیایند. تازه، به من هم چیزی نمیرسید. با اینکه فقط هفت سالم بود، اما بعضی از کارهای خانه به عهده من بود؛ ظرف میشستم، زمین را میساییدم و خریدهای خانه را انجام میدادم.
روز بعد، مادرم دنبالم آمد و مرا با خودش به خانه برد. زنی زیبا بود که هرگز نمیخندید. قبلا هم چند بار دیده بودمش، هرچند درست و حسابی نمیشناختمش.
این دفعه وقتی به او گفتم سلام مامان، فقط به من خیره شد. مادرم هیچوقت من را نبوسیده بود، تا حالا هرگز بغلم نکرده بود و خیلی کم با من حرف میزد. تا آن زمان چیزی دربارهاش نمیدانستم، اما چند سال بعد چیزهایی دستگیرم شد. الان وقتی یاد مادرم میافتم، دلم خیلی بیشتر از زمانی که بچه بودم، برایش میسوزد. راستش را بخواهید، دلم برای جفتمان میسوزد.
مادرم ۱۵ سالش بود که ازدواج کرد. قبل از به دنیا آمدن من دوتا بچه داشت و در یک استودیوی فیلمسازی فیلم تدوین میکرد. یک روز زودتر از همیشه به خانه برگشت و شوهر جوانش را با زن دیگری در رختخواب دید. مادرم معرکهای به پا کرد و شوهرش را از خانه بیرون انداخت.
در همان روزهایی که بهخاطر نابود شدن زندگیاش غصه میخورد، شوهرش دزدکی به آنجا برگشت و بچههای او را برداشت و فرار کرد. مادرم همه پساندازش را خرج کرد تا پیدایشان کند. خیلی دنبالشان گشت و همه جا را زیر پا گذاشت. دست آخر، ردشان را در کنتاکی پیدا کرد و با سواری مفتی گرفتن خودش را به آنجا رساند.
اما وقتی بچههایش را پیدا کرد، دیگر نه رمقی برایش مانده بود و نه پولی در بساط داشت. بچهها در خانهای قشنگ زندگی میکردند. پدرشان زن دیگری گرفته بود و وضعش هم خوب بود و پولش از پارو بالا میرفت.
مادرم با اینکه شوهرش را دید، ولی از او چیزی نخواست؛ حتی نخواست بچههایش را، که مدتها بود دنبالشان میگشت، ببوسد. مادرم چون نمیتوانست همچین زندگی مرفهی را برای فرزندانش فراهم کند، مثل آن مادر توی فیلم «استلا دالاس»، بچههایش را ترک کرد و رفت تا آنها بتوانند زندگی بهتری داشته باشند.
گمانم چیز دیگری به جز فقر هم در کار بود که باعث شد مادرم بچههایش را آنطور ول کند. غلط نکنم، وقتی دیده بود بچهها خوش و خرم هستند و در خانهای زیبا زندگی میکنند و پدر و مادر خوبی هم بالای سرشان است، به یاد آورده بود که خودش چه کودکی سختی را گذرانده؛ پدرش را به تیمارستانی در پاتن برده بودند تا همانجا بماند و بمیرد. مادربزرگش را هم که دیوانه شده بود و جیغ و داد میکشید، به تیمارستانی در نورواک منتقل کردند و همانجا مرد. برادرش هم خودکشی کرده بود و خلاصه کلی رازهای وحشتناک مثل همینها بر زندگی خانوادهاش سایه انداخته بود.
خلاصه که مادرم بدون بچههایش به هالیوود برگشت و دوباره به کار سابقش مشغول شد و فیلم قیچی کرد. این ماجراها مال وقتی بود که من هنوز به دنیا نیامده بودم.
اولین روز خوبی که از زندگی در خاطرم مانده، به زمانی برمیگردد که مادرم دنبالم آمد و مرا همراه خودش به خانه برد؛ هرچند من قبلا هم پیشش رفته بودم. مادرم بهخاطر بیماری و البته کارش نمیتوانست مرا پیش خودش نگه دارد. برای همین، هفتهای پنج دلار به نامهرسان میداد تا از من نگهداری کند. گاه به گاه هم میآمد و من را به خانه خودش میبرد.
