وقتی ادبیات راهی برای آشنایی کودکان با مرگ باز میکند
نسیم بنایی
سالها پیش دختری به نام جین در روستایی روزگار میگذراند. دخترک همیشه ربانی زردرنگ به دور گردن خود میبست؛ گویی ربان به گردن او چسبیده بود و تکان نمیخورد. شب و روز، سرما و گرما، فرقی نمیکرد، ربان زرد همیشه دور گردن جین بود. پسرکی به نام جانی از کودکی دلبسته او شد، تا اینکه بالاخره با دخترک ازدواج کرد. اما ربان زرد برای او همیشه مثل یک علامت سوال بود. جانی همیشه از جین میپرسید: «چرا این ربان زردرنگ را دور گردنت میبندی؟» جین هم همیشه جواب سربالا میداد، یا میگفت: «بعدا بهت میگم.» یا میگفت: «هنوز وقتش نرسیده!» جانی هر روز این سوال را تکرار میکرد و جین هر روز طفره میرفت، تا اینکه هر دو پیر شدند و جین به بستر مرگ افتاد. جانی میدانست که این آخرین فرصت او برای دانستن است، پس یک بار دیگر پرسید و جین گفت: «حالا میتونی ربان رو باز کنی.» جانی با دستهای لرزان ربان را از دور گردن همسرش باز کرد و درست در همین لحظه سر جین روی زمین افتاد. «ربان زرد» یکی از قصههای قدیمی در ادبیات فولکلور است که مرگ را برای کودکان به شکلی طنزآمیز بیان میکند. کودکان به کمک ادبیات و از لابهلای قصهها با پدیده مرگ آشنا میشوند. بروس هَندی، گزارشگر نیویورکر، ماجرای آشنایی کودکان با مرگ از دریچه ادبیات را زیر ذرهبین قرار داده و نشان میدهد که کودکان چطور از دل قصهها، حکایتها و شعرها با مرگ آشنا میشوند.
من میمیرم، اما یک روز خیلی خیلی دور
بهخاطر دارید اولین باری که فهمیدید و واقعا دانستید که یک روز قرار است بمیرید، چه زمانی بود؟ من که خاطرم نیست، اما یک مورد بسیار بدتر را بهخوبی به یاد دارم: یک بعد از ظهر آفتابی از کودکستان به سمت خانه میرفتم (یعنی در سال ۱۹۶۳) و ناگهان فهمیدم روزی بهناچار مادرم میمیرد. خیلی دلم میخواهد بدانم چه چیزی باعث شد این فکر ناراحتکننده به کلهام بیفتد، اما بهخاطر نمیآورم؛ فقط میدانم هرچه که بود، ناگهان به شکلی وحشتآور مانند آوار بر سرم خراب شد. تمام طول راه را تا خانه دویدم (البته خیلی دور نبود)، وقتی به خانه رسیدم، مادرم با اطمینان گفت که بله یک روز خواهد مُرد، اما آن روز خیلی خیلی دور خواهد بود و نیازی نیست من بابت آن نگران باشم. قطعا باید با خودم فکر میکردم: «از کجا این را میداند؟» اما در آن زمان آنقدر اطمینان پیدا کردم و آرام شدم که سالها بعد وقتی فرزند خودم همین مسئله را مطرح کرد، با اطمینان به او گفتم فعلا نخواهم مُرد. اما با خودم احساس عذاب وجدان کردم، چراکه نمیدانم به او قول واقعی دادهام، یا خیر. کسی از مرگ خبر ندارد.
تولدِ ادبیاتِ مرگ
اینکه در مورد مرگ با خودمان صادق باشیم، به اندازه کافی سخت است، چه برسد به اینکه بخواهیم با کودکان به شکلی صادقانه از آن سخن بگوییم. با وجود تمام حسنتعبیرها از مرگ حیوانات خانگی و قصههای شیرینی که از مرگ برای کودکان میگوییم و با وجود اینکه اصرار داریم جوجهرنگیِ مورد علاقه آنها به مزرعهای در آسمانها رفته است، کودکان از مرگ آگاه هستند، همانطور که میدانند چطور به دنیا آمدهاند. کودکان مانند بزرگترها باید بدانند پایان زندگی چگونه خواهد بود و این وظیفه بزرگترهاست که آنها را با پدیده مرگ آشنا کنند. اما عدهای از ما آدم بزرگها آنقدر توان نداریم و به اصطلاح آنقدر «دلگُنده» نیستیم که بتوانیم این موضوع را برای کودکان مطرح کنیم. به همین خاطر است که گونه ادبیِ خاصی برای کودکان متولد شد تا به آنها مرگ را در قالب ادبیات نشان بدهد. یعنی تنها هدف از این گونه ادبی، آشنا کردنِ کودکان با پدیده مرگ است.
