ای نامه که میروی به سوی پدرها و مادرها و البته خواهرها و برادرها و معلمها و آشناهای دهه هشتادیها، از جانب من بگو این پروانههایی که بهتازگی از پیله درآمدهاند، فرشتههای نگهبان خودشان را دارند، آنها را رها بگذارید تا کمی خودشان باشند، آنوقت که رها باشند، حتی میتوانند خودشان را جای پسربچهای هشت ساله بگذارند و از زبان او برای شما نامه بنویسند، یا با چند نقلقول از سلبریتیهایشان، جسورانه خودشان را ابراز کنند؛ اتحادیه خیالی از دختران دهه هشتادی تشکیل بدهند و در آخر نیز بابت ژنی که به آنها ارث دادهاید، از شما تشکر کنند. نامههای سرگشاده نسل پنجمیها را که در رهایی خودشان نوشتهاند، بخوانید تا دقیقا متوجه منظور ما بشوید.
نسیم بنایی
اینجا «تریبون رسمیِ» دهه هشتادیهایی است که دنیایی از «تریبونهای غیررسمیِ مجازی» دارند
از پدر و مادر هری پاتر و آمبر براون تا «ما»
مبینا سادات یاسینی/تهران/۸۳
پدر و مادرهای خود را چگونه میبینید؟ دو فرمانروا که به بقیه ظلم میکنند؟ دو شاپرک که به دور یک شمع میچرخند؟ دو مشاور؟ دو دوست؟ دو ستاره؟ آیا پدر و مادر شما مثل والدین «کیتی» در سری مجموعههای کیتی گاهی منطقی میشوند؟ آیا مثل والدین هری پاتر حاضرند تمام عشق و محبتشان را به شما بدهند و خودشان را سپر شما کنند؟ آیا پدر و مادر شما مثل آمبر براون از هم جدا شده و دیگر با هم زندگی نمیکنند؟ آیا مادر شما هم مثل مادر آمبر میخواهد همانگونه که در نوجوانی خانوادهاش با او رفتار کردهاند، با شما رفتار کند؟ یا شاید هم مثل مادر رامونا و خواهرش بِئاتریس سعی دارد خود را بهروز کند تا مادر مدرنی باشد؟ تمام اینها شخصیتهای کتابهای کتابخانه کوچکم بودند که از وقتی خواندن یاد گرفتم، خانوادهام برای من خریدند. ولی در هر صورت من والدین خودم را نمیتوانم به کسی تشبیه کنم. در کنار همه خوبیها مشکلاتی هم وجود دارد که در سنین نوجوانی بیشتر میشود. قطعا پدر و مادر بیشترین درصد تاثیرگذار بودن در زندگی همه ما را دارند. در لحظههای زندگیمان از لحظههای اول تا همین الان با ما بودند و خب عدهای هم هستند که پدر و مادرشان فقط تا مدتی همراهشان بودند و به هر دلیلی الان نیستند، یا نمیتوانستند که باشند.
از مشکلاتی که من و اکثر نوجوانها با خانوادههایمان دارند مینویسم، از استایل و پوشش تا فرقهای عقیده ما و پدر مادرهایی که متولد دو سه نسل پیش هستند.
پدر و مادر عزیز:
من قرار نیست زندگیای مثل زندگی شما داشته باشم. من رویاهای متفاوت دارم، اخلاق متفاوت دارم و نیاز به حمایت شدن دارم. امروز دو نسل پیش نیست، پس خیلی چیزها تغییر کرده است. من قرار نیست لباسهای مبتذل بپوشم، من لباسهایی میپوشم که در آن احساس راحتی کنم، پس موقعی که لباس مورد علاقه خودم را به شما نشان میدهم، در ذوق من نزنید. سلیقه خود من استایل گرانج است که بهتازگی مد شده و مورد پسند اکثر نوجوانهاست، ولی بعضی از خانوادهها هم با این استایل مشکل دارند و هرکس با توجه به اخلاقیات و روحیات خود استایل خاص خودش را دارد. گرانج سبکی است که تحت تاثیر موسیقی گرانج طراحی شده است. راحت و مدرن است.