معمولا وقتی پیشش میرفتم، ترس برم میداشت و بیشتر وقتها خودم را توی کمد، میان لباسهایش قایم میکردم. خیلی کم پیش میآمد با من حرف بزند؛ فقط بعضی وقتها میگفت: «اینقدر سروصدا نکن، نورما.» شبها وقتی روی تخت دراز میکشیدم و کتاب ورق میزدم هم این را میگفت. حتی اگر یک صفحه کتاب هم ورق میزدی، آشفته و عصبی میشد.
در خانه مادرم چیزی وجود داشت که شیفتهاش بودم، و آن عکسی بود روی دیوار. به جز این عکس، عکس دیگری بر دیوار خانهاش نمیدیدی، فقط همین تک عکس قابگرفته آنجا بود.
هروقت پیش مادرم میرفتم، جلوی عکس میایستادم و تماشایش میکردم و از ترس آنکه مبادا بهم بگوید نگاه نکنم، نفسم بند میآمد. تازه متوجه شده بودم آدمها همیشه امر و نهیام میکردند تا کارهایی را که دوست دارم بکنم، نکنم.
اینبار وقتی غرق تماشای عکس بودم، مادرم مچم را گرفت، ولی اصلا دعوایم نکرد. به جایش، مرا بلند کرد و روی صندلیای گذاشت تا بتوانم عکس را بهتر ببینم.
گفت: «این پدرته.»
آنقدر ذوق کردم که کم مانده بود از صندلی بیفتم پایین. پدر داشتن خیلی خوب بود. خیلی کیف داشت بتوانی عکسش را تماشا کنی و بدانی که مال او هستی. وای که چقدر عکس قشنگی بود؛ کلاه لبه پهنی را به صورت کج و نسبتا بامزهای سرش گذاشته بود. در چشمهایش برقی از شادی میدرخشید و سبیلهایش، مثل مال کلارک گیبل نازک بود. یک دل نه صد دل عاشق عکس شدم.
بعد مادرم گفت: «پدرت در نیویورک تصادف کرد و مُرد.» آن زمان هرکس هرچه میگفت، باورم میشد. ولی این حرف را باور نکردم؛ نمیتوانستم باور کنم که راستی راستی ماشین پدرم را زیر کرده باشد. وقتی اسم او را از مادرم پرسیدم، جوابی نداد؛ فقط توی اتاقش رفت و در را روی خودش قفل کرد. سالها بعد فهمیدم که اسمش چه بوده و البته کلی چیز دیگر دربارهاش فهمیدم؛ مثلا فهمیدم که او همینجا، یعنی در همین آپارتمان مادرم زندگی میکرده و اینکه چطور به هم دل باختند و بالاخره اینکه چطور پدرم، کمی قبل از تولد من، مادر را ترک کرد و رفت و هیچوقت هم مرا ندید.
حالا عجیب اینکه هرچیزی که درباره پدرم میشنیدم، مرا به او علاقهمندتر میکرد. آن شبی که عکس پدرم را دیدم، به خوابم آمد و بعد از آن هم هزار بار دیگر در خواب دیدمش.
اولین لحظه خوب زندگی من، زمانی بود که عکس پدرم را دیدم. هر بار که یادم میآمد چه لبخندی بر لبهایش نشسته بود و چطور کلاهش را روی سرش گذاشته بود، شاد میشدم و احساس میکردم که دیگر تنها نیستم. یک سال بعد، یک جور کتاب عکس برای خودم درست کردم و اولین عکسی که تویش گذاشتم، یک عکس از کلارک گیبل بود؛ چون شبیه پدرم بود، بهخصوص شکل سبیلهایش و آنطور که کلاهش را سرش گذاشته بود.
خیالبافی میکردم؛ البته درباره پدرم و نه آقای گیبل. وقتی باران میآمد و غمگین و ناراحت از مدرسه به خانه میرفتم، خیال میکردم پدرم منتظرم است و سرم غر خواهد زد که چرا گالشهایم پام نیست؛ ولی من نه گالشی داشتم و نه هیچ جایی را که شبیه خانه باشد. خانه جایی بود که من باید در آن نوکری میکردم؛ ظرف و لباسها را میشستم، کف زمین را تمیز میکردم، خریدها و کارهای خانه را انجام میدادم و صدایم هم نباید درمیآمد.
