تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۳/۰۲ - ۰۸:۵۰ | کد خبر : 9123

خاطرات بوق اتاقکِ زردِ باجه تلفن (بخش اول)

خاطرات خواندنی چند تن از نویسنده‌ها، حوالی «خاطرات باجه تلفن»

نخستین تلفن را یوهان فیلیپ رایس اختراع کرد، اما موفق به ثبت آن نشد. البته چند سال قبل از او شارل بورسول، تلگراف‌چی فرانسوی، دوپاری اساس تلفن را مطرح کرده بود. نخستین پیامی که به ‌وسیله تلفن رایس در سال ۱۸۶۱ مخابره شد، این جمله آلمانی بود: «اسب سالاد خیار نمی‌خورد.» تقریبا ۱۵ سال بعد، الکساندر گراهام بل با همکاری دوستش واتسن موفق به اختراع تلفن شد.

درواقع هنگام انجام آزمایش‌هایی برای انتقال صوت، آب اسید باتری روی شلوار بل ریخت و او بی‌اراده و با صدای بلند به دستیارش گفت: «آقای واتسون، خواهش می‌کنم فوراً بیایید این‌جا، من به کمک شما احتیاج دارم.» واتسون هم که در انتهای مدار در طبقه دیگری کار می‌کرد، صدا را از دستگاه شنید. این نخستین مکالمه‌ای بود که به ‌وسیله تلفن انجام گرفت. روزی که بل در سال ۱۹۲۲ درگذشت، به احترام او ارتباط تلفنی روی شبکه وسیعی که دارای ۱۷ میلیون تلفن بود، به مدت یک دقیقه قطع شد.

باجه تلفن
صف باجه تلفن همگانی

در سال ۱۲۶۵ هجری خورشیدی مصادف با ۱۸۸۶ میلادی، برای نخستین ‌بار در ایران، بوآتال بلژیکی یک رشته سیم تلفن بین تهران و شاهزاده عبدالعظیم کشید. مرحله دوم فناوری مخابرات در تهران از سال ۱۲۶۸ خورشیدی، یعنی ۱۳ سال پس از اختراع تلفن با برقراری ارتباط تلفنی بین دو ایستگاه ماشین دودی تهران و شهرری آغاز شد. بعد از فراز و فرودهای فراوان بالاخره امتیاز تلفن در اختیار شرکتی سهامی قرار گرفت که با مدیریت ارباب کیخسرو در سال ۱۲۹۵ شرکت تلفن ایران بنیاد گذاشته شد. بعدها در زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق، دولت به مطالعه روی ملی کردن شرکت تلفن پرداخت و بعد از ملی شدن تلفن، دیگر توسعه شبکه تلفن هم آغاز شد. گویا نخستین کیوسک تلفن همگانی در ایران، روز ۲۲ تیرماه سال ۱۳۳۶ به‌ وسیله منوچهر اقبالی، نخست‌وزیر وقت، در مراسمی در تهران‌پارس افتتاح شد.

حالا این «تلفن» با این تاریخچه‌اش، به‌ویژه «باجه تلفن»، برای خیلی از ما ایرانی‌ها خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارد. امروزه هم که تلفن اینترنتی رایج است، وقتی در بعضی جاهای شهر اثری واقعی یا دکوری از این اتاقک‌های زردرنگ ببینیم، خاطرات بسیاری از ماها ورق می‌خورد. اگر خودمان هم خاطره‌ای نداشته باشیم، از بزرگ‌ترهایمان چیزهای زیادی درباره‌اش شنیده‌ایم؛ اخبار خانوادگی و احوالات شخصی و دلبری‌ها و دل‌تنگی‌ها و مزاحمت‌ها و شیطنت‌ها در این باجه‌ها بسیار بوده است. حوالی «خاطرات باجه تلفنی» از بعضی هنرمندان و مخاطبان یادداشت‌ها و خاطراتی را بخوانیم که خواندنی ا‌ست.

اکبر اکسیر
اکبر اکسیر

باجه تلفن، میعادگاه دلبران آن زمان

اکبر اکسیر

در دوره سربازی هر وقت در پادگان مرخصی می‌گرفتیم، اولین کار ما حمله به کیوسک‌های نزدیک پادگان بود که به خانواده اطلاع بدهیم که داریم می‌آییم، پول برگشت ما را آماده کنند. حالا وقتی این دکه‌های باجه تلفن را می‌بینم، یاد باجه‌های ایست بازرسی پادگان می‌افتم. اوایل در کوچه ما فقط یک مغازه‌ تلفن داشت و ما فقط آن‌جا را داشتیم که زنگ بزنیم. بعد متوجه شدم قرض پدرم به آن مغازه زیاد شده و او دیگر خانواده‌ام را برای تلفن خبردار نمی‌کند.