من علایق خاص خودم را دارم، من از خواننده یا بازیگر و سلبریتیهای خارجی خوشم میآید، ولی دلیل بر غربزدگیام نیست. اگر درباره سلبریتی مورد علاقهام صحبت میکنم، درباره آن نظر منفی ندهید، یا نگویید مربوط به سنت است و وقتی بزرگتر شوی، آنها را فراموش خواهی کرد.
«وان دایرکشن» گروه پسرانه بریتانیایی نقش زیادی در زندگی من داشته است؛ از درسی که هر آهنگ آنها به من داده تا حرفهای امیدوارکننده و دوستانی که از همین طریق پیدا کردهام که با هیچچیز قابل مقایسه نیستند.
اگر من آرزویی دارم، از ته قلبم باور دارم که میتوانم به آن برسم و توقع دارم شما هم در این راه کمکم کنید؛ «من نمیگذارم»، «بزرگ میشوی یادت میرود» یا خندیدن به آرزوهایمان وقتی از آنها حرف میزنیم، حس خوبی ندارد.
من، من هستم. با تمام ضعفها و قوتهایم من هستم. سعی در بودنِ کسِ دیگری ندارم و از شما هم میخواهم که من را وادار به کسِ دیگری بودن نکنید و بگذارید آزادانه خودم باشم و فقط در اصلاح کردن ضعفهایم کمکم کنید. ما نوجوانها میخواهیم خودمان برای زندگیمان انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم. (تو آنقدرخوش شانس هستی که خودت باشی، هیچوقت تغییر نکن_تیلور سوییفت)
این تعریفها را هم همه شنیدیم، حتی اگر مخاطبش خود ما نباشیم: «تو مثل دخترهای دیگه نیستی، دنبال مد و فشن نیستی، از بازیهای ویدیویی خوشت میاد، دغدغهات رنگ ناخن و لباس روی مد نیست و….»
این قسمت هم نه فقط برای پدر و مادرها، بلکه برای تمام افراد جامعه است. همه ما با شنیدن این حرفها ذوق میکنیم، ولی این حرفها از غلط هم غلطتر است. وقتی همجنسهای من را پایین میآورید تا من را بالا ببرید و به نوعی«تعریف کنید»، به من هم توهین کردهاید.
همه آدمها با هم متفاوتاند، هیچکس شبیه به دیگری نیست، پس قطعا قرار نیست اخلاق مشابه داشته باشیم. اگر دختری از آرایش خوشش میآید و به خودش میرسد، کاملا قابل احترام است، ولی کسی که هیچ علاقهای به خودآرایی ندارد، قرار نیست بهتر و به قول جامعه «پاکتر» باشد. بگذارید هرکس در پوست لباسی که میپوشد و بدنش احساس راحتی میکند، باشد. پس به حرفهای کلیشهای خود پایان بدهید، همه ما قابل احترام هستیم!
اما با تمام این انتقادها، پدر و مادر عزیز، مرسی که همیشه پشتم بودید و زندگی کردن را به من یاد دادید. مرسی که در موقعیتهای مهم همراه من بودید. و ببخشید که بعضی وقتها هم فکر میکنم که شما قدیمی هستید، یا وقتی سعی دارید من را در موضوعی کمک کنید، یا عقیدههای صحیح را به من بگویید، عصبانی میشوم. درهرحال شما بهترین مشاور و والدینی هستید که یک آدم میتواند داشته باشد.
امکان ندارد مصاحبههای سلبریتیها را بخوانید و در آن از نقش پدر و مادر در زندگی خویش و موفقیتش چیزی نگفته باشند. البته بعضی از سلبریتیها و مردم هم هستند که والدینشان تاثیر خوبی بر زندگیشان نگذاشته باشند.
