تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۲/۰۶ - ۰۲:۳۵ | کد خبر : 2762

اغما

مریم عربی شب تا صبح یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشتم؛ نمی‌دانم به‌خاطر صدای باران و رعد و برق بود، یا از زور فکر و خیال. تمام شب در تاریکی زل زدم به سقف اتاق که هرازگاهی با یک نور تند و تیز روشن می‌شد و بلافاصله در سیاهی فرو می‌رفت. اول صبح صبحانه‌نخورده […]

مریم عربی

شب تا صبح یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشتم؛ نمی‌دانم به‌خاطر صدای باران و رعد و برق بود، یا از زور فکر و خیال. تمام شب در تاریکی زل زدم به سقف اتاق که هرازگاهی با یک نور تند و تیز روشن می‌شد و بلافاصله در سیاهی فرو می‌رفت. اول صبح صبحانه‌نخورده از خانه زدم بیرون. آسانسور خراب بود و مجبور شدم از پله‌های فرار پایین بروم. از همان بالا دیدمش که با شورولت سرمه‌ای‌رنگ عهد دقیانوس کنار اتوبان ایستاده و با ساعت مچی‌ درشتش ور می‌رود. پله‌ها را دو تا یکی پایین آمدم و از بین آت و آشغال‌های تلنبارشده کنار اتوبان خودم را به ماشین رساندم. دست دراز کرد که در را برایم باز کند، اما پیش‌دستی کردم و خودم را روی صندلی کنار راننده انداختم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چشمات چرا ان‌قدر قرمز شده؟» بی‌حوصله جواب دادم: «شب خوابم نبرد.» بعد درحالی‌که سرتاپایم را ورانداز می‌کرد، پرسید: «حالا چرا مشکی پوشیدی؟» گفتم: «همین‌طوری.» پایش را روی گاز فشار داد. سرم را به عقب برگرداندم و به ساختمان‌هایی زل زدم که پشت سر ما کوچک و کوچک‌تر می‌شدند.
***
شش ماه تمام جایی بودم بین خواب و بیداری؛ رویا و واقعیت. این شش ماه بی‌خبری از دنیا برایم فقط مثل یک لحظه بود از عدم. چشم که باز کردم، برگشتم روی صندلی کنار راننده شورولت سرمه‌ای؛ شاید هم کمی عقب‌تر؛ با لباس سرتاپا مشکی کنار خیابان باران‌خورده انتظار می‌کشیدم. منتظر بودم او با ماشین قراضه‌اش سر برسد و با هم بزنیم به جاده. بعد از آن هم فقط نم‌نم باران روی شیشه جلویی ماشین بود و صدای برف‌پاک‌کن و دست‌های گرم و بزرگش که با آرامشی عجیب دنده را عوض می‌کرد. بعد از آن را دیگر یادم نیست. نمی‌دانم به‌خاطر بی‌خوابی شب قبل بود یا صدای یکنواخت برف‌پاک‌کن که چشم‌هایم کم‌کم گرم شد و همان‌طور که به دست‌هایش زل زده بودم، خوابم برد. آن‌قدر خسته و سنگین بودم که شش ماه تمام خوابیدم.
***
از خواب که بیدار شدم، هوا هنوز روشن نشده بود. اولین فکری که به ذهنم رسید، این بود که کاش آسانسور لعنتی باز خراب نباشد و مجبور نشوم پنج طبقه را از پله‌ها بالا و پایین کنم. فکر کردم زودتر حاضر شوم که کنار اتوبان معطل نشود. این عادت زود سر قرار رسیدن را هیچ‌وقت نتوانستم از سرش بیرون کنم. می‌خواستم بلند شوم، اما پاهایم انگار مال خودم نبود. می‌خواستم داد بزنم و یکی را خبر کنم، اما زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد. نمی‌دانستم برف‌پاک‌کن و شورولت و دست‌های بزرگی که دنده را عوض می‌کرد و چشم‌هایم را که گرم می‌شد، در خواب دیده‌ام، یا این پاهای سنگینی که مال من نیست؛ این بدن لختی که تکان نمی‌خورد. پیشانی‌ام داغ شده بود، داشتم آتش می‌گرفتم. زل زدم به سقف اتاق که هرازگاهی با یک نور تند و تیز روشن می‌شد. پلک‌هایم سنگین شد و باز خوابیدم.
***
هرچه در این شش ماه میان خواب و بیداری در گوشم خوانده بودند، شنیده‌ام و حالا همه را با جزئیاتی عجیب و غریب به یاد می‌آورم. صورت منجمدم را تصور می‌کنم که در تاریک روشن اتاق بی‌حرکت مانده و مردمک‌هایم که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. یادم می‌افتد که چه خوب شد که نبوده و رفته و من را در این حال و روز ندیده. هر شب با همین فکر به خواب می‌روم و در وضعیتی بلاتکلیف میان خواب و بیداری شب را به صبح می‌رسانم. صبح بیدار می‌شوم و صبحانه‌نخورده از خانه می‌زنم بیرون. آسانسور لعنتی باز خراب است؛ باز لباس مشکی، باز پله‌های فرار و باز شورولت سرمه‌ای‌رنگ قراضه‌ای که حالا میان پس‌مانده‌های زندگی حاشیه‌نشین‌های مفلوک جا خوش کرده. دلم می‌خواهد این ماشین قراضه دوباره جان می‌گرفت و می‌زدیم به جاده. باز ما بودیم و سکوت و دست‌های گرم و بزرگی که در تاریک روشن جاده خیس منتهی به شهر، روی فرمان رنگ‌ورورفته ماشین محبوبش ضرب می‌گرفت.

شماره ۷۰۳

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