سربازی من در لشکرک بود و بعد هم چهل‌دختر و چند ماهی هم در شیراز بودم. در شیراز یک بار از جلو شاه‌چراغ که یک باجه تلفنی جلوش بود، زنگ زدم که پدرجان الان ماه مبارک رمضان است و من جلو شاه‌چراغ هستم و دارم شماها را دعا می‌کنم. اگر امکان دارد، برای من یک چیزی بفرستید، چون ماه بعد می‌خواهم به آستارا بیایم، کرایه داشته باشم. پدرم هم که آدم شوخی بود، بلافاصله گفت پسرم مرا خوشحال کردی که زنگ زدی، چون ماه رمضان هم هست، پس هیچ خرجی آن‌جا نداری. این شد که ما با آش پادگان یک ماه دیگر سر کردیم و از پول خبری نشد.

همین پدر را خدا رحمتش کند، من برای مرخصی از پادگان ۱۲ بار کشته بودمش. چند بار گفته بودم تصادف کرده، یک بار هم گفته بودم مصدوم شده. در آخر کلک مرا فهمیدند و گفتند این چطور پدری است با این وضعی که از او می‌گویی، گفتم ولله ببینید چطور پدری دارم که توانسته فرزندانی مثل من را بزرگ کند و خودش هم سالم بماند.

استفاده مهم دیگر من از تلفن موقعی بود که ملیحه در سپاهی دانش بود. من تازه می‌فهمیدم که داغ دل دردمندان چی هست. من که این را باجه نگهبانی و باجه پادگان می‌دیدم، نگو که برای بعضی‌ها این باجه تلفن معبد یارشان بوده و میعادگاه دلبران آن زمان. چند بار به ملیحه زنگ زدم و گفتم الو جناب سروان، نگو آن طرف خط دژبان بوده و من که به سرباز صفر می‌گفتم جناب سروان، با خوشحالی می‌گفت چیه پدر، می‌گفتم ولله من فارسی بلد نیستم، اگر اجازه بدهی بقیه‌اش را ترکی بگویم.

می‌گفتم آن‌جا یک خواهر مظلومی دارم که می‌خواهم بهش اطلاع بدهم تنها خاله‌مان مُرده. می‌گفت اسمش چیه. بعد ملیحه تا می‌رسید پشت خط، من گریه می‌کردم، او هم گریه می‌کرد و خیال می‌کرد پدرم مُرده. من یواشکی بهش می‌گفتم این‌ها مواظب ما هستند و من الکی گفتم که خواهر منی و کسی مرده و فلان. این‌طوری می‌توانستیم نیم ساعت صحبت کنیم. آن‌جا فهمیدم که واقعا این باجه‌های تلفن برای ما از دکل‌های نفت ارزشش بیشتر است.

حالا الان که این خاطرات را تعریف می‌کنم، ملیحه می‌گوید شما که به من زنگ می‌زدی، در سمنان ما ۱۳ آستارایی بودیم، همه‌شان هم از آن وروجک‌ها بودند. تا زنگ می‌زدی، همه می‌فهمیدند و هردفعه یک بلایی سر من می‌آوردند؛ این‌که گوشی را از من می‌گرفتند و با تو صحبت می‌کردند. من هم که این‌ور خط بودم، فکر می‌کردم ملیحه صداش را عوض می‌کند و جاش را تغییر می‌دهد، نگو که این ۱۲ نفر گوشی را ازش می‌قاپیدند و با من صحبت می‌کردند.

در هر صورت من از این اختراع آقای گراهام بل خدابیامرز خیلی راضی هستم و همین‌طور از اداره مخابرات ایران که دکه‌ها را کمی جادار درست می‌کردند. خودم شاهد بودم که در خیابان سپه یک نفر با آفتابه از دکه بیرون آمد. من هم شهرستانی بودم و تازه به تهران رسیده بودم، این را که دیدم، فکر کردم دست‌شویی سیار است، نگو که آن بدبخت برای خانه‌اش آفتابه خریده بوده و حالا با خریدش آمده توی دکه و یک تلفنی هم کرده.