چه در هری پاتر، چه در رامونا یا خطای ستارگان بخت ما، یا حتی آمبر براون، پدر و مادرها بودند که فرزندانشان را در هر شرایطی درک کردند و لحظهای از حمایت آنها دست نکشیدند و سعی خود را در حفاظت از آنها کردند.
پس تقصیر کی بود؟…
بهار خادمی/قم/۸۰
*بهار اینبار خودش را به جای یک کودک هشت ساله گذاشته و از زبان او نامهای به پدرش نوشته است. خواننده محترم، غلطهای املایی تعمدی است.
سلام بابا.
دلم میخواهد نامهام را بخوانی، بابا. کُلی برایش زهمت کشیدم!
بابای آرمن هیچوقت نامههایش را نمیخواند و رضایتنامههایش را امضا نمیکند. خودش میگوید خیلی افسرده میشود. حتی یک بار که دید بابایش با کاغذ نامه شیشهها را پاک میکند، نشست و کلی غصه خورد. نمیدانم کجا. اما لابد یک جا نشسته!
از حالا بگویم، اگر میخواهید همچین کاری کنید، من ایستاده کلی غصه میخورم. حتی بیشتر از آرمن!
بابا، من درک میکنم اگر بخواهید ملامتم کنید! هتی اگر کتکم بزنید!… نمیزنید، مگر نه؟!… درد دارد، نزن بابا. خاهش میکنم! اگرچه تو اصلا من را نمیزنی.
من میخواهم وقتی بزرگ شدم، بابا بشوم، بابایی که به عینکش اهمیت ندهد. یا اصلاً عینکی نباشد. یا وقتی میخوابد، خورلوپوف نکند. درستش همین است؟ خورلوپوف؟!
خیلی وقت پیش که از مامان پرسیدم چرا بابا عینک میزند، گفت: «چون اگه نزنه دو تا نیما میبینه جای یکی. یا شایدم همین یکی رو تار ببینه!»
بابا، چرا تار میبینی؟ خانه ما که عنکبوت ندارد! مامان همهاش دارد همه جا را دستمال میکشد.
من وقتی از توی عینکت نگاه کردم، نه دو تا دیدم، نه تار…! فقط همهجا بالا پایین داشت. مثل پله. یک جوری بود. انگاری راه که میرفتی، پاهایت میرفت توی فرش. خیلی باحال بود! خیلی کِیف کردم!
بعد دوباره عینک را برداشتم. میخواستم حال کنم. جدی میگویم! قسدم همین بود. فقط همین!
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. هتی نفهمیدم چطوری خوردم زمین! فقط خوردم زمین…
دست کشیدم روی چشمهایم. خیلی ترسیدم. باور کن! اما عینک نبود.
یادم است یک بار بهم گفتی: «همه ما مقسریم و هیچکس مقسر نیست. مهم نیست مقسر کیه، مهم اینه چه کسی تقسیر رو به گردن میگیره و چه کسی به گردن میندازه» اِقتزای سنم این اجازه را میداد که حرفت را نفهمم. خُب من هم آنموقع نفهمیدم.
اما الان اهساس میکنم میفهمم. خیلی زیاد!
بابا فقط نمیفهمم الان من مقسرم که عینکت را داقان کردم؟ یا مامان که جلوی من را نگرفت، یا تو که اینقدر بلند خورلوپوف کردی که تمرکزم را از دست بدهم؟!
فقط امیدوارم زیاد ناراحت نشوی، چون من هم قدِ تو آشفتهام! هیچ هم دلم نمیخواهد بابایم من را دو تا ببیند یا من را تار ببیند. پس زودی یک عینک بخر بابا!
امضا: نیمای مقسر
نامه سرگشاده یک دهه هشتادی به پدر مادرها
نگین سردارنژاد/تهران/۸۰
در قرن بیستویکم، در کمال ناباوری نشستم و دارم نامه مینویسم، بله درست خواندید: ناااااامه.
ببینید چرخ روزگار با ما چه کرده که دست به همچین عمل عصر حجری زدم!
