عید دیدنی پیش از موعد در خانه دکتر علی شریعتی
مکرمه شوشتری
نسیم بنایی
عکس: پگاه قادری
«… و تو شاید بدانی که سا لهاست چهار کلمه «آزادی « ،» کتاب « ،» پدر »، و «پوران » چهار بُعد روح و فکر من است. و اکنون که با همه عشق و شوق از یکدیگر بسیار دور افتاد هایم، این صفحه را که «دنیا و عشق ما » نام دارد، برای تو می فرستم تا وقتی آن را می شنوی به من آنچنان بیندیشی که من آرزومندم. » این تنها بخشی کوتاه از یکی از دهها نامه دکتر علی شریعتی به پوران شریعت رضوی است؛ کسی که در همه نامه ها اینطور خطاب شده: «پوران عزیزم! » و حالا مجموعه نامه ها با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد. کتاب بهانه ای بود برای یک عیددیدنی و گفت وگو درباره «عاشقان های ناآرام » و در عین حال آرام که بعد از گذشت سا لها هنوز زندگی در آن جریان دارد و نبض آن میزند. امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه های عاشقانه بوده زنده است، اما یاد و خاطره
سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته است.
طراوت و سبزی از دیوار حیاط بالا رفته و به داخل خانه های ساختمان سرک کشیده است. یکی از این خانه ها میزبان چلچراغی هایی است که با یک دسته گل زرد و یک جعبه شیرینی سه هفته پیش از نوروز به عیددیدنی آمده اند. رباب خانم در را باز میکند و به فاصله چند ثانیه سیمای روشن زنی ۸۲ ساله با لبخندی بر لب از اتاق خواب ظاهر می شود که به استقبال چلچراغی ها میآید. نور آفتاب صبحگاهی، کف سالن پهن شده و خودش را به گلهای سبز و باطراوتی رسانده که گله به گله در خانه جا خوش کرده اند؛ گلهایی که فریاد میزنند: «اینجا زندگی در جریان است. » مراسم استقبال که به پایان میرسد، هر کسی جایی را روی مبلهای ساده خانه انتخاب میکند. پوران شریعت رضوی نگاهی به فریدون عموزاده خلیلی میاندازد و با شیطنتی دوست داشتنی سن او را میپرسد و وقتی متوجه میشود که با پسرش احسان هم سن است، با تعجب میگوید: «زندگی را سخت گرفته ای آقا، ریش و مو را چقدر زود سفید کردید. »
پوران شریعت رضوی حافظه قوی و کلام طنازانه ای دارد؛ لابه لای صحبت ها از رباب خانم دختر دایی دکتر که برای کمک آمده، می خواهد از آن «چای های خوب و شیرینی های خوش مزه » به مهمان ها تعارف کند. صحبت ها از هم سن وسال بودن فریدون عموزاده خلیلی و احسان شریعتی به نامه های دکتر پیش از تولد احسان می رسد. آنطور که پوران شریعت رضوی می گوید، نامه های چاپ شده در کتاب مربوط به ۵۶ سال پیش از این است. او می گوید: «قبل از تولد احسان، دلم می خواست نامه ها بعد از من منتشر شوند. مردم ما هنوز عادت ندارند شوهرها این طورکه در نامه های علی هست، قربان صدقه همسران خود بروند. »
پن: انجام این مصاحبه بدون کمک فریدون عموزاده خلیلی و مریم عربی مقدور نبود
نامه ها مربوط به اواخر دهه ۳۰ است؟
بله، تقریبا همان وقتها بود. ما مهرماه ۳۷ به خانه خودمان رفتیم و شاید چند ماه بعد علی در امتحانات شاگرد اول شد و برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. نامه ها همان زمان شروع شد که تازه از هم دور شده بودیم.
هر کسی این کتاب را خوانده باشد، گلایه های دکتر علی شریعتی از همسرش را هم دیده که چرا به او «کاغذ » نمی نویسد. فریدون عموزاده خلیلی با شوخی کنایه آمیزی میگوید: «انگار آقای دکتر را خیلی تحویل نمی گرفتید. »
شریع ترضوی با این حرف به خنده می افتد، اما دلیلی برای توضیح این گلایه ها پیدا میکند.
چرا تحویل میگرفتم، منتها علی اوایل گاهی نامه مینوشت، اما به خاطر مشغله زیاد فراموش میکرد آن را پست کند. مثل همان نامه که برای احسان اسم پیشنهاد میکند. البته بهتر که نرسید.
این را که میگوید، همه میخندند.
همان نامه که میگوید اسم بچه را از روی اسم پدربزرگم بگذار ملا قربانعلی؟
بخشهایی از نامه ها هم شوخی است. البته برای احسان نا م های وداد و باقر، یا ستار را پیشنهاد کرده بود، ولی همان بهتر که نرسید. یک سال
و نیم پس از به دنیا آمدن احسان که من به پاریس رفتم، بعضی از این نام هها را موقع جمع کردن اتاقش پیدا کردم. پست کردن نامه برای او خیلی سخت بود، باید میبرد پستخانه تمبر میخرید، وزن میکردند و می فرستادند. برای همین گله میکرد که کار تو آسانتر است و یک پاکت میگذاری و میاندازی توی صندوق، پس باید تندتند نامه بنویسی.