مصطفی رحماندوست
مصطفی رحماندوست

الو مرکز، خونه دایی‌جونو وصل کن

مصطفی رحماندوست

سال ۱۳۳۸ بود. دانش‌آموز سال‌های اول دبستان بودم، در همدان زندگی می‌کردیم. دور میدان بزرگ شهر که شش تا خیابان ازش منشعب می‌شود، یک باجه تلفن بود. تا جایی که یادم می‌آید، تنها باجه تلفن عمومی شهر همان بود. آن‌ موقع شماره هم نمی‌گرفتیم. مثلا در خانه‌مان گوشی را برمی‌داشتیم، شماره هم نمی‌گرفتیم، مرکز گوشی را برمی‌داشت، می‌گفتیم خانه فلانی یا مغازه فلانی را بده. حتی گاهی گوشی را برمی‌داشتیم و می‌گفتیم خونه دایی‌جونو وصل کن. هم تلفن ما را می‌شناخت، هم دایی جان ما را می‌شناخت.

خانه ما، حجره پدرم و مثلا دایی‌ام تلفن داشت و ما هم به جز این سه تا با جای دیگر هم کاری نداشتیم. یک بار من دلم خواست از باجه تلفن عمومی استفاده کنم. از آن میدان تا خانه خودمان شاید ۲۰ قدم بیشتر راه نبود. همین‌طوری دلم ‌خواست ببینم چه خبر است، دو زار پولش بود. وقتی وارد باجه شدم، دیدم یک آقایی نشسته آن‌جا. یعنی کنار تلفن عمومی یک کسی نشسته بود. می‌گفت کی هستی، با کی کار داری، کجا می‌خواهی زنگ بزنی. یک پرس‌وجویی می‌کرد، بعد دوزار را می‌گرفت و گوشی را برمی‌داشت و می‌گفت الو مرکز، مثلا خانه فلانی را بده.

من آن روز رفتم خانه دایی‌ام را گرفتم. دوزار را دادم و این هم گوشی را برداشت و وصل شد به خانه دایی. زن دایی‌ام گوشی را برداشت، من گفتم: «سلام دایی‌جون خونه‌اس؟!» او هم گفت: «الان باید پای کارش باشه، چی شده؟» گفتم: «باشه. می‌رم مغازه‌اش. خداحافظ.» و قطع کردم. آن باجه خیلی هم بزرگ‌تر از این باجه تلفن‌های زردرنگ نبود، بعید می‌دانم کسی باجه تلفن عمومی دیده باشد که یک نفر توش نشسته باشد و پول را بگیرد و تلفن را بگیرد و بدهد دست تو که صحبت کنی. شغلش این بود که آن‌جا بنشیند. عصر هم که می‌شد، درِ باجه را قفل می‌کرد و می‌رفت خانه‌اش.

حمید جبلی
حمید جبلی

تلفن

حمید جبلی

اسم تلفن را خیلی می‌شنیدم. عمو تعریف می‌کرد که چه می‌شود، ولی باورکردنی نبود. صدا از یک سیم نازک به جای دیگری می‌رود و عجیب‌‌تر از آن به راه‌های دور. در میدان عشرت‌آباد دو باجه بزرگِ زردرنگ گذاشتند با تلفن‌های خیلی بزرگ. با یک سکه دوریالی که به قیمتِ آدامسِ خروس بود. می‌شد کلی حرف زد. اولین بار من پیش مادرم بودم که با انداختن دوریالی با برادرش صحبت کرد و من هم به او سلام کردم. او ‌خندید و حال مرا پرسید. انگار همان‌جا بود. من دور کیوسک زرد تلفن دنبال دایی‌ام می‌گشتم که مادرم تلفن را قطع کرد. مگر می‌شد تا صبح خوابید؟ یک سیم صدای ما را به هم برساند؟

دوباره عمو برایم توضیح داد که تلفن یعنی چه. ولی باورش مشکل بود، پس چرا ما این‌قدر نامه می‌نویسیم؟ هم‌چنان حیرانِ این دستگاه بودم. ارزش دو ریالی فرق کرد، یعنی این می‌تواند چه کارها بکند! عباس آقای بقال اولین نفر بود که تلفن خرید، پشت بقالی حیاط و بعد خانه‌اش بود. در راهروِ ورودی خانه دیوار را به اندازه یک طاقچه کوچک گود کرده و تلفن جدید را در آن گذاشته بود و سیم تلفن را با قرقره‌های کوچک به سقف و بعد به بیرون کشیده بود و از این تجارت جدید خیلی ذوق می‌کرد. صندوقی به تلفن چسبیده بود که باید در آن پول می‌انداختند تا تلفن راه بیفتد.