همین الان پیش پای شما مامانم برای بار صدوچهلوششم بیخبر آمد توی اتاقم و مثل هزار دفعه قبل موقع رفتن در را پشت سرش نبست. دقیقا در همین لحظه تاریخی بود که از موبایل عزیزم دل کندم و قلم و کاغذ برداشتم تا یک نامه سرگشاده به تمام پدر و مادرهای ایرانی بنویسم، بلکه علاجی شود برای اختلافات دهه هشتادیها با والدینشان. حقیقتش خیلی وقت بود که با قلم وکاغذ ننوشته بودم، اولش سخت بود، مدام منتظر بودم یک کیبوردی چیزی برای تایپ کردن جلوی رویم سبز شود. خلاصه به هر بدبختی که بود، شروع به نوشتن کردم.
خب بگذارید با موضوع مهم و حساس «درِ اتاق» نامه را آغاز کنم.
پدر و مادرهای گرامی فکر میکنم شما این آهنگ «هربار این درو محکم نبند نرو» را زیادی جدی گرفتید، آخر هربار در اتاق ما را باز میکنید و داخل میشوید، به طرز غریبی فراموشتان میشود آن را به حالت اولیه بازگردانید و ما را با یک در باز تنها میگذارید، خدا میداند بستن دوباره این در چه کار سختی است!
در ادامه مطلب از مادران فداکار سرزمینم گلهای دارم. بزرگواران! باور بفرمایید وقتی کسی هندزفری در گوش دارد، به این معناست که دارد به چیزی گوش میکند و حرفهای اطرافیانش را نمیشنود، پس خواهش میکنم وقتی میبینید هندزفری به گوشمان زدیم، آنقدر «مخصوصا» با ما بلند بلند حرف نزنید که بعد ما جوابتان را ندهیم که بعد فکر کنید از قصد این کار را کردیم، بعدش ناراحت شوید و قهر کنید و ما آن شب شام نداشته باشیم. درضمن ناگفته نماند این به قول شما «آشغال»هایی که ما گوش میکنیم، نامش «رپ اعتراضی» است و ارج و قربی برای خود دارد.
حرف هندزفری به میان آمد، یاد تلگرام افتادم. (ربطش را پیدا کنید و به قید قرعه از مسئول صفحه جایزه بگیرید!) من از پشت همین تریبون از تمام پدر و مادرهای نازنین تقاضا دارم این کلمه را درست تلفظ کنید تا تن صاحب امتیازش توی رختخواب نلرزد! عزیزان! نام این برنامه آبی دوستداشتنی تِلگرام نیست، تِلِگرام است، خواهش میکنم اینقدر روی این لامِ زبانبسته ساکن نگذارید. مرسی اُه!
از همه این حرفها گذشته، میرسیم به یکی از بزرگترین معضلات ما: بیرون رفتن! یعنی خدا نکند یک دهه هشتادی بخواهد با دوستانش برود بیرون! آنقدر سوالپیچش میکنید که بازجویان دوره ساواک پیشتان کم میآورند! ابتدا باید از شش خوان سوالات کلیدی مادر بگذریم: کجا میری؟ با کی میری؟ چرا میری؟ چه جوری میری؟ کِی میری؟ کِی میای؟ بعد هم که با هزار زحمت مادر گرامی را راضی میکنیم، تازه باید از خوان هفتم یعنی رضایت پدر عبور کنیم که خود احتمالش یک در هزار است. حالا بر فرض محال اگر یک بار هم رضایت هردویتان را کسب کنیم و بتوانیم بیرون برویم، تازه مشکل بزرگ زنگ زدنهای بیوقفه و خستگیناپذیر مامان شروع میشود. به این صورت که هر پنج دقیقه یک بار زنگ میزنید و میپرسید: مامان جان خوبی؟ زود بیایا! مراقب خودت باشیا! هرچی شد زنگ بزنیا!… و خدا آن روز را نیاورد که موبایلمان سایلنت باشد و جوابتان را ندهیم، در کمتر از پنج ثانیه خوفناکترین و دلخراشترین نوع مرگ و آدمربایی را برایمان متصور میشوید، به گونهای که مرحوم آلفرد هیچکاک شرمنده نبوغتان میشود. آخر قربان دل نگرانتان بشوم، تا به حال موردی گزارش نشده که دختری تا سر کوچه برود و در همین حین مافیای سیسیل به او حمله کند و جفت کلیههایش را درآورد و به عربستان سعودی صادر کند!