دوست داریم زودتر قصه زندگی را بشنویم، درباره آشنایی و اینکه اصلا چطور با دکتر ازدواج کرده است بدانیم. همه کنجکاو هستند و با پرسشهای خود این کنجکاوی را نشان میدهند. فریدون عموزاده خلیلی از روزهایی دور میپرسد و پوران شریعت رضوی که منتظر تلنگر است تا ۶۰ یا ۷۰ سال به عقب بازگردد، دست ما را میگیرد و به آن روزهای دورمیبرد.
من در دانشگاه تهران همین دانشسرای عالی زبانهای بیگانه قبول شده بودم و نفر ۱۶ هم شدم. چند ماهی در تهران منزل دایی ام بودم و درس میخواندم، اما چون در مشهد دانشکده ادبی تاسیس شد، پدرم خواستند که برگردم و در شهر خودمان ادامه بدهم. آن موقع تشکیل دانشگاه در مشهد هم مخالفان زیادی داشت و علیه موسسان دانشگاه شایعه های عجیب و ضد دین میساختند تا جلوی تاسیس دانشگاه را بگیرند. دانشکده ادبیات به ریاست دکتر علی اکبر برهان فیاض در دو اتاق تشکیل شد.۲۳ نفر بودیم، دخترها یک طرف می نشستند و پسرها یک طرف. خیلی هم روابط را محدود میکردند. دخترها بیشتر از خانواده اعیان مشهد بودند. خانواده های سنتی و مذهبی آن وقت اجازه درس خواندن به دخترها نمی دادند، حتی مرحوم پدرشوهرم اجازه ندادند دخترهایشان تحصیل کنند.
به اینجا که میرسد، ماجرا برایمان قدری پیچیده میشود. پسر مردی که به دخترهایش اجازه تحصیل نداده، عروسی دارد که مدرک دکتری گرفته است. این ماجرا آنقدر عجیب به نظر میآید که همه با هم و با تعجب می گوییم:
«پس چطور… » و منظور همه ما این است که چطور این زن تحصیلکرده با مردی ازدواج کرده که خواهرهایش اجازه تحصیل نداشت ه اندپوران شریعت رضوی مثل مادربزرگهای قصه گو جزء به جزء زندگی اش را میگوید.
پدر من بازاری بود و البته خادم حرم، سید هم بودیم. خانواده ما متدین ولی روشنفکر بود. دایی من بچه هایش را برای تحصیل به اروپا فرستاده بود و برادرهای من، به خصوص آذر، تاکید زیادی روی تحصیل من داشتند. حتی اگر در سن پایین به رسم آن زمان برای من خواستگار میآمد، آنها رااز خانه بیرون میکرد. البته به سن دانشگاه که رسیدم، آذر در وقایع ۱۶ آذر کشته شد و جو خانه ما بسیار اندوهگین بود و نمیخواستم ادامه بدهم. ولی رفقای آذر به خانه ما می آمدند و به من درس میدادند و اجبار میکردند تا ترک تحصیل نکنم.
مدام میگفتند آذر میخواست تو به دانشگاه بروی، پس باید درس بخوانی. پس از آن برادرم، دکتر رضا شریعت رضوی، من و دختردایی ام را به تهران برد تا در کنکور شرکت کنیم. بعد هم که به مشهد برگشتم، آنجا با علی آشنا شدم.
اما قصه آشنایی به این سادگی هم نبوده؛ بعد از گذشت سا لها، هنوز نخستین باری که همسرش را دیده، به خاطر می آورد. وقتی از او میخواهیم برایمان از نخستین دیدار با دکتر شریعتی بگوید، نگاهی به عکس کهنه دکتر می اندازد که درست در مرکز دیوار روبه روی او قرار دارد. از خودش شروع میکند تا به عشق علی برسد.
من در مشهد غمگین بودم؛ موقعیت تحصیلی ام در تهران خوب بود و احساس میکردم به حکم زن بودن مجبور شدهش ام به شهرم برگردم. از طرفی امکانات دانشکده در تهران را نمیشد با خانه قدیمی دانشکده ادبی مقایسه کرد. علی آن وقتها معلم بود و همزمان درس هم میخواند. یادم است معلمها حق تحصیل نداشتند و اینها چند نفر بودند که هر روز بر سر
امتحان دادن با رئیس دفتر مدیر دست به یقه میشدند. البته علی عقب میایستاد و نظارت میکرد، زرنگ بود.
جمله «زرنگ بود » را با خنده و کنایه میگوید. به اینجای قصه که میرسد، گویی بارها و بارها آن را تعریف کرده، یا برای خودش مرور کرده. شاید هم سالها بعد که دست سرنوشت زندگی اش را به این مسیر کشانده، دوباره به این لحظه برگشته تا ببیند قصه از کجا شروع شد و هر بار به «جوان شورید ه احوال فروتنی » میرسد که از آخر کلاس با کت وشلواری که به قول خودش «شیک وپیک نبود » به او نگاه میکرده و او نیز به این جوان اعتنایی نکرده. خودش قصه اولین آشنایی را اینطور میگوید.
