ابراهیم قربانپور
۱
آنها سه نفر بودند: ناصر و فردین و بهروز. با همه فرقهایشان که از شباهتهایشان بیشتر بود. با فیلمهایی که از همان اول میدانستی قرار است چه نشان بدهند و به کجا برسند. میدانستی دختر پولدار قرار نیست سهم بچهپولدار ببوی خائن ترسو شود. میدانستی «آنها» هستند که دست آخر افسار فیلم را دستشان میگیرند. سینما قرار بود رویا باشد، رویای مردم بیرویا. و بودند. درست همان رویایی که باید باشند بودند؛ همانقدر خامدستانه. همانقدر صادقانه. همانقدر مردانه. همانقدر دستنیافتنی. آنها تعبیر خوابهایی بودند که کسی جرئت دیدنشان را نداشت. آنها همه چیزهایی را به آغوش میکشیدند که از هرروزگان کوچه و خیابان دریغ شده بود. کامیابی را، رویا را و افسانه را. چیزی در آنها بود که از جنس آدمی نبود. چیزی شبیه همان چیزی که در مجسمههای سنگی الهههای فراموششده وجود داشت. چیزی که اطمینان میداد آنها همیشگی هستند. چیزی از جنس جاودانگی. چیزی که باعث میشد کسی باور نکند آنها هم روزی نخواهند بود. چیزی که باعث میشد آنقدر ابدی به نظر برسند که جرئت دوست نداشتنشان را داشته باشیم. چیزی که باعث میشد جسورانه رویایشان را باور نکنیم. چیزی که در روزهای شور و غوغا زائد به نظر میرسید. چیزی که انگار در آن شور و غوغا حل نمیشد. چیزی که اگرچه شبیه رویا بود، اما رویایی نبود که در خیابان فریاد میشد. آنها جنگ رویاها را باختند. لااقل برای چند سال…
۲
آنها نبودند. به همین سادگی. کافی بود چشمها را ببندی تا به یاد بیاوری چطور عکس قدی آنها همین بالا، همین جایی که حالا یک طرح سیاه و سفید نشسته است که انگار با تلاشی طاقتفرسا خواستهاند کمترین نشانی از زیبایی و جذابیت در آن نباشد، با رنگ و جلال و جذبه جا خوش کرده بود. کافی بود کمی گوشها را از صدای آژیر و موشک و تفنگ و شعار خالی کنی تا صداهای عاریهایشان را به یاد بیاوری. کافی بود فراموش کنی جان آدمی چه ارزان شده است، کافی بود شرم شاد بودن را فراموش کنی تا دوباره آن لبخندهای ابدی را به یاد بیاوری. آن تنهای از کوره ورزش بیرون آمده. میشد باشند؟ کسی چه میداند. لابد میشد با آنها مهربانتر بود. حتی در آن دهه هم میشد کمی مهربانتر بود. میشد همه چیز را فراموش نکرد. میشد آن همه به رویا پشت نکرد. ما، شرمگین از آنچه روزی آرزو کرده بودیم، خود آرزوهایمان را دور انداخته بودیم. آنها رویاهای ما را به یادمان میآوردند در سالهایی که رویا داشتن برای رانده شدن از آرمانشهری که وعدهاش میدادند، کافی بود. ما فراموششان کردیم. لااقل ادای فراموش کردنشان را درآوردیم. جنگیدن با حافظه جمعی یک ملت شوخی نیست. اصلا شوخی نیست. کسی از این جنگ برنده بیرون نمیآید، حتی اگر خود آن ملت باشد.
۳
آنها را دوباره پیدا کرده بودیم. باورمان نمیشد! محمدعلی فردین درگذشت. مگر میشود؟ فردین؟ همان فردین خودمان؟ همان که در گنج قارون بازی کرده بود؟ مگر میشود که او هم بمیرد؟ درست عین بقیه؟ همانطور که همه میمیرند؟ این درست که این همه سال آنها را در آخرین پستوی خاطراتمان طوری قایم کرده بودیم که جلوی چشم نیایند، اما مگر میشود این همه یک جور دیگر شده باشند؟ مگر ممکن است آنها هم پیر شوند، یا بمیرند؟ اصلا مگر رویا پیر میشود؟ چطور میشود این پیرمرد تکیده همان بهروز باشد. همان رضا موتوری؟ ناصر کی، کجا این همه خسته و ناتوان شد؟ فردین از کجا فکر کرد که حق دارد بمیرد؟ کجای این عادلانه است که درست همان وقتی که دوباره میشود به رویا فکر کرد، رویا بمیرد؟ گیرم که حافظه ما این همه نامهربانی کرده بود، اما این همه ناجوانمردانه پیر شدن آنها هیچ شبیه فیلمهایشان نبود. این درست که ما شبیه مردم فیلمهایشان نبودیم، اما بنا نبود آنها هم شبیه قهرمانهای فیلمهایشان نباشند. این درست که ما نبودیم. اما آنها باید میماندند. درستش این بود. رسم این بود. اما چه میشود کرد. زور رسمها معمولا به زمان نمیرسد.
۴
آنها پیدا نبودند. اینبار کسی فراموششان نکرده بود. اینبار کسی آنها را از رویایش بیرون نرانده بود. اینبار پای کسان دیگر وسط بود. پای آنها که دوست دارند برای رویا قاعده بچینند. آنها که دوست دارند آرزوی دیگران را به آنها مشق کنند. آنها که عمری مشق کردهاند تا کسی مشق رویا نکند. آنها که منع میکنند. منع تصویر. منع صدا. منع قلم. منع رویا.
ما آنها را پیدا کرده بودیم. حالا میدانستیم که هر تاریخ هنر سینمای ایران بدون بهروز فصل بزرگی را از دست میدهد. حالا در کلام این و آن میشنیدیم که اگر نبود بهروز، شاید «قیصر» نداشت سینمای موج نوی ایران. میفهمیدیم که خیلیها از روی دست او نوشتهاند. فصل پختگی ما بود. زمان دوباره به یاد آوردن رویا. اما آنها باز هم نبودند. اینبار امضاهای روی کاغذهای سربرگدار آنها را از ما دزدیده بود. اینبار برنامههای ضبطشده و پخشنشده بود که آنها را از ما دریغ میکرد. خبرهای نوشتهشده و خطخورده. مصاحبههای نیمهتمام مانده. عکسهای در آرشیو مانده. اینبار دستورها به جنگ حافظه تاریخی یک ملت رفته بودند. اما آنها هم شکست میخورند. خودشان میبینند. در تشییع جنازه ناصر میبینند. در اینکه بهناچار بعد از مرگش چهره او را در تلویزیون نشان خواهند داد. در اینکه مرگ غریبانه او فریاد رسوایی همه آنهایی خواهد بود که نخواستند رویا را باور کنند. این جنگ را از پیش باختهاند. از مدتها پیش…
۵
آنها سه نفر بودند؛ ناصر و فردین و بهروز. حالا فقط یک نفرند.