سهیلا عابدینی
«برداشت آسمان را
چون کاسهای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد»
برای مصاحبه به پیر پرنیاناندیش، ه. ا. سایه، تلفن میکنم که میدانم مصاحبه نمیکنید. میگویند خب، شما که میدانید… میگویم برای تولدتان پروندهای داریم. شما را از حرفهای دوستان بزرگوارتان چون دکتر شفیعیکدکنی و دکتر مرتضی کاخی بالا و بلند میشناسیم، گفتند خب، با همان دوستان مصاحبه کنید و عکسشان را بزرگ بزنید و عکس من هم کوچک آن وسط باشد. بعد که چانه زدنهای من طولانی میشود، استاد میگویند در این گرانیها، پول تلفن خارجه گران نشده! برای امروز بس میکنم. شاید فردا نظرشان تغییر کرد. امروز که فردای دیروز شده، میگویم استاد اینطور که از ادبیات ما برمیآید، بزرگان وقتی از جایی گذر میکردند، به دیدار مشاهیر آن دیار میرفتند، مثلا ناصرخسرو از دیدار قطران تبریزی میگوید، یا جای دیگری ابوالعلای معری را توصیف میکند، حالا چرا ما مصاحبه نکنیم، چرا شما دیدارها را بیفایده میدانید. استاد میگویند: «من نسبتی با ناصرخسرو و با بزرگان دیگر دنیا ندارم. بعد هم اینکه جهان آنها با جهان ما فرق دارد. مینشستند در یک شهر کوچکی و با دو نفر هم دیدار میکردند. الان شما حرف بزنید، در تمام دنیا منتشر میشود، زمانه فرق کرده، اگر ناصرخسرو هم بود، از دست شماها درمیرفت. اصلا از دنیا درمیرفت.» میگویم فقط چند پرسش کوتاه. میگویند: «پرسش کوتاه و بلند ندارد. این قضیه اصلا زیادی دارد شلوغ میشود. من هم آدمی هستم میان اینهمه آدمیکه در دنیا هست دیگر. شما با شعر من آشنا هستید، اصلا نیازی به این کارها نیست. اگر عقاید مرا میخواهید، در شعر من هست. اگر میخواهید بپرسید چه کار کردم؟ همین مسئله موسیقی را که شما گفتید، من موسیقی ایرانی رادیو را مدتی اداره کردم، بعد چاووش را تشکیل دادم، جوانها را آوردم که حالا دیگر خودشان پیر شدند؛ آقای لطفی، آقای شجریان، آقای مشکاتیان، آقای علیزاده. عدهای از اینها زودتر از تصور من از دنیا رفتند، مثل آقای لطفی که رفت، یا شجریان که مریض شد.
من هم مثل یک آدم معمولی، آدمهایی را میبینم. یکسری روابط دوستانه دارم با یک عدهای. در ایران که هستم، خیلی بیشتر است، تقریبا هر روز است و معمولا از صبح اول وقت شروع میشود تا آخر شب. اغلب هم جوانها را میبینم، هزار جور حرف زده میشود، یکی داستانش را میخواند، یکی شعرش را میخواند، یکی راجع به شعرم از من سوال میکند، اینهاست دیگر، زندگی روزمره. وقتی وارد مطبوعات میشود، رادیو و تلویزیون و عکس و تصویر و اینترنت، شلوغ میکنند راجع به یک آدمی. انگار که موزهای باز شده… بعضیها بدون اینکه آشنایی داشته باشند، بدون اینکه ربطی داشته باشند، اصلا ذاتا مخالف هستند، برای اینکه با عقاید و با شیوه زندگی من موافق نیستند. همهجور هست دیگر. اصلا من اهل عکس و این تفصیلات نبودم، اهل مجالس عمومی نبودم. حتی خیلیها آن سالها نمیدانستند که این آقای ابتهاج همان آقای سایه است. مرا به عنوان یک شاعر نمیشناختند. خیالم راحت بود و حرف همه را گوش میکردم و گرفتاری هم نداشتم. همیشه در طبیعت من اینطور بوده. اهل اعلام کردن و تبلیغات و مهمانی دعوت کردن و کافه فلان و هتل فلان نبودم. در میان همکارانم کمترین شعر را من دارم، تعداد شعرهایم خیلی کم است. اصلا به عنوان کسی