بنفشه چراغی
والدین من حالا چندین و چند سال است که بر سر هر تصمیم کوچک و بزرگی، هر رقابت یا اختلاف نظری، به جای بحث و مرافعه، طوری که انگار سنت و منسکی خانوادگی است، بیهیچ حرف اضافهای، متمدنانه در جایگاه خود قرار میگیرند، «تختهنرد» را میگشایند و با کُری خواندنهای «رعشهبرتنِ ناظر آورنده»شان، برای برکرسی نشاندن حرفشان مبارزه میکنند و دست آخر هم نتیجه بازی هرچه که شود، محترم و مقدس است و هیچ حرفی رویش نمیآید. من در این خانواده بزرگ شدهام.
نه خیلی شبیه بچههای امروزی، من کودکی خیلی تر و تمیز و مرتبی داشتم. هرروز در دامان حیاط بزرگ خانه، بساط لیلی و بازیهای جمعیام به راه بود، عصرهایم عمدتا به کتابهای ماجراجویانه خواندن و بازیهای کامپیوتری ـ غالبا با برادر بزرگترم ـ و شبهای کودکیام هم به بازیهای گروهی با خانواده میگذشت. بزرگتر که شدم و قد که کشیدم، تنهاییام هم با من قد کشید و سالهای راهنماییِ سابق! و دبیرستانم، تکوتنها به درس و کتاب گذشت و البته اگر بین خودمان بماند، به همان بازیهای کامپیوتری که حالا حسابی پیشرفته شده بودند و امکان نداشت بتوان در مقابل گرافیکهای بالا و ایدههای خلاقانهشان مقاومت کرد.
بعد از گذر از کنکور، آن نقطه عطف ناجوانمردانهای که سرنوشت همهمان ـهرچند بهگونهای دروغینـ در این خاک به آن محکوم است، من هم نه فقط آخر و عاقبتم، که خلقوخو و عادتهایم نیز عوض شد.
آن زمان بود که من عمیقا دلم خواست به تجربههای جمعی کودکیام برچسب «خاطره» نزنم و به هر شکلی شده، آنها را به زندگی و هویتم برگردانم. نمیخواهم لحن بابابزرگمآبانه بگیرم و از نوستالژیهای نه خیلی قدمتدارم بگویم، اما یادِ دبلنا بازی کردنهای ظهرهای تنبلانهام در مسافرتهای شمال خانوادگی، با دخترخاله و پسرداییهایی که حالا هرکدامشان یکجای دنیا مشغول زندگیهایشان هستند، همیشه برایم حال خوشی دارند. مثل آن عیدهایی که مهمانهای همسنوسالم، درست عین خودم از روی عذاب وجدان هم که شده، پیک شادیهای کذاییشان را عیددیدنی به عیددیدنی با خودشان حمل میکردند، اما میآمدند با من توی بالکن و ساعتها فکرِ بکر بازی میکردند. مثل همه وقتهایی که با برادرم دعوایم میشد سر اینکه من میگفتم منچ همهاش شانس است و اگر جرئت دارد، بیاید مونوپلی ارزندهمان را از بالای کمدی که مادر پنهانش میکند تا خیلی دم دستمان نباشد که کارتهایش را پاره کنیم، برداریم و آنوقت ببینیم کداممان باهوشتر است.
من این بازیها را انبار نکردم و به خاطراتم نسپردم. هنوز هرکسی پا به خانهمان میگذارد، میداند اینجا آنجایی است که باید شلوار راحت به پا کند، آستینهایش را بدهد بالا و چهارزانو بنشیند کف زمین و فقط لب تر کند بگوید برای کدامین بُردگیم آمادهتر است و آنگاه است که نبردی سخت و سنگین، گهگاه تا چندین ساعت بیوقفه میان «مهره»هایمان درخواهد گرفت.
و هیچکس نمیداند، چه پر از شور شدم آن وقتی که دیدم نزدیکیهای خانهمان کافه بازیای تاسیس شده برای اینکه آدمها دور هم بنشینند، چای و آبمیوه و قهوهشان را بخورند. مهرههایشان را به دنبال هم جابهجا کنند و آنقدری غرق در هیجان شوند که جیغ بکشند، از عصبانیت سرخ شوند، به قهقهه بیفتند، استراتژیهایشان را درلحظه و فوری عملی کنند، آن هم وقتی طرفشان نه به رسم روابط امروزی در صد فرسنگی و پشت کیبورد، که جلوی صورتشان نشسته است.
بُردگیمها فقط مختص سرگرم کردن و محدود به فک و فامیل نیستند. تاثیری که زندگی من و امثالم از این بازیها گرفته، خیلی بیشتر از اینهاست. شاید شما در بازیهای آنلاینتان بتوانید با افرادی از سراسر جهان همبازی شوید، اما شما در بُردگیمها، چهرهبهچهره بازی میکنید. دروغ میگویید، اعتماد میکنید، رکب میخورید. و نه از غریبهها، از خانواده و دوستان. تاس را میگیرید دستتان و یاد میگیرید دنیای ما آنقدری شایستهسالار نیست که هر مهرهای هرجا بود، یعنی مزدش همان بوده و جایی که در آن خانه دارد، لیاقتش بوده است. شما میدانید زندگی عینهو همین بازیها نابرابریهایی دارد که باید تا آخرین مرحله علیهش جنگید، میدانید بازی بالا و بلندی دارد و آنوقت اگر شانس یارت بود و خوب تاختی و کسی هم ندید که به چه قیمتی خالهای تاس به نفعت روی صفحه افتادند، ممکن است خانه بعدی ماری جلوی پایت بیفتد و آنوقت، سُر بخوری به خانهای پایینتر از آنی که بازی را رویش شروع کردی.
بُردگیمها خودِ زندگی هستند، و بگذارید شرط ببندم که اگر زمان سعدی هم ظهور کرده بودند، حتما به جای مصرع معروفش همچین چیزی میسرایید که:
بسیار «بُردگیم» باید، تا پخته شود خامی
شماره ۷۰۶