یک روز سر کلاس یکی از اساتید گفت شما باید افتخار کنید که با یک شخصیت مهم همکلاس هستید. آن وقتها علی کتاب «ابوذر غفاری » را از عربی به فارسی برگردانده بود و حتی روزنامه خواندنیها، کتاب را تبلیغ کرده بود. استاد خواست که علی بایستد تا ما او را ببینیم. من برگشتم و ته کلاس را نگاه کردم، دیدم یک جوان شوریده احوال فروتنی ایستاده.
(میخندد)خیلی تواضع به خرج میداد. البته من اعتنایی نکردم و در دنیای خودم بودم. پس از آن یک روز دور استاد غلامحسین یوسفی جمع شده بودیم که به هرکدام از ما کار تحقیقی بدهند. من هم با پسرها بزرگ شده بودم و روحیه ادبی و ذوق ادبی نداشتم. به من گفتند تو روی مسعود سعد سلمان کار کن. من فوری پرسیدم از چه کتابی و با چه منبعی؟ که
استاد گفتند کتاب «برهان قاطع »؛ من هم باز گفتم حالا من این «قاطع برهان » را از کجا بیاورم؟ همان وقت علی پشت سر من بود و من متوجه نبودم خیلی مهربان گفت خانم، من این کتاب را برای شما میگیرم.
«علی باسواد بود » این جمله را همسر علی چند بار دیگر در طول صحبتهایش تکرار میکند. به سواد او ایمان دارد و برای آن دلیل می آورد. از فعالیتهایی که در دانشکده داشته، تا کمک به همکلاسیها همگی نشان میدهد که او سواد کافی را داشته است. همین سواد هم باعث شده خیلی زود خودش را در دانشکده نشان بده. آنطور که پوران شریعت رضوی میگوید، دخترها در دانشکده علی شریعتی را اخوی صدا میکردند. به همه در کارهای تحقیقی و درسی کمک میکرده. اما هیچکدام از اینها مانع شیطنتهای او نمیشده. همکلاسی اش که بعدا همراه زندگی اش شده، میگوید: «بیشتر اساتید ما خراسانی بودند و استاد پروازی یکی دو نفر داشتیم. استاد خراسانی از اساتید خوب ما بود که از روز اول علی و دانشجوی باهوش
دیگری به اسم آقای غرایی را شناخته بود. ولی اینها سر کلاس نمی آمدند. میرفتند زیرزمین شطرنج بازی میکردند. استاد هر وقت می آمد، اول صدا میزد که آقا بروید این دو نفر را از زیرزمین بیاورید سر کلاس. انگار به خاطر آنها میآمد. »
اما این تنها شیطنت دکتر شریعتی نبوده. گاهی دخترهای کلاس که خسته میشدند، به او می گفتند سر استاد را گرم کند و او هم با شوخی بحثی را راه می انداخته. این شوخیها حتی به زندگی شخصی هم سرایت میکند.
تازه بخوانید در نامه آخر برای من چه مینویسد؟ چه بلایی بر سر من می آورد! آن نامه پس از بازگشت به ایران است. تازه آزاد شده بود و ما مشهد بودیم، اوضاع زندگی روبه راه نبود و من منتظر تعیین تکلیف از طرف مرد خانه بودم.
با لحنی که بعد از گذشت سا لها هنوز به نظر گلایه آمیز می آید، از آن نامه میگوید. البته مشخص است که مانند تناقضهای نامه، خودش هم از خواندنِ آن حالِ متناقضی داشته؛ از یک سو با چهار بچه در انتظار تعیین تکلیف بوده و از سوی دیگر از تناقضها ی «صبور زودجوش» ،«مهربان بداخلاق »« همسرخوب همدم بد » و «عزیزی که تو را نمیتوانم تحمل کنم و دنیا بی تو جای تحمل ناپذیری است » هنوز هم به خنده میافتد. جمع نقیضین، حال متناقضی را برای او ساخته که نمیداند از آن بگرید یا بخندد. اما هر چه بوده، مثل نامه ای که همین حالا خوانده باشد، در خاطرش مانده است.
شرایط ما سخت بود و علی اهل شوخی، من با چهار بچه مستاجر بودم و حقوق معلمی می گرفتیم. یک بار گفت من می توانم از دست تو شکایت کنم، چون ۱۵ سال امضای مرا جعل کردی تا در نبودم حقوق را بگیری. چاره ای نداشتم. او یا در سفر بود، یا در زندان! حالا جدای از اینها به عنوان یک همکلاسی، علی نابغه بود؛ از نظر ادبی از نظر علمی. من چندین کتاب نوشتم، ولی یک خط علی را نمیتوانم بنویسم. زندگی همین است. همیشه که شادی و شوخی نیست. ما ۱۳ سال مستاجر بودیم. یک روز صاحبخانه آمد و گفت اسبابتان را میریزم توی کوچه. من دیدم کارگر پدرم از روستا آمده، گفتم بیا اثاث را جمع کن. خانه دیگری پیدا کردم و اسباب بردم. حتی ۵۷ تومان کرایه وانت را نداشتم بدهم که شوهر خواهرشوهرم
رسیدند و حساب کردند. علی شب آمده کلید انداخته دیده ما نیستیم، ما را گم کرده بود. همیشه هم نمیشد لبخند ژکوند باشم. آمد با همان لحن مهربان گفت خب چه کنم پوران جان، میخواهی خودم را بیندازم توی حوض؟ شده دیگر!
