نوید محمدنژاد
لیستهای زیادی از فیلمهایی وجود دارد که میگویند قبل از مرگ باید دید، اما قطعا نمایشهای زیادی هم هستند که بایستی آنها را تماشا کرد. اما نمایشها مانند فیلمها در دسترس نیستند و اگر شما در زمان و لحظه اجرا در سالن مورد نظر نباشید، هیچوقت دیگر هم نمیتوانید آنها را تماشا کنید. اما فرصتهای محدودی برای نزدیک شدن به لحظه اجرا مهیاست. خواندن نمایشنامه اثر و دیدن تصاویری از اجرای مورد نظر کمک میکنند تا با تخیل و فضاسازی ذهنی، ما هم بتوانیم به تجربهای که مخاطبان آن اجرا به آن دست یافتهاند، نزدیک شویم. در این صفحه تلاش میکنیم تا بهترین و ماندگارترین صحنههای موجود در متن نمایشنامه، به همراه تصاویر یکی از بهترین اجراهای آن در نقاط مختلف جهان را در کنار هم قرار دهیم تا مسیر لذتبخش تصور کردن هموارتر شده و انگیزهای باشد برای خواندن نمایشنامه مورد نظر و حتی شاید دیدن اجرایی از آن دیالوگها.
نمایشنامه «داستان پلکان» به نویسندگی آنتونیو بوئرو بایخو داستانی ساده دارد. عشقی میان پسر و دختری جوان از دو خانواده تهیدست در یک محله شلوغ. اما نوع روایت و سرنوشت این دختر و پسر جوان است که این نمایشنامه را نسبت به دیگر آثار نمایشی مشابه متفاوت کرده. آنتونیو بوئرو بایخو داستان را با عشق فرناندو و کارمینا شروع میکند؛ آنجا که فرناندو روی پلهها با کارمینا پیمان دوستی میبندد و به او قول میدهد که درس بخواند و نقشهبردار موفق و ماهری شود و کارمینا را سعادتمند و خوشبخت کند، نقطه آغاز حرکت بر مسیر مدوری است که در گذر ایام جز ناکامی و شکست حاصلی دیگر برای فرناندو و کارمینا به همراه ندارد و طرفه آنکه بایخو پس از به تصویر کشیدن این سیر ناکامیها سرانجام این مسیر مدور را با ابراز عشق فرناندوی فرزند به کارمینای فرزند کامل میکند. آنجا که فرناندوی فرزند روی پلهها با کارمینای فرزند پیمان دوستی میبندد و به او قول میدهد که درس بخواند و نقشهبردار موفق و ماهری شود و کارمینای فرزند را به سعادت و خوشبختی برساند، چرخه مدنظر بایخو شکل میگیرد و سیر ناکامیها از نسلی به نسلی دیگر مکرر میشود.
دیالوگ منتخب
فرناندو: کارمینا.
کارمینا: ولم کن.
فرناندو: نه کارمینا. تو دائم از دست من در میری، اینبار باید به حرفهام گوش بدی.
کارمینا: خواهش میکنم فرناندو… ولم کن.
فرناندو: وقتی بچه بودیم همدیگر رو «تو» صدا میکردیم… برای چی الان من رو «تو» صدا نمیکنی؟
(مکث)
اون موقعها یادت نیست؟ من نامزد تو بودم و تو نامزد من… نامزد من… با هم میشستیم همینجا.
(پلهها را نشان میدهد.)
خسته که میشدیم، روی این پله میشستیم و… بقیه نامزد بازیمون رو میکردیم.
کارمینا: ساکت باش.
اون موقع «تو» صدام میکردی و… دوستم داشتی.
کارمینا: اون موقع یه دختربچه بودم… چیزی یادم نیست.
فرناندو: یه خانم کوچولوی خوشگل بودی. هنوز هم هستی. ممکن نیست یادت رفته باشه. من که یادم نرفته! کارمینا! میون این فلاکتی که توش زندگی میکنیم، اون روزها تنها خاطره شیرینیه که برام باقی مونده. میخواستم بهت بگم… که همیشه… واسه من همون هستی که بودی.
کارمینا: دستم ننداز!
فرناندو: قسم میخورم.