اما آدم وقتی خیالپردازی میکند، خیلی راحت از روی واقعیتها میپرد؛ همانطور که گربهها از روی نرده میپرند. در عالم خیال تصور میکردم پدرم منتظرم ایستاده و من هم خوشحال و شاد و خندان به خانه، پیش او، میروم.
یک بار، زمانی که لوزههایم را درآورده بودم و حالم حسابی بد شده بود، رویایی سراغم آمد که تا یک هفته تمام، بیوقفه ادامه داشت و رهایم نکرد. مدام پدرم را به بیمارستان میآوردم و کنار تختم مینشاندمش. در این حین، بقیه بیماران هم با حسادت و تعجب به این ملاقاتی متشخص نگاه میکردند. پدرم کنار تخت میآمد، خم میشد و پیشانی مرا میبوسید. تازه، دیالوگ هم توی دهانش گذاشته بودم. میگفت: «چند روز دیگه حالت خوب میشه نورما جین. خیلی خوشحالم که میبینم اینقدر قوی هستی و مثل بقیه دخترها هی نق نمیزنی و ناله نمیکنی.»
خواهش میکردم که «توروخدا کلاهت را بردار»، اما حتی در عمیقترین و دورترین خیالات هم نمیتوانستم کاری کنم که کلاهش را بردارد و بنشیند. وقتی به «خانه» برگشتم، بگی نگی دومرتبه حالم بد شد. همسایه بغلیمان دنبال سگی افتاده بود که من خیلی دوستش داشتم. سگ منتظر بود تا من به خانه برگردم و همین که مرا دید، شروع کرد به پارس کردن، چراکه از دیدن من شاد شده بود. مرد همسایه دنبالش افتاد و بهش گفت که ساکت شود. بعد، کجبیلی را که دستش بود، در هوا چرخاند و فرود آورد به گرده سگ و از وسط دو نیمش کرد.
مادرم زوج دیگری را برای نگهداری از من پیدا کرد. آنها انگلیسی بودند و در برابر دریافت هفتهای پنج دلار حاضر بودند هوای مرا داشته باشند. گذشته از این، خود من هم به نسبت سنم درشتهیکل بودم و میتوانستم کارهای زیادی انجام دهم. یک روز مادرم سری به ما زد. داشتم در آشپزخانه ظرف میشستم. مادرم همانجا ایستاد و بدون اینکه چیزی بگوید، به من خیره شد. وقتی برگشتم و دیدم که اشک توی چشمهایش حلقه زده، تعجب کردم. گفت: «دارم برای تو و خودم خانهای میسازم تا در آن زندگی کنیم. دادهام داخلش را رنگ سفید بزنند و یک حیاط پشتی هم درست کنند.» این را گفت و رفت. بله، همینطور هم بود؛ او با پساندازش و گرفتن وام و خلاصه با هزار و یک بدبختی، موفق شده بود آن خانه را بسازد. مادرم من و زوج انگلیسی را برد که آنجا را نشانمان بدهد. خانه خالی و کوچکی بود که داخلش را سفید کرده بودند، ولی قشنگ و دلباز بود.
هرچهارتایمان به آن خانه نقل مکان کردیم. من هم برای خودم صاحب یک اتاق شدم. خانم و آقای انگلیسی فقط وظیفه داشتند که مثل قبل از من مراقبت کنند و لازم نبود پول اجاره بدهند. سخت کار میکردم، ولی اهمیتی نداشت. مهم این بود که آنجا اولین خانه من بود. مادرم چند تا مبل، یک میز سفیدِ پایه قهوهای، تعدادی صندلی، چند تختخواب و پرده برای خانه خرید. یک روز بهم گفت: «همه اینها را فعلا قسطی خریدهام. ولی نگران نباش، الان دارم دو شیفت در استودیو کار میکنم و خیلی زود پولشان را میدهم.»