از روزهای متناقض زندگ یاش میگوید؛ از آن زمان که عاشقی با سختی آغاز شده بود و او تنها کسی بوده که حق گلایه را داشته. میگوید: «خدا بیامرز آقای لاهوتی یک بار گفتند تنها کسی که علی برایش ارزش قائل است، شما هستید. چون من همیشه ذی حق بودم. با چهار بچه درس خواندم، دکتری گرفتم با حقوق معلمی. یکی از دلایلی که خواستم نامه ها چاپ بشود، این بود که دخترهای جوان بدانند زندگی همیشه هم فقط زندگی عاشقانه نیست، رنج هم دارد و اسم و رسم چه
گرفتار یهایی دارد. »
رفت وبرگشتهایی به روزهای نخست زندگی مشترک دارد؛ یک
بار به روز به دنیا آمدن سوسن میرود که وقتی زمانِ زایمان رسیده در جلسه ای به دنبال همسرش میگردد تا احسان تنها نباشد، میگوید: «آن زمان من در پاریس تنها بودم. چهار طبقه را پایین آمدم و باز سه طبقه زیرزمین را پایین رفتم تا به کافه ای رسیدم که تلفن داشت. تماس گرفتم تا علی را پیدا کنند و بگویند من که به بیمارستان میروم، احسان در خانه تنهاست. یعنی شاید اگر به خاطر تنهایی احسان نبود، خودم برای وضع حمل تاکسی میگرفتم و میرفتم. کاری به علی نداشتم. » دلسوز یهای مادران هاش به احسان ناگهان لابه لای قصه عشق، زبانه میکشد و همینجاست که میگوید حق دارد گاهی «لبخند ژکوند به جیغ بنفش » تبدیل شود.
شما بسیار قدرتمند ظاهر شدید. در زندگی دکتر شریعتی تکیه گاه محکمی بودید و خیال او را راحت میکردید.
چون من درخانواد های بزرگ شدم که متکی به خود بار آمدم. من حتی زیر بار دستور دادن برادرها نمیرفتم. یکی میگفت آب بیاور، یکی میگفت نان بده، میگفتم خودتان انجام بدهید و مدام دعوا بود. حالا هم که یک زن ۸۲ ساله هستم، کارم را به کسی واگذار نمیکنم. هی چوقت نمیگویم احسان برای من نان بگیر. امور زندگی خودم هم به عهده خودم است. در هشت
سالی که ممنوع الخروج بودم، بچه ها را فرستادم درس بخوانند. نمیرفتند، گفتم من بلیت و پاسپورت میگیرم، نخواستید، پای هواپیما پاره کنید و دور بریزید. ولی من وظیفه ام را انجام می دهم. در همان سا لها احسان و سوسن و سارا ازدواج کردندبه مونا هم گفتم به فکر زندگی ات باش، ازدواج کن. من ایران هستم و هوای زندگی خودم را دارم.
اولین بار کی تصمیم گرفتید نامه ها را چاپ کنید؟
آقای زهرایی که همسرش شاگرد من بود، یکی از این نامه ها را در ماشین سوسن دیده بود و گفته بود اینها حیف است. سوسن گفته بود مادر میخواهد بعد از خودش نامه ها چاپ شوند، که آقای زهرایی گفتند سندیت این نامه ها به حضور ایشان است. آن وقت نشر آبان آلبومی از علی چاپ میکرد که نامه ها را هم گرفتند و گفتند چاپ میکنیم و چاپ اول اسفند گذشته بود که تا اردیبهشت تمام شد و حالا چاپ دوم است.
ورود به فضای خصوصی آد مهای معروف تیغ دو لبه است. نگران عکسالعملها نبودید؟
من همیشه خودم تیغ دولبه بودم. (میخندند)ولی درحقیقت برای چاپ آثار دکتر هر تلاشی کردم تا همانطور که گفتم، جوانها استفاده کنند. آثار را اوایل آقای صادق طباطبایی و آقای حبیبی در اروپا چاپ میکردند، تا اینکه
یک بار که آقای حبیبی کتابها را آورده بود، وقتی از فرودگاه میروند مهمانشان را به هتل برسانند، کتا بها را از صندوق ماشین میدزدند. اما احسان فتوکپی و مقدار زیادی از اصل مطالب را داشت و بعد از آن چاپ کتابها را خودمان دست گرفتیم. البته اصل دستخطهای دکتر در حسینیه ارشاد است. نکته اینجاست که حتی در چاپهای قدیمی ممکن است مشکل تایپی وجود داشته باشد و کلمه های پس وپیش نوشته شده باشد، اما چیزی از اصل مطالب کم نشده است.