کارمینا: به اون کسی که تابهحال باهاش گشتی هم همین حرفها رو زدی؟
فرناندو: تو حق داری. میدونم که نمیتونی حرفهام رو قبول کنی. اما یه مرد رو… خیلی سخت میشه تشریح کرد. دقیقا این تو بودی که نمیتونستم… واسه اینکه دوستت داشتم، دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم!
کارمینا: نمیتونم حرفهات رو باور کنم.
(قصد رفتن میکند.)
فرناندو: نه، نه، تمنا میکنم نرو. تو باید به حرفهام گوش بدی… اونا رو باور کنی. بیا.
(او را به سمت پله اول میبرد.)
مثل اون روزها.
کارمینا: اگه ببیننمون!
فرناندو: چه اهمیتی داره! کارمینا، خواهش میکنم، حرفهام رو باور کن. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. سرخورده شدم. دارم توی این نکبتی که دورمون رو گرفته، خفه میشم. احتیاج دارم دوستم داشته باشی و دلداریم بدی. اگه کمکم نکنی، نمیتونم از این منجلاب دربیام.
کارمینا: چرا از البیرا یه همچین خواهشی نمیکنی؟
(مکث)
فرناندو: دوستم داری! میدونستم! باید دوستم میداشتی!
(کارمینا بیاراده لبخند میزند.)
کارمینا، کارمینای من!
کارمینا: پس البیرا؟
فرناندو: حالم ازش به هم میخوره! میخواد با پولش شکارم کنه! چشم دیدنش رو ندارم!
کارمینا: منم همینطور!
فرناندو: حالا من باید ازت سوال کنم: پس اوربانو؟
کارمینا: پسر خوبیه! من که دیوونه شم!
(فرناندو غرولند میکند.)
خل!
فرناندو: میخوام از همین فردا بهخاطر تو مرد و مردونه شروع کنم به کار کردن. میخوام از این بیچارگی، از این گند و کثافت بیام بیرون. بیام بیرون و تو رو هم بیارم بیرون… میخوام به دلواپسی، بیپولی، به این منتها که مثل سیلی صورتمون رو سرخ میکنه، به این محبتهای بیجا و احمقانه پدر و مادرهامون فیصله بدم…
کارمینا: فرناندو.
فرناندو: آره… میخوام به تمام اینها فیصله بدم. کمکم کن! میدونی؟ میخوام شدیدا درس بخونم. اول نقشهکش میشم. خیلی ساده است! فقط یه سال طول میکشه… تا اون موقع پول خوبی درمیآرم. بعد شروع میکنم به خوندن نقشهبرداری. سه سال طول میکشه. چهار سال دیگه میشم نقشهبرداری که تمام مهندس معمارها براش سر و دست میشکنن. یه عالمه پول درمیآرم. اون وقت با هم عروسی میکنیم و میریم توی یه محله دیگه زندگی میکنیم. من به درس خوندن ادامه میدم. کسی چه میدونه؟ شاید تا اون موقع مهندس شدم و یه دفتر شعر هم چاپ کردم، یه دفتر شعر با موفقیت زیاد…
کارمینا: چقدر خوشبخت میشیم!
فرناندو: کارمینا!
(خم میشود، اما پایش به سطل شیر میخورد و آن را با سروصدای زیاد واژگون میکند. هر دو لرزان و حیرتزده به لکه بزرگ سفیدی که بر زمین نقش بسته مینگرند.)
دیالوگ منتخب
کارمینای فرزند: نمیتونم!
فرناندوی فرزند: چرا، میتونی. میتونی… برای اینکه من ازت میخوام، ما باید قویتر از پدر و مادرهامون باشیم. اونها گذاشتن تا زندگی شکستشون بده. ۳۰ سال این پله رو بالا و پایین رفتن و هر روز بدبختتر و کوچهبازاریتر از روز قبل شدن. اما ما به خودمون اجازه نمیدیم که این محیط سوارمون بشه، نه! برای اینکه از اینجا میریم. به وجود هم تکیه میکنیم. کمکم میکنی تا برسم به جاهای بالاتر، کمکم میکنی تا برای همیشه از این خونه لعنتی، از این قشقرقهای همیشگی، از این بدبختی بیرون بیام. بهم کمک میکنی نه؟ بگو که میکنی، خواهش میکنم. بگو!