روزی یک پیانوی مجلسی به خانهمان آوردند. کهنه بود و دربوداغان. مادرم آن را از سمساری برای من خریده بود و قرار بود درس پیانو بگیرم. هرچند قراضه و عهد بوقی، اما پیانوی ارزشمندی بود و ظاهرا در گذشته فردریک مارچ، ستاره سینما، صاحبش بود.
مادرم گفت: «از این به بعد، اینجا کنار پنجره پیانو میزنی. بعد هم دوتا کاناپه کنار بخاری میگذارم. بعدش میتوانیم بنشینیم و پیانو زدن تو را گوش کنیم. وقتی پول چند تا وسیله دیگر را کامل دادم، کاناپهها را میخرم و دوتایی تمام شب مینشینیم و پیانو زدن تو را گوش میکنیم.»
اما از آن کاناپهها هیچ خبری نشد. یک روز صبح زود، داشتم در آشپزخانه با زن و شوهر انگلیسی صبحانه میخوردم که یکدفعه صدای وحشتناکی از توی راهپله آمد. هولناکترین صدایی بود که به عمرم شنیده بودم؛ چنان پیدرپی صدای گرومپ گرومپ و ترق و تروق میآمد که انگار تمامی نداشت.
گفتم: «یک چیزی داره از پلهها میافته پایین.»
مرد انگلیسی رفت ببیند چه خبر شده و زنش هم جلوی مرا گرفت تا به راهپله نروم.
کمی که گذشت، شوهرش به آشپزخانه برگشت و گفت: «به پلیس و آمبولانس زنگ زدم!» پرسیدم آیا مادرم بود؟
جواب داد: «آره. ولی نمیتونی ببینیش.»
در آشپزخانه ماندم و صدای افرادی را شنیدم که سعی میکردند مادرم را از آنجا بیرون ببرند. هیچکس نمیگذاشت ببینمش. همه فقط میگفتند: «مثل یک دختر خوب در آشپزخانه بمان. حال مادرت خوبه. چیزیش نیست.»
ولی من از آشپرخانه آمدم بیرون و از همانجا نگاهی به سالن پذیرایی انداختم. مادرم ایستاده بود و داشت جیغ میکشید و میخندید.
داشتند مادرم را به تیمارستان نورواک میبردند. اسمش بهطور گنگ و مبهمی در خاطرم بود. نورواک همان تیمارستانی بود که وقتی پدربزرگ مادریام و مادربزرگم عقلشان را از دست داده بودند و جیغ میکشیدند و میخندیدند، برده بودنشان آنجا. تمام مبلمان و اسباب و اثاثیه خانه ناپدید شدند. میز سفید، صندلیها، تختخوابها، پردههای سفید خانه و حتی آن پیانوی مجلسی هم آب شدند و رفتند توی زمین.
زن و شوهر انگلیسی هم رفتند. من هم از آن خانه تازه رنگشده، به یک یتیمخانه فرستاده شدم. یک دست لباس آبیِ پیشبند سفید و یک جفت کفش با کف سنگین هم دادند که بپوشم و تا مدتها، شبها موقع خواب، دیگر هیچ رویایی نمیدیدم. آن صدای وحشتناک توی راهپله و جیغ و خندههای مادرم وقتی که داشتند از آن خانه – همان خانهای که داشت بهخاطر من میساختش – میبردندش بیرون، مدام در سرم میپیچید.
آن خانه سفید و مبلمانش هیچوقت از خاطر من نرفت. چند سال بعد، وقتی تازه مدل شده بودم و کمی کارم گرفته بود، دنبال پیانوی فردریک مارچ گشتم. سال بعدش، در یک سالن مزایده اجناس عتیقه پیدایش کردم و خریدمش. در حال حاضر پیانوی فردریک مارچ را توی خانهام در هالیوود نگه داشتهام. دادم رنگ سفید خوشرنگی بهش زدهاند و سیمهایش را هم عوض کردهاند. الان هم خیلی خیلی خوب کار میکند؛ مثل هر پیانوی دیگری در دنیا.
شماره ۷۱۵