مهمانی تازه گرم شده. پوران شریعت رضوی تعدادی عکس قدیمی را میآورد که به همه نشان بدهد. آدمهایی که از داخل عکسها به بیرون نگاه میکنند، متعلق به سا لهای دور این سرزمین هستند. آد مهای مهمی که بخشی از تاریخ ایران را رقم زده اند؛ از برادر پوران شریعت رضوی که در روز دانشجو کشته شده تا همسرش و آن یکی برادر که در ارومیه کشته شد ه است، همگی با رنگهای سیاه وسفید در قابهای مستطیلی کنار هم نشسته اند. میزِ گرد کوچکِ گوشه سالن که قا بها روی آن نشسته اند، موزه ای تصویری از تاریخ این خانواده است و بخش مهمی از آن تاریخ را علی شریعتی
تشکیل داده؛ مردی که نه تنها عکس سیاه وسفیدش در این موزه کوچک به چشم میخورد، بلکه آثار دیگرش نیز در خانه دیده میشود؛ مجسم های از نیمتنه او روی میز تحریر کنار پنجره، قاب عکس بزر گتری از او روی دیوار سالن اصلی و بالاخره کتا بهایش که بخش زیادی از کتا بخانه شلوغ و درهمِ پوران شریعت رضوی را پر کرده است. با عکسها دوباره به گذشته بازم یگردیم، به مردی که عاشق شد و نخستین بار عشقش را بر زبان آورد. اما دکتر شریعتی چطور عشقش را برای نخستین بار نشان داد. فریدون عموزاده خلیلی که از حافظه قوی پوران شریعت رضوی خوشحال است، از او درباره
نخستین ابراز علاقه دکتر شریعتی میپرسد. از اینجا به بعد مثل مادربزر گهایی که قصه میگویند، سیر تا پیاز ابراز عشقی را میگوید که درنهایت به ازدواج و چهار بچه ختم میشود.
برای عشق و علاقه در شرایط روحیِ خیلی نامطلوبی بودم. به اضافه اینکه به هرحال دخترِ تحصیلکرده ۷۰ سال پیش بودم. اولا اینکه اصلا درخط ازدواج نبودم، چون جو خانه، جو بدی بود. مادرم ظهرکه می آمدیم، گریه و زاری میکرد. من دو برادر خودم را از دست دادم. یکی در سال ۱۳۲۰ که البته فرزند مادر ناتنیِ من بود، افسر بود. او در ارومیه در جریان جنگ جهانی
دوم کشته شده است. برادر بزرگِ من همسنِ محمدرضاشاه بوده و در خدمت نظامیان آنها بوده است. وقتی برادر ناتنی ام کشته شد، من هفت ساله بودم و جو بدی در خانه بود. (اسم برادرم علی اصغر شریعت رضوی بود که اسم استعاری اش توفان بود.) به هر صورت آن جو بد در هفت سالگی بود و وقتی ۱۶ یا ۱۷ سال داشتم، برادر دیگرم کشته شد. در خط عشق و عاشقی نبودم. واقعیتهای زندگی را میدیدم. از نظر علمی با علی رابطه پیدا کردیم. علی هم واقعا باسواد بود و به همه کمک میکرد. من هم از او کمک میگرفتم. دوستانِ واسطه مامور گفتن خواستگاریِ علی بودند. دفعه اول یکی از اقوام که فرهنگی بود، به مادرم خبر داده بود که آقای شریعتی از پوران خواستگاری کرده است. مادرم گفتند که یکی از همکلاسی ها به اسم شریعتی خواستگاری کرده است. من گفتم بیخود میگویند، ولشان کنید. اینطور نبود که شخص دیگری در ذهن داشته باشم. کلا در این خطها نبودم. همان وقتها ساواک علی و پدرش و ۲۶ نفر از مشهد را دستگیر کرد. روزی که علی را از زندان آزاد کردند، همه اهل دانشکده به استقبالش رفتند. یکی از آ نها فخرالدین حجازی بود که یکی از واسطه های خواستگاری بود و خیلی هم زبا نباز بود.(میخندد) مدام میگفتند او شوهر خیلی خوبی میشود! بعد از آن در منزل ما کلاسهای درس می گذاشتیم و بچه های دانشکده رفت وآمد داشتند. برای خانواده آمدورفتها عادی بود. علی هم گاهی میآمد عربی درس میداد. به برادرم
دکتر رضا گفتم این همکلاسی ام خیلی سمج است و این حرفها را میزند. حتی سه جلد کتاب «کمدی الهی » دانته را به او هدیه دادم که به جای کمک مسعود سعد سلمان باشد و روی آن نوشتم: «به برادرعزیزم آقای علی شریعتی » که بی حساب شویم. خانواده ها به هم نمی خوردند و نگران مشکلات بعد بودم. برادرم گفت وقتی آمدند عربی بخوانید، به او همین حرفها را بزن. وقتی به منزل آمد، گفتم من میخواهم تحصیلات عالیه داشته باشم، خانواده من هم تحصیلکرده هستند. گفتم با هم دوست خواهیم بود، اما با هم منطبق نیستیم. البته من نمی گفتم برای ازدواج،
میگفتم برای آن موضوعی که مطرح کرده اید. هر چیزی من میگفتم، ایشان حرفی میزدند. میگفت همان که شما میخواهید، من هم همان را میخواهم. من گفتم به هرحال نمیشود، اما ایشان پیگیری میکردند. این ادامه پیدا کرد تا جایی که من فکر کردم به جای اینکه زنِ یک بازاری بشوم،
اینطوری بهتر است و این ازدواج سرگرفت. خودم هم کم کم علاقه مند شدم.