در همین راستا باید یادآوری کنم که پدران مهربان! بیایید و این حقیقت را بپذیرید که با بیرون ماندن دو شوید مو از زیر روسری آسمان به زمین نمی آید، پس اینقدر گیر ندهید که: «شالتو بکش جلو.»
خب دیگر همه گفتنیها را گفتم و تنها یک نکته باقی میماند:
پدران و مادران ایرانزمین، نور چشمان، سروران
ما بچهها زندگی را آنگونه که شما میبینید، نمیبینیم، ما انسانی مستقل و جدای از شما هستیم، عاشقانه دوستتان داریم، ولی شاید خوشبختی در ذهن ما جور دیگر معنا شده باشد. بگذارید راه خودمان را برویم، زمین بخوریم، دوباره از نو شروع کنیم و زندگی خودمان را بسازیم و آن آدمی باشیم که خودمان انتخاب کردیم، دیگر عرضی نیست.
امضا: نماینده اتحادیه دختران دهه هشتادی
پدرم؛ مردی با ژنهای بهبودی
عرفان میرزایی/اراک/۸۰
پدر عزیزم،
میدانی که دوست ندارم از دستاوردهایم که ناچیز هم هستند، برای دیگران بگویم، اما دوست دارم از هر آنچه دارم، برای تو بگویم تا به تو نشان دهم فرزندت آنقدرها هم که به نظر میرسد، ناامیدکننده نیست.
اخیرا با نام مستعار «عرفان میرزایی شانزده ساله از اصفهان» نوشتهای از من در یک نشریه چاپ شد. حال آنکه تو بهتر از هر کسی میدانی که من اساسا زاده شهرِ اراکم و تمام عمر همینجا زندگی کردهام؛ اما مسئول صفحهمان مرا از اهالی اصفهان برشمرده تا دیگر نشریات و مجلات نتوانند ردِ من را بزنند و به سراغم بیایند و با پیشنهاد مبلغی تطمیعم کنند و مرا از چنگ مجلهشان دربیاورند.
پدر مهرورزم، مسئولان این مجله از ما با تاکید موکد خواستهاند متنمان را خودمان بنویسیم تا خواننده بداند که این نوشتهها از قلم خودمان -یعنی چند نوجوانِ ساده، در حد نو- خارج شده. گویا اینها نمیدانند دوره «بدهیم انشایمان را خالهمان بنویسد» گذشته است و الان هر کسی که سرش به تنش میارزد، دارد به سبک خودش مینویسد. تو هم تا آنجا که توانستهای، نگذاشتهای ما نسبت به کسی کمبودی احساس کنیم و الان خودمان داریم با قلم خودمان مینویسیم مثلاً.
پدرم، بزرگوارترینم، من همیشه از اینکه به دنیا آمدم و از همان اول کلی خرج روی دستت گذاشتهام، شرمنده بودهام، اما آوردن من به این دنیا انتخاب تو بود، و زندگی کردن در آن، تقدیر من.
میدانم که ما از اول ژن درستوحسابی نداشتیم و به پاس تلاشهای تو بود که توانستیم ژنهایمان را به سطح قابل قبولی برسانیم؛ من یک شاهزاده عربی نیستم، من پسر فلان وزیرِ سابق نیستم که هرچند اگر بودم، ممکن بود ژن بهتری داشته باشم، اما پسر قویترین مردِ دنیایم هستم؛ مردی که برای زندگیاش جنگیده و با دستان خودش و فقط خودش، آجر به آجرش را روی هم گذاشته است.
شماره۷۱۶