نویسندهها چطوری اسم کتاب شان را انتخاب میکنند؟
فرید دانشفر
اگر نیمنگاهی بیندازیم به کتابهای پرفروش و مطرح و جریانساز، اسمهای خاص و عجیب و غریبی در میانشان میبینیم؛ فرقی هم نمیکند آن کتاب یک رمان عامهپسند بوده یا یک داستان چندلایه و تکنیکی که نظر روشنفکرها را به خودش جلب کرده. عنوان یک اثر هنری اهمیت ویژهای دارد و این موضوع درباره کتاب دوچندان میشود؛ اسم، ویترین یک کتاب است. نویسنده حتی اگر زیباترین داستان دنیا را هم بنویسد، نباید و نمیتواند بهسادگی از اسمش رد شود. مثلا فرض کنید ویکتور هوگو اسم رمان معروفش را میگذاشت «بدبخت شدیم رفت» یا مثلا صادق هدایت به جای «بوف کور» مینوشت «جغد مسخره». این مثالها را گفتم که تفاوت نتیجه کار را با پوست و گوشت و استخوانتان لمس کنید! اما واقعا نویسندهها چطوری اسم کتابشان را انتخاب میکنند؟ شاید فکر کنید قضیه خیلی ساده است یا اینکه نهایتا یکی دو روش اسمگذاری وجود دارد که همه طبق آن جلو میروند. ولی با خواندن یادداشتهای نویسندهها میفهمید که ماجرا خیلی پیچیدهتر و عجیبتر از آن چیزی است که فکرش را میکنید.
آدمها هم شبیه اسمشان نیستند
محمد صالح علاء
من فکر میکنم عنوان یک تئاتر، فیلم یا کتاب میتواند هیچگونه نسبت ماهوی با درونمایه آن اثر نداشته باشد. اسم یک تعین ویژهای دارد و پدیدهای است که کارکردش جدا از موضوع آن اثر است. به طور مثال خود ما آدمها شباهتی به اسمهایمان نداریم، یا دستکم من کسی را نمیشناسم که شباهتی به اسمش داشته باشد. یا «آب» چه ارتباطی با ماهیت آب دارد؟ یا رودخانه و آسمان. این چیزها قراردادی است. بنابراین اسم پدیدهای بسیار بااهمیت زیباشناختی است و بیارتباط با اثر. خود اسم یک اثر هنرمندانه است، هویتی دارد که خارج از موضوع کتاب تعیین میشود و ارزشش به خودش بستگی دارد نه به کتاب یا هر کار هنری دیگری. خود من اغلب قبل از اینکه خبر داشته باشم اثرم قرار است نمایشنامه، رمان یا ترانه باشد، اسمش را انتخاب کردهام. مثلا در نمایشنامه «خمیازه کفشهایم» که سالها قبل نوشتمش، اول اسم را انتخاب کردم و بر اساسش نمایشنامه را نوشتم. یا پیش آمده چیزی شنیده و دیدهام و روی من تاثیر گذاشته. آن نمایشنامه «درونمایه یک احساس» را بر اساس قطعه «پاتتیک» چایکفسکی نوشتم. اگر هم گاهی پیش آمده باشد بعد از پایان کار عنوانی را روی اثرم بگذارم، بدون نگاه به درونمایه اثر این کار را انجام میدهم؛ حتی ترجیح میدهم اگر اسمی مماس باشد با درونمایه کتابم، آن را استفاده نکنم، چون آن تعلیق و هول و ولا را از اثر میگیرد. از همین رو نباید هیچ ارادهای پشت انتخاب اسم باشد. و بهتر است اسم، یک عنوان تجریدی باشد که بتواند با مخاطبش زلف گره بزند. به نظرم اسم خودش ارزشهای پیدا و پنهانی خارج از اثر دارد. اسم با آدمی کاری میکند که شاید خود خالق آن عنوان هم بهش فکر نکرده.
قضیه اصلا عرفانی نبود!
رضا امیرخانی
دوست داشتم داستانی بنویسم که شخصیتش شهر باشد، شهر تهران. حین نوشتن، هرچه با این شهر سروکله زدم، دیدم عمده امورات شهر وارونه اداره میشود. شهر را واژگون کردم شد رهش؛ در عین حال هم نسبتی داشت با رهیدن. این قصه نامگذاری کتاب آخر من بود. اسم کتاب «منِ او» هم ماجرا دارد. واقعیتش این است که چند روز پیش مترجم عربی این کتاب به من زنگ زد و پرسید «أنا هو» یا «أنا هی»، یعنی «او» مذکر است یا مونث. و من برای اولین بار راجع به این موضوع فکر کردم که باید چه جوابی به این پرسش بدهم. اما قصه اسم کتاب برمیگردد به زمان نوشته شدن این اثر. من آن وقتها داستان را در کامپیوتر مینوشتم و حافظه کامپیوترم فقط ۴۰ مگابایت فضا داشت. دوستی داشتم که مهندس نرمافزار بود و به من نصیحت کرد که تمام کتاب را تنها در یک فایل ذخیره نکنم، چون ممکن است آن فایل از بین برود. من با توجه به اسامی فصول کتاب، شروع کردم به ذخیره فایلها؛ یکِ من، یکِ او، دوِ من، دوِ او و همینطور ادامه پیدا میکرد. داستان طولانی شد و تمام دسکتاپم را پر کرد. با آن دانش جزئی از کامپیوتر، یک پوشه جدید باز کردم و مجبور شدم روی آن یک اسم برایش بگذارم. از آنجایی که نصف اسامی فصلها «من» بود و نصفشان هم «او»، اسم آن پوشه را گذاشتم «من او» اما خودم صدایش میزدم «منِ او». کتاب تمام شد و این اسم آنقدر به گوشم آشنا بود که اسم کتاب را گذاشتم «منِ او». یعنی راستش چندان عرفانی نبود!