داستان علاقه مندی اش را آ نقدر با حوصله و شیرین تعریف میکند که هیچکس به میان حرفش نمیآید. همه دست به زیر چانه به او نگاه میکنند که با جزئیات از سا لهای دور زندگی اش میگوید. گویی از روی یک کتاب، قصه ای را برایمان میخواند. چای هایی که در استکانها سرد شده، خبر از خوش صحبتی میزبان میدهند. حالا تمام حرفهایش عطر عشق و علاقه روزهای جوانی را به خود گرفته؛ خاطره های شیرین آن روزها یکی یکی بیرون می آیند و فضا را خودمانی ترمیکنند.
اولین نام های که به من داد، کتابی بود که پشت آن نوشته بود، اما چون دخترهای آن موقع باحجب وحیا بودند، از ترس اینکه کسی ببیند، پاره کردم. البته این را بگویم که علی به همه قو لهایی که داده بود، وفا کرد. در روز عقد، تصور کنید پدرش آمده، عاقد آمده، اما داماد نیست. علی خودش
رفته بود میوه و شیرینی بخرد. وقتی آمد، نامرتب و خسته بود. البته آدمهای بازاری مشهد همه خوشحال میشدند که دخترشان را به علی بدهند. خانواده معتبری داشتند. شبی که شیرینی خوران بود، چون علی در خرید شیرینی وارد نبود، پنج، شش نفر مسموم شدند. دو جعبه از آن شیرینی را به خانواده داماد داده بودیم. صبح برادرم (دکتر شریعت) با درشکه ( آن موقع درشکه بود) رفتند به منزل آنها که بگویند شیرینی
را نخورند. دو هفته نگذشت که خبر آمد شاگرد اول شده و باید تز میداد. یک خانه اجاره ای داشتیم ماهی ۱۳۵ تومان. مادرشوهرم هفته ای یک بار میآمد، یک کاسه برنج خیس کرده با ۱۰۰ تومان می آورد برای کمک به ما. البته من استخدام شده بودم، اما تا شش ماه حقوق نمی دادند. خلاصه مشکلات از همان ابتدا شروع شد. صفحه ای بود به نام «دنیا و عشقِ
ما » که روی گرامافون میگذاشتیم. من کمی مدرنتر بودم. آهنگ شهرزاد می گذاشتم، سمفونیهای بزرگ می گذاشتم. یک شب گفتم زود بیا، شب می خواهم اسکالوپ درست کنم. یک میز می چیدم با شمع که محتوا نداشت، اما ژست بود. شب که اسکالوپ گذاشتم جلوی رویش، گفت بابای هاجر(کارگری داشتند که او را بابای هاجر صدا میزدند به خاطر
دخترش) بهتر جگر درست میکند، خو شمزه تر است، روزی سه تومان بده به ننه هاجر آشپزی کند. من ترجیح می دهم تا شب که می آیم، یک کتاب خوانده باشی. الان هم که جگرهای بیرون را میخورم، به نظرم خوشمزه تر از آن چیزی است که در خانه درست می کنیم. خلاصه در نامه اش میگوید: چهارکلمه «آزادگی»«ایمان »« پدر » و «پوران » چهار بُعدِ روحِ
من است.
ابراز علاقه علی شریعتی به همسرش تنها در قالب نامه نبوده. او عشقش را در کلام نیز ابراز میکرده و در عمل، علاقه اش را بیشتر نشان میداده. پوران شریعت رضوی برای اثبات این حرفها میگوید: «خیلی طنزگو بود و خیلی خوب سخنرانی میکرد. در استدلال هر مطلبی بسیار خوش زبان بود. حتی تزی در مورد موسیقیِ صدای دکتر شریعتی نوشته شده است. اما خیلی طنزگو بود. مثلا اینجا با کسی حرف میزد، اما
گوش میداد که ببیند آنسوتر ما چه میگوییم. در همه چیز کنجکاو بود. »
آن شریعتی که ما میشناسیم، اهل اندیشه و تفکر است. اغلب ما تنها با این بُعد از شخصیت او آشنا هستیم، اما نمیدانیم که در جمعهای خانوادگی چطور رفتار میکرده است. حالا همسرش از رفتارهای او میگوید.