تمرین مُردن با الفبا
زمانی که در قرن هفدهم و هجدهم میلادی ادبیات کودکان برای نخستین بار شکل گرفت، تحت تاثیر برخی دستورات مذهبی مسیحی و همچنین نرخ بالای مرگومیر در میان کودکان قرار گرفت. برای مثال «الفبای انگلستان جدید» که در سال ۱۶۹۰ در بوستون منتشر شد، نخستین کتاب کودکان در آمریکا بود. هرچند این کتاب در قرن نوزدهم محبوبیت داشت، اما بعید به نظر میرسد باتقواترین یا خودآزارترین کودکان هم از آن لذت ببرند و درسهای الفبایی خود را با لذت از طریق آن یاد بگیرند. مثلا در درس ایکس نوشته شده: «ایکسرس مُرد، من هم میمیرم.» یا در درسی دیگر نوشته شده: «وقتی جوانان شاد و شنگولاند، مرگ به آنها خیلی نزدیک است.» یکی از کتابهای معروفی که در سال ۱۸۲۰ در مدرسههای فیلادلفیا استفاده میشد، چنین عنوانی داشت: «مجادله، تجربه و مرگِ شاد ۱۰ پسربچه». خوانندگان مدرن و امروزی احتمالا از خواندنِ اینها میخندند، یا آن را با اکراه کنار میزنند. در همان قرن نوزدهم نیز کسانی بودند که با این نوشتهها مخالف بودند. نمونهاش هم مارک تواین بود. البته نویسندههای آن قصههای ترسناکِ کودکانه نیز در دفاع از خود ادعا میکردند قصد دارند کودکان را از عذابهای آن دنیا در امان نگه دارند و درواقع سعی دارند مثل فرشتههای نگهبان، مواظب آنها باشند.
خداحافظ بابابزرگ
کتابهای عصر مدرن بیشتر تمرکز خود را روی مراحل «سوگواری» گذاشتهاند و نشان میدهند که کودکان چگونه از مراحل مختلف آن میگذرند. لوییس راش گیبسون مطالعهای روی ادبیات کودکان و مرگ انجام داده است. او نشان داده ۹۰ درصد کتابهای کودک که در رابطه با مرگ هستند، از سال ۱۹۷۰ به بعد چاپ و منتشر شدهاند. از این نوع ادبی معمولا با نام «ادبیات بحران» یاد میشود. عنوان این قصهها اغلب از مرگ فردی مسن خبر میدهد: «بابابزرگ جمعه مُرد.» «چرا بابابزرگم مُرد؟» «خداحافظ بابابزرگ.» حیوانات خانگی نیز در این گونه ادبی نقش بزرگی را ایفا میکنند. نمونه معروف آن «۱۰ چیز خوب از بارنی» نوشته جودیت ویورست در سال ۱۹۷۱ است. او نوشته: «بارنی گربه من بود که جمعه مُرد. من خیلی غمگین شدم. گریه کردم و تلویزیون نگاه نکردم. گریه کردم و غذایم را نخوردم. حتی پودینگ شکلاتیام را نخوردم.» زمانی که بارنی را در حیاط پشتی خانه خاک میکنند، مادر از کودک میخواهد که ۱۰ چیز خوب از بارنی بگوید. راوی خردسالِ قصه که اسم ندارد، تنها ۹مورد را بهخاطر میآورد. فردای آن روز که رها شده، دهمین مورد خوب را بهخاطر میآورد: «بارنی در خاک است و به گلها کمک میکند رشد کنند.»