برای انتخاب اسم کتاب، زمان زیادی میگذارم. گاهی وقتها بیش از ۵۰ اسم را نامزد میکنم و بعد انتخاب میکنم. و معمولا از آن ۵۰ اسم هیچکدام را انتخاب نمیکنم؛ یک جرقهای ناگهان به ذهن آدم میخورد که آن جرقه از آن ۵۰ اسم بهتر و قویتر است. ولی تا وقتی آن ۵۰ اسم نوشته نشود، نمیتوان اسم کتاب را پیدا کرد!
از دلِ داستان
محمود حسینیزاد
معمولا اسم داستان را از داخل متن بیرون میکشم. روند معمولش این است که داستان را مینویسم و بعد یک عنصری در آن اثر توجه من را جلب میکند. مثلا اسم آن سهگانه «سیاهی چسبناک شب»، «آسمان کیپ ابر» و «این برف کِی آمد»، به خاطر موضوع کتابها بود که از گذشته شروع و به حال و به مرگ ختم میشدند؛ اسمها از «شب» شروع و به «برف» ختم شد. درباره رمان «بیست زخم کاری» که ورژنی از مکبث در ایران است هم باید بگویم که میخواستم چند جمله از مکبث را در این داستان بیاورم؛ جملهها را سوا کردم و درنهایت هم فقط دو جمله را در رمان نوشتم و بعد اسم کتاب را از بین جملههای مکبث انتخاب کردم. بهندرت پیش آمده که از کلمه یا عبارتی خوشم آمده و باعث شده به یک داستان فکر کنم. مثلا عبارت «سنگ سفید مرمر» را جایی خواندم و بعد دیدم به حالوهوای آن مرگی که میخواستم بنویسم، میخورد. در این بین، شعر هم خیلی کمکم میکند. شعر که میخوانم، یک تلنگری بهم میزند و بعد میروم دنبال جملهای و عنوان کتاب را از دلش بیرون میکشم. همان نمایشنامه «تگرگ آمد بسان…» را از خود شاهنامه گرفتهام. من داستان را مینویسم و جلو میروم و به جایی میرسم که اگر بخواهیم یک محور برای آن داستان انتخاب کنیم، میتوانیم بگوییم آنجا و آن جمله محور داستان است. مثلا عنوان «درد که آمد»، اتفاقی است که در داستان رخ میدهد و عین همین جمله در آن گفته میشود. تلاش اضافهای برای رسیدن به اسم انجام نمیدهم، ولی دوست دارم عنوان داستانم خاص باشد.
شلیک در پرده سوم
محمد طلوعی
برای من تابهحال پیش نیامده که کلمهای بسازم، یا به عبارت و جملهای بربخورم که بخواهم براساس آن داستانی بنویسم، یا پیش خودم فکر کنم جالب میشود اگر قصهای بسازم و آن عبارت را روی اثرم بگذارم. من وقتی سراغ موضوعی برای نوشتن داستان میروم، مدتها با آن زندگی میکنم و فکر میکنم و بعد داستان را مینویسم؛ به همین خاطر، داستانها همراه اسمشان در ذهن من شکل میگیرند. مثلا در حال حاضر داستانی دارم به اسم «خمهای جبری حقیقی» که در واقع یک مبحث ریاضی است؛ این اسم انتخاب شده چون در خود داستان هم جبر زندگانی بر شخصیت اصلی مستولی است. البته گاهی هم اتفاق افتاده که اسم اولی را که انتخاب کرده بودم، تغییر دادهام؛ مثلا عنوان کتاب «قربانی باد موافق»، ابتدا در ذهنم «غریق دریاچه بختگان» بود، آن هم به خاطر محال بودنش، چون در این دریاچه نمیتوان غرق شد. اما به طور معمول اسمها همراه با کتابها به وجود میآیند. عنوان یک اثر اهمیت زیادی دارد، اما من برای خاص و متفاوت بودنش تلاش یا کار عجیب و غریبی نمیکنم. برای من اهمیت ارتباط بین عنوان و مضمون و محتوای اثر بیشتر از خاص بودن اسم کتاب است. در همان نمایشنامه «تفنگ میرزا رضا بر دیوار است و در پرده سوم شلیک میشود» که اسم خاصی هم حساب میشود، ماجرای تفنگی است که میرزا رضا کرمانی توسط آن ناصرالدین شاه را میکشد، و آن تفنگ هیچگاه پیدا نشد. ضمن اینکه اشارهای هم دارد به آن جمله معروف چخوف که میگوید اگر نویسنده در یک اثر میگوید تفنگی روی دیوار است، آن تفنگ باید در فصل سوم شلیک شود. که در این نمایشنامه همین اتفاق هم میافتد. برای من همیشه بخشی از معمای داستان در عنوانش نهفته و پنهان است. اسم داستان باید مرتبط با مفهوم خود اثر باشد و آن را توضیح دهد و چند لایهاش کند. از همین رو، در قیدش نیستم که بخواهم با انتخاب اسم ویژهای، شگفتی ایجاد کنم. هرچند پیش آمده که به کتابی با اسمی متفاوت و جذاب برخورد کنم و صرفا براساس آن اسم، شروع کنم به خواندن کتاب. نمونهاش کتاب «زندگی نکبت من» نوشته فردریک دار.
حتما درباره تاثیر نامهای معروفِ بهمن فرسی این مطلب را بخوانید.