با جمع هماهنگی میکرد. اینطور نبود که بحث سیاسی به راه بیندازد و خودش را نشان بدهد. اول اینکه خیلی کم می آمد. با گریه و زاری او را جایی میبردم (اگر نمیخواست بیاید). عکسهایی که دارد، از همین مهمانی هایی است که به اجبار او را میبردم و اتفاقی از او میگرفتند. از سخرانیهای حسینیه فقط یکسری عکس وجود دارد. اما در مهمانیها خیلی هماهنگی داشت. چیزی که در مورد علی باید گفت، این است که خیلی برای بالا بردنِ فرهنگ جامعه دغدغه داشت. مثلا در همان عروسیها و مجالس خانوادگی از فرصت استفاده میکرد به شوهرها میگفت بگذارید زنتان سه کلاس درس بخواند. خیلی نسبت به تحصیل زنان اصرار داشت. در جو قبل از انقلاب همسر یکی از خواهرانش نگذاشت درس بخواند، علی خیلی ناراحت شد. یک هفته هر شب تا صبح فقط سیگار میکشید. در فامیل، خیلی از شوهرها را وادار کرد که همسرشان را برای درس بفرستند. خیلی دلسوز بود.
به اینجا که میرسد، برای اثبات حرف خود رباب خانم را صدا میزند و از او میخواهد یکی دو قصه ای را که از دلسوزی دکتر در حق خودش به خاطر دارد، بیان کند. رباب خانم هم با حوصله قصه آن روزها را میگوید. همینطور که او قصه میگوید، پوران شریعت رضوی از جا برمی خیزد و به سراغ کتابخانه بزرگی میرود که آن سوی سالن در دل دیوار روییده است. از میان خرمن کتابها، چند تا را دستچین میکند و برای ما می آورد. همه کتابهای ترجمه شده از دکتر شریعتی است. آنطور که میگوید، کتابهای علی شریعتی به
۳۸ زبان ترجمه شده. یکی از کتابها را در فرانسه پیدا کرده که ترجمه شده و به قیمت ۳۰ یورو به فروش میرسد. یکی دیگر
از کتابها به زبان ژاپنی است؛ نوشته های ژاپنی از بالا به پایین صفحه را پر کرده اند و همینطور که به آن نگاه میکند، به شوخی
میگوید: «حتی نمیدانم کدام طرفی باید این را بگیرم » و بعد به خاطر میآورد که این کتاب را در دست یکی از استادهای ژاپنی
دیده و از او خواسته یک جلد برای خودش بخرد و این را به او بدهد. هنوز علامتی که آن استاد ژاپنی در کتاب گذاشته، بین صفحه های کتاب است؛ تا صفحه ۴۶ کتاب «اسلام شناسی » را خوانده است. کتابها را با ذوقِ آمیخته به حسرت نشان میدهد؛ کردی، ترکی، اسپانیایی، فرانسوی، ژاپنی. آنها را نشان میدهد و میگوید« در مورد علی شریعتی کم مایه میگذارند. اما در خارج از کشور کتابهایش ترجمه میشود .»
در فضاهای مجازی خیلی فعال نیستید؟
بنیاد شریعتی سایت آرشیوی دارد. کتابها را در کتابفروشی مجازی فیدیبو هم قرار داده ایم. اما بدشانسی علی این است که نیروهای توانمند پشتِ ما نیستند. همه دانشجویانی هستند که خیلی علاقه مندند. این نسل جوانی که هیچ تبلیغی در مجله ها و روزنامه ها ندارد، از کجا شریعتی را میشناسد؟ مرکز تحقیقات ژاپن «اسلامشناسی » را چاپ کرده. خیلی مهم است، اما اینجا کسی آن را نمیخواند. چهار کتاب به زبان خارجی نداریم که به خارجیها هدیه بدهیم. شما اگر نمیدیدید، نمیدانستید.
و کسی نمیداند که دکتر چقدر نگران زنها بودند.
بله، به قول سوسن، علی شریعتی یک فمینیست بوده است. هم هجا علی مدافع حقوق زنان بود.(و از زنان خانواده اش این موضوع شروع میشد.)بسیاری اوقات در پاریس در نگهداری احسان به من کمک میکرد. احسان را در پارک لوگزامبورگ نگه میداشت تا من بروم و غذا بخورم. در تزم فوق العاده همراهی میکرد. با همه دختران دانشکده برای نوشتن تزِ آنها همکاری میکرد. قدردان بود. چطور میگویند مردسالار بود؟ بعد از۴۰ سال که علی مرده، تازه میگوینداو مردسالار بوده. چطور؟ همیشه بیش از احسان نگران دخترها بود.
همین لحظه که نام احسان را می آورد، صدای زنگ در به گوش میرسد. چند ثانیه بعد احسان شریعتی قدم به داخل خانه میگذارد. پوران شریعت رضوی با محبت به استقبال پسرش میرود.