مامان رفته پیش خدا
«دلم برای مامانم تنگ شده» عنوان کتابی از ربکا کاب است که برای نخستین بار در سال ۲۰۱۱ در بریتانیا منتشر شد. در این کتاب پسری به تصویر کشیده شده که با مشکلاتی فراتر از فقدان مادر روبهرو میشود. او گاهی با احساسات متناقض روبهرو میشود: «من خیلی میترسم، چون فکر میکنم مادرم دیگه برنمیگرده… و بعد عصبانی میشم، چون واقعا دلم میخواد برگرده… فکر کنم چون من شیطونی کردم، رفته و برنمیگرده… بقیه بچهها مامان «خودشونو» دارن. این منصفانه نیست.» این کتاب به نوعی مراحل سوگواری این پسربچه را نشان میدهد. در پایان قصه، تصویری در کتاب است که پسرک را در حال آب دادن به گلهای لاله نشان میدهد. در کنار این تصویر از زبان پسرک نوشته شده: «من همیشه او را بهخاطر خواهم داشت. میدانم که برای مادرم خیلی خاص بودم، او هم همیشه برای من خاص خواهد بود.» این پایان بسیار حساسیتزا و ناراحتکننده است. احتمالا کودک با خواندن آن دچار تاثر بسیار شدیدی خواهد شد.
پرنده مُرده
هرقدر کتاب «دلم برای مامانم تنگ شده» برای کودکان سنگین خواهد بود، کتاب «پرنده مُرده» از مارگارت وایس براون کاملا مناسب احوال کودکان است. براون در طول ۴۲ سال عمر خود بیش از ۶۰ عنوان کتاب نوشته و کاملا با روحیات کودکان آشناست. او یک بار نوشته بود: «برای اینکه بتوانید برای کودکان بنویسید، نباید کودکان را دوست داشته باشید، بلکه باید چیزهایی را دوست داشته باشید که کودکان دوست دارند.» کودکان جهان خودشان را به شیوه خودشان درک میکنند و اسرار خودشان را دارند. وقتی پای پدیده پیچیدهای مثل مرگ نیز به میان میآید، آنها شیوه درک خودشان را دارند. براون در «پرنده مُرده» که نخستین بار در سال ۱۹۵۸ منتشر شده، این مسئله را بهخوبی درک کرده است. قصهای که براون به تصویر کشیده، بسیار ساده است: گروهی از کودکان در زمینی مشغول بازی هستند که پرندهای را روی زمین میبینند. پرنده هنوز گرم است، اما تکان نمیخورد. آنها سعی میکنند ضربان قلب او را ببینند، اما چیزی احساس نمیکنند. همانطور پرنده را روی دست خود نگه میدارند تا سرد و خشک میشود. نویسنده اینطور مینویسد: «بچهها از اینکه پرنده مرده بود و دیگر نمیتوانست پرواز کند، خیلی ناراحت بودند. اما خوشحال بودند که آن را پیدا کردهاند؛ چون حالا میتوانستند آن را خاک کنند. میتوانستند برای آن پرنده مراسم تدفین بگیرند و مانند بزرگترها برای او شعر بخوانند.» بچهها کنار هم میایستند، پرنده را در برگ میپیچند و هنگام خاک کردن برای او شعر میخوانند. «وقتی شعر میخواندند، اشک میریختند، چون همه چیز به نظر زیبا میآمد و حتی پرنده مُرده هم زیبا بود.» جزئیاتی که براون در این قصه مطرح میکند، جالب توجه هستند. آگاهی کودکانی که به تصویر کشیده از مراسم مذهبیای که اجرا میکنند، واکنشهای عاطفی که هنگام شعر خواندن نشان میدهند و هیجانی که برای سوگواریِ خود دارند، همگی شکلی کاملا صادقانه دارد. اما در کنار همه اینها مراسم تدفین آنها با همه این احوالات شکلی کاملا کودکانه دارد و برای آنها مثل بازی و سرگرمی است. براون مینویسد: «هر روز صبح، تا زمانیکه فراموش کردند، به مزار پرنده کوچک میرفتند و گلهای تازه روی قبر او میگذاشتند.»
پایان خوش
«تا وقتی که فراموش کردند.» برای بزرگسالان این عبارت خیلی ناراحتکننده است. اما از نگاه یک کودک! کودکِ داخلِ کتاب قطعا فراموش میکند. آنها قرار نبود بقیه عمر خود را اینگونه بگذرانند؛ حتی قرار نبود سال بعد با این خاطره به مدرسه بروند و هر روز بعد از تعطیل شدن به سراغ پرنده بروند و گلهای تازه روی قبرش بگذارند. براون به همین سادگی نشان میدهد که کودکان پایان را درک میکنند. و این همان شکلی است که باید درباره مرگ با کودکان حرف زد؛ همان شکلی که ادبیات کودکان باید از مرگ برای کودکان بگوید.
پ.ن: تیتر برگرفته از شعر شاملو
شماره ۷۱۷