تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۶/۰۲ - ۱۷:۴۸ | کد خبر : 9477

آینه در آینه‌ سایه

یادداشتی به یاد هوشنگ ابتهاج (سایه)

خیال می‌کردم چند قدم دیگر که برویم، به خانه‌اش می‌رسیم. خانه‌اش را خیال می‌کردم می‌شناسم و نیازی به دیدن پلاک‌ها نیست. شاخه‌ ارغوان برایم نشانه بود؛ شاخه‌ای که حتما پنجه خونینش را از میله‌های بالای دیوار سرخ آجری به کوچه کشانده و انگار تو را می‌خواند.

-همین‌جاست! پلاک ۸۰.

همین‌جا؟! این خانه با این نمای سنگ، که مثل اکثر خانه‌های این کوچه است؟ که در این روزهای رو به پاییز هیچ شاخه‌‌ هیچ درختی از هیچ کجای هیچ دیوارش سر نزده؟ اگر این همان خانه است، پس کو ارغوانش؟

به خودم امید می‌دهم که شاید خانه درِ دیگری دارد و دیوارِ دیگری. ارغوان شاید در حیاط پشت خانه است، یا حیاط خلوت خانه…

ارغوان
شاخه‌ ارغوان برایم نشانه بود

در باز می‌شود. در پاگرد نیمه‌تاریک ورودی خانه، مهرو ملالی که به مهر فرصت این دیدار را فراهم کرده، به لبخندی ایستاده به استقبال. از پنج، شش پله باید پایین برویم برای رسیدن به خانه‌ی زیر هم‌کف.

هر پله که پایین می‌روم، امیدم به آن‌که ارغوان محبوب سایه، ناگهان از پنجره‌ای، دری، دریچه‌ای پدیدار شود، رنگ می‌بازد، تا آخرین پله، که در آن سوی یک در چوبی، سایه‌ای بلند ایستاده است؛ گویی در انتظار.

من اما، همان‌جا، در آستانه‌ در ایستاده‌ام و دقیقه‌ای، ساعتی، هزار ساعتی، مات‌زده نگاهش می‌کنم. در اضطراب بی‌پایان دیدار. این‌که این سایه‌ روشن، با این تی‌شرت سبزرنگ، که مقابلمان ایستاده، از نزدیک، از فاصله‌ای چنین نزدیک، آیا هم‌چنان بزرگ خواهد ماند؟

این اضطراب و هراسِ تمام‌نشدنی. هراس از رودررو شدن با شاعران، نویسندگان و هر انسان بزرگ دیگری که عادت کرده‌ایم از دور به بزرگی نگاهش کنیم.

نوعی هراس از تقعر آینه‌گی! هراس از طنین این صدا که شاعران، نویسندگان و بزرگان، اغلب، از آن‌چه در آینه‌ آثارشان دیده‌اید، کوچک‌ترند، دورترند، خیلی دورتر.

روزهای بسیاری را به یاد می‌آورم، روزهای غم‌انگیز دیدار با نویسنده‌ای که حتی از شخصیت‌های داستان‌هایش بسیار کوچک‌تر بود.

و از روزهای هراس‌انگیز دیدار با شاعری، شعرش سرشار از لطافت و عاطفه، که به احترام یک گل کلاه از سر برمی‌داشت و به حرمت پرنده‌ای تا کمر خم می‌شد، دریغا که تجسم خشونت بود و عفونت و بی‌رحمی…

حالا من، انباشته از هراس و اضطراب، آن‌جا در آستانه‌ اتاق سایه ایستاده‌ام تا به دقیقه‌‌ای تمام آن تصویرهای باشکوه و شعرهای جاودانه را که در سال‌های نوجوانی، جوانی و میان‌سالی‌ام از سایه ساخته‌ام، به یاد آورم. تا یادم بیاید عاشقانه‌ترین غزل زمانه: تا تو با منی، زمانه با من است. تا یادم بیاید از: ای عشق همه بهانه از توست…

و یادم بیاید از غم‌انگیزترین غزل روزگار جوانی که: شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت…

و یادم بیاید از شعرهای آکنده از اندوه، اعتراض و آرمان:

در این سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند…
و ارغوان، بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش…

سایه
فریدون عموزاده خلیلی در کنار هوشنگ ابتهاج (سایه)

حالا بعد از دو ساعت، از همان پنج، شش پله بالا آمده‌ام، حالا دوباره در آستانه‌ همان در ایستاده‌ام، آن پایین، هیچ دری، دریچه‌ای، پنجره‌ای به هیچ حیاطی باز نشد. هیچ ارغوانی از هیچ دری پدیدار نشد. این سایه که من در این دو ساعت دیدم، بلندتر از همه‌ ارغوان‌هایی بود که سروده است، عاشق‌تر از همه‌ عشق‌هایی که بهانه کرده است، آینه‌تر از آینه‌هایی که مقابل چشممان گرفته است. آینه در آینه‌ محض.
مصداق تحدب آینه‌گی! یعنی سایه از آن‌چه از او در آینه‌ آثارش دیده‌اید، بزرگ‌تر است؛ بزرگ‌تر و نزدیک‌تر.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