که حرفهاش این باشد، نیست. گاهی شده مدت سه سال، چهار سال، پنج سال، یک کلمه هم شعر ننوشتم که منتشر کنم. حالا هم با این وسایلی که هست، هرکس که میآید با شما مینشیند دو کلمه حرف بزند، عکس هم میگیرد. میآید کنار شما هم مینشیند هی عکس میگیرد. شما عکسهای مرا بخواهید جمع کنید، حیرت میکنید. این همه آدم با من عکس گرفتند. همه هم یک شکل است؛ من نشستم ساکت، سرم را انداختم پایین، آنها هم نشستند زن و مرد عکس گرفتند. خب، مثل اعلانهای تجارتی شده کار. اجازه بدهید یک خرده در امان باشم. یکی دو هفته دیگر میروم در ۹۲ سالگی. بیخودی هم اینقدر زیادی ماندیم. اگر زودتر رفته بودم، گرفتار شما نمیشدم. (میخندد)
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
آدمها یک احوالی دارند؛ دردی کشیدند، شادی داشتند، اینها هست دیگر. منتها شاعر یک وسیلهای دارد که قسمتی از حرفهایش را میزند و دیگران متوجه میشوند که این یک چیزیاش میشود. آیا شما میتوانید بگویید که خود شما ۳۰ ساله هستید یا ۶۰ ساله؟ آیا این مدت را به خوبی و خوشی مطلق گذراندید؟ برای شما ناراحتی پیش آمده، غم پیش آمده، درد پیش آمده، ناروایی پیش آمده، یک بخشی از زندگی همین است. همه آدمها اینطور هستند. هیچوقت برای یک شاعر یا یک هنرمند، نقاش یا موزیسین استثنا قائل نشوید. اولین چیز این است که آدم باشد. ببینید ما در هنرمندان قدیم داریم کسی که نوازندهای فوقالعاده بوده، آهنگساز فوقالعادهای بوده، ولی جلاد بوده، آدمکش بوده، اصلا شغلش این بوده. آدم میکشته، عده زیادی از شعرا و هنرمندان هم از زیر تیغ او رد شدند و کشته شدند. وقتی کارش را شما گوش میکنید، تعجب میکنید که مگر میشود چنین چیزی! بخشی از بهترین پیشدرآمدهای ما را رِنگهای ما را ایشان ساخته، چه کارش کنیم؟ این هم هست. ماکسیم گورکی میگوید شریفترین موجود دنیا انسان است و سبعترین موجود دنیا هم انسان است. حیوانات همدیگر را پاره نمیکنند، همدیگر را نمیخورند، ولی انسان این کار را میکند.
در پایان گفتوگو استاد با مهربانی شعر تازهای را برای چاپ به ما هدیه میکنند. از ایشان اجازه میگیرم گزارشی از این گفتوگو بنویسم. میگویند: «اگر اجازه ندهم و شما بنویسید، چه کار میتوانم بکنم؟ اصلا من چیزی را که نمیدانم، چرا بگویم بله یا نه. شما هرچه دلتان میخواهد بنویسید، من اگر موقعی خدای ناکرده حکومت دستم بود، همین کار را میکردم، میگفتم هرکس هرچه دلش میخواهد بگوید. بله بنویسید من حرفی ندارم. من هم اگر پیش آمد، با کسی صحبت کردم میگویم بله یک خانمی به من تلفن کرد و دو روز با هم چانه زدیم و خوشبختانه از دستش خلاص شدیم. (میخندد)
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوشخرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیست
منبع چلچراغ ۷۵۳
خیلی خوب بود. از خوندش لذت بردم
حال دلمان خوب شد با خوندنش:)))
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
عالی بود چقدر روان و چقدر خوب هی منتظر سوال و جواب بودم هی متن بود و چقدر خوب از لابه لای این حرفها میتوان ابتهاج را دوست داشت
دیگه چی داری اینجا؟
شعرهای چاپنشده از سایه، با دستخط خودش
امید – شعری از گروس عبدالملکیان
چهها که بر سر ما رفت؛ گفتوگو با یلدا ابتهاج
بهاریه – و آنگاه، ما شاعران…
درباره حسین علیزاده