دستی به موهای مرد بزرگ خانه میکشد و دوباره بحث به همسن بودن احسان شریعتی و فریدون عموزاده خلیلی میرسد و اینکه احسان جوانتر به نظر می آید. بانوی خانه حالا که پسرش آمده، بحث را به او می سپارد و خودش سری به آشپزخانه و رباب خانم
میزند. در تمام مدت صحبتها که از آشپزخانه صدا می آمد، نمیدانستیم میزبان در تدارک ناهار است؛ آن هم خورش کرفس و کتلت های خانگی. او که در مراسم جشن چله فیلم محرمانه چلچراغ را دیده بود و با ناهار چلچراغی آشنا شده بود، با خنده میگفت: «امروز برنامه چیز دیگری است؛ من که نمیگذارم شما ناهار نخورده از اینجا بروید. » در فاصله ای که ظرفهای غذا روی میز چیده میشوند، لباسش را برای عکاسی عوض میکند و لباسهای رنگ روشن میپوشد تا در عکسها مناسب عید و بهار باشد. هرچند پسرش از عکاسی خبر نداشته و با شوخی میگوید: «من که لباس نو نیاورده ام، مجبورم ژاکت کهن هام را بپوشم. » از در و دیوار خانه نور میبارد. بیخود نیست که هرجا می ایستند، عکسها ضدنور میشود. میزبان ۸۲ ساله ما همان «پوران عزیز » دکتر شریعتی است که در دهه ۳۰ با او آشنا شده و حالا تلاش میکند خاطره و اندیشه او را در میان نسل جوان زنده نگه دارد؛ همان پوران عزیزی که یکی از چهار بعُد روح و فکر علی شریعتی بود….
شماره ۷۰۰
سلام به شماچلچراغیهای سخت کوش!
امروز سرصبحانه این گزارش شمارادرملاقات باخانم شریعت رضوی همسر دکترخواندم/?
وباایشان هم نظرم که برای دکترومعرفی ایده وکلام سحرامیزش حتی پس از گذر ۵دهه،کم مایه میگذارند!وافسوس که هنر قدرناشناسی ازبزرگان وموثران تاریخ این مملکت،هنری ریشه دارودیرینه است!!
وچقدر تاسف خوردم بر فقدان مردی که میتوانست ماراتادروازه های نور وروشنایی،اگاهانه وعالمانه ببرد بی هیچ تعصبی وبی هیچ قضاوت ظالمانه ای که اینروزها درودیوار میهن اسلامی ماراپرکرده وافسوس وهزاردریغ برنبودانسانی که خالصانه وعاشقانه طی طریق میکرد وملتی راازجای برانگیخت وحیف که درادامه این راه بی پایان وپربیم ساحلها،ماونسل جوان زمانش راتنها گذاشت ورفت?
هرچند بذری که کاشت در قلب وذهن ملت کم نظیرش،روزی ثمردهد به نیکی وسرسبزی!
روزی که نه دیراست ونه دور بامید خداوندگاربهار وسبزیهای درپیشِ روزگار??
یاداوری روزهای نوجوانی من که مقارن داستان انقلاب درسرزمینم بود بسیار قرین وهمراهست بانام مردی که همسر این بانوی مقاوم و شیرین گفتار بوده است وروزی روزگاری خاطرات تلخ وشیرینی دردل وجان این مهربانو حک کرده وخوب یابد ،اینک برایش یادگارهای شیرین ولی جانسوز هم گذارده ورفته است?
من البته اثار دکتر رادرنوجوانی مطالعه کردهام وبابعضی ازفرازهای ان گریسته وبرانگیخته شده ام!ونیز کتاب استادپوران شریعت رضوی را هم خوانده ام بارها/طرحی ازیک زندگی
وهمه دعا وارزویم اینست که کاری کنم در امتداد راهی که دکتر بملتش نشان میداد و دراثبات حقانیتش جان داد?
کاری کنیم ورنه خجالت براوریم
روزی که رخت جان بجهان دگرکشیم
بسیار عالی.روح دکتر شاد وراهش پر رهرو.
[…] برسد به دست پوران عزیزم… | مجله 40 چراغ […]
[…] هفته نامه چلچراغ – مکرمه شوشتری، نسیم بنایی: «… و تو شاید بدانی که سالهاست چهار کلمه «آزادی « ،» کتاب « ،» پدر »، و «پوران » چهار بُعد روح و فکر من است. و اکنون که با همه عشق و شوق از یکدیگر بسیار دور افتاد هایم، این صفحه را که «دنیا و عشق ما » نام دارد، برای تو می فرستم تا وقتی آن را می شنوی به من آنچنان بیندیشی که من آرزومندم. » این تنها بخشی کوتاه از یکی از دهها نامه دکتر علی شریعتی به پوران شریعت رضوی است؛ کسی که در همه نامه ها اینطور خطاب شده: «پوران عزیزم! » و حالا مجموعه نامه ها با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد. امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه های عاشقانه بوده زنده است، اما یاد و خاطره سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته است. […]
[…] هفته نامه چلچراغ – مکرمه شوشتری، نسیم بنایی: «… و تو شاید بدانی که سالهاست چهار کلمه «آزادی « ،» کتاب « ،» پدر »، و «پوران » چهار بُعد روح و فکر من است. و اکنون که با همه عشق و شوق از یکدیگر بسیار دور افتاد هایم، این صفحه را که «دنیا و عشق ما » نام دارد، برای تو می فرستم تا وقتی آن را می شنوی به من آنچنان بیندیشی که من آرزومندم. » این تنها بخشی کوتاه از یکی از دهها نامه دکتر علی شریعتی به پوران شریعت رضوی است؛ کسی که در همه نامه ها اینطور خطاب