تلفن‌هایی که داخل کیوسک‌های زرد در خیابان بودند، با دوریالی کار می‌کردند و تلفن عباس آقا با پنج ریالی جواب می‌داد. هروقت که خرید می‌رفتیم، مادرم با برادرش یا مادرش صحبت می‌کرد. دیگر برای هم نامه نمی‌نوشتند که مدت‌ها طول بکشد و من چقدر ذوق می‌کردم که صدای دیگران را بشنوم. فقط سلام می‌کردم. چند سوال و من فقط بله یا نه می‌گفتم. عباس آقا خیلی سرگرم شده بود، چون هرکس با تلفن صحبت می‌کرد، او کارش را رها می‌کرد و به مکالمات گوش می‌داد؛ انگار خودش این دستگاه را اختراع کرده و من فکر نمی‌کردم به غیر از عباس آقای بقال کسی بتواند تلفن داشته باشد. شاید او با مقامات رابطه‌ای دارد که ما نمی‌دانیم.

طبق معمول روی تخت در حیاط نشسته بودیم و فقط صحبت از تلفن بود که چه کارها نمی‌کند. آقابزرگ تعریف می‌کرد که آخرِ زمان همین است. عزیز زیادی دعا می‌خواند. مادرم می‌خندید که چقدر ساده صدای همدیگر را می‌شنویم. عمو وارد شد و دوباره طرح جدیدی داشت: «ما هم می‌توانیم تلفن داشته باشیم. مگر ما با عباس آقا و دیگران چه فرقی داریم؟» آقابزرگ از تخت پایین آمد و شروع کرد به سخنرانی. «این کیوسک بزرگ را کجا بگذاریم؟ اگر جلوِ در باشد، همه با دوریالی صف می‌کشند. اگر کنار حوض باشد که بچه‌ها آب‌تنی می‌کنند و خیس می‌شود. نزدیک توالت هم که صدای ناجور پخش می‌شود. مگر ما به کی می‌خواهیم تلفن بزنیم؟ کی تلفن دارد؟ اگر ما هم مثل عباس آقا دیوار را بتراشیم و قفسه درست کنیم که یعنی ما هم تلفنچی محل هستیم. تلفن به چه دردِ ما می‌خورد؟»

عمو ناراحت به اتاق خودش رفت. چند روز بعد، صبح زود صدای کوبیدن میخ به دیوارهای کوچه بلند شد. چند نفر روی نرده بام‌های بلند با لباس‌های یک‌شکل سیم می‌کشیدند. از پشت‌بام نگاه کردیم. آقابزرگ سریع پرید و از جیب‌های لباس ارتشی‌اش نفتالین‌ها را بیرون ریخت و آن را پوشید و کلاهش را، که آن‌قدر من سرم گذاشته بودم، تکان داد و سرش گذاشت. وارد کوچه شد، تا آمد با سیم‌کش‌ها دعوا کند، عمو پایین رفت و جلوِ آقابزرگ گفت: «آن‌ها دارند برای ما تلفن می‌کشند.» بماند…

تلفن سکه‌ای
تلفن سکه‌ای قدیمی

و سیم تلفن تا سیم برق کنتورِ خانه ما پیش آمد. عمو انعام هم داد و تشکر کرد. تلفن زیمنس سیاه‌رنگ خیلی صدایش بلند بود. زنگش همه را پریشان می‌کرد. اتاق عزیز یک تلفن داشت؛ نه باجه زرد و بزرگی در کار بود و نه طاقچه‌ای مثل مغازه عباس آقا. همه به تلفن خیره شدیم. مادرم اولین نفری بود که به برادرش زنگ زد. همه دور او جمع شدیم. چقدر بی‌خودی احوال‌پرسی کردند، حتی پدربزرگ هم که دل خوشی از او نداشت، گوشی را گرفت و صحبت کرد. من شدم تلفنچی محل. هرکس از فامیل‌های همسایه‌ها زنگ می‌زد، من باید می‌دویدم و او را صدا می‌کردم، چون به کوچه ما سیم تلفن آمده بود، کم‌کم همه تلفن‌دار شدند و من دیگر مجبور نبودم با سرعت کسی را خبر کنم که از شهرستان تلفن دارد! حتی همسایه‌ها به ‌جای این‌که به کوچه بروند، با هم تلفنی صحبت می‌کردند.

چقدر خوش می‌گذشت. مادر با خاله صحبت می‌کرد. دایی تلفن می‌زد. آقابزرگ چقدر می‌خندید. فقط گل‌محمدخان تلفن داشت. با هم قصه تعریف می‌کردند. عمو با عمه صحبت می‌کرد و گوشی را به عزیز می‌داد. او چقدر ذوق می‌کرد که تعداد لیمو امانی را در قرمه‌سبزی به او می‌گوید. با تنها فامیلی که در خارج داشتیم، صحبت می‌کردیم. خاله پدر که تلفن نداشت، ولی عزیز به دخترش می‌گفت: «برو مادرت را صدا کن بیاید با هم صحبت کنیم.» خاله هم از پیازترشی درست‌ کردنش تا شستن لباس در حوض آب سرد را تعریف می‌کرد.

عزیز داشت با تنها فامیل خارج از کشور صحبت می‌کرد. به من هم گفت: «بیا اقلاً سلام کن.» و بعد از من خواهرم سوالات زیادی از او کرد و باز آقابزرگ سیگار می‌کشید و می‌خندید. همه سلام می‌رساندند. صدای زنگِ در بلند شد و عزیز تلفن را با خداحافظی قطع کرد و من را فرستاد دمِ در. یک آقای قدبلند بود با کاغذهایی زیاد در دستش. سلام کردم و او یکی از آن کاغذها را به من داد و رفت. وارد خانه شدم و تعریف کردم که چه شد. آقابزرگ گفت: «مثل این‌که دوباره باید لباس ارتشی‌ام را بپوشم.» ولی او رفته بود. عزیز تفاله‌های چای را خالی کرد. پدرم از سرکار آمد. عزیز کاغذ را به او نشان داد. پدر اخم کرد و سر تکان داد. بعد گفت: «چقدر با تلفن صحبت کرده‌اید؟»

عزیز گفت: «مال خودمان است. هرچقدر دلمان بخواهد، پس برای چه تلفن خریدیم؟»
پدر گفت: «پولِ تمام صحبت‌ها خیلی زیاد شده. چقدر با خارج صحبت کردید؟»
آقابزرگ گفت: «این قبض را پاره کن. ما پول داده‌ایم.» تازه پدر توضیح داد که تلفن هم مثل آب و برق است، هرچقدر صحبت کنی، کنتور می‌اندازد، به‌خصوص خارج از کشور. همه گیج و منگ به هم نگاه می‌کردند. بعد عزیز گفت: «کنتور آب در حیاط است، برق هم به دیوار وصل است. تلفن را از کجا می‌فهمند؟» من هم گیج شده بودم. عزیز راست می‌گفت. کنتور تلفن کجاست؟

صبح که آمدیم با هم صبحانه بخوریم، سیم تلفن را دیدم تا پشت پرده آقابزرگ رفته بود. خواستم به نادر زنگ بزنم که توپش را بیاورد که آقابزرگ گفت: «دو دقیقه راه بروی، به خانه نادر می‌رسی. تلفن چه معنایی دارد؟ اصلا ما دیگر تلفن نداریم. آن چند روز هم اشتباه کردیم.» بعد از صبحانه داشتم بیرون می‌رفتم. هنوز در را نبسته بودم که صدای زنگ تلفن آمد. سریع برگشتم. آقابزرگ پشت پرده رفته بود و داشت با مش عموی شمیرانی صحبت می‌کرد. هم صدایش می‌آمد و هم سرش پشت پرده تکان می‌خورد. می‌گفتند و می‌خندیدند و از این دستگاه عجیب تعریف می‌کردند. یک‌مرتبه صدای آقابزرگ عوض شد و صحبت از پول قبض کرد. من سریع فرار کردم.

(کتاب خاطرات پسربچه‌ی شصت ساله، کتاب دوم، حمید جبلی، نشر پریان، ص۱۸۸-۱۹۲)

بخش دوم این خاطره‌ها را در لینک روبرو بخوانید: خاطرات بوق اتاقک زرد باجه تلفن (بخش دوم)

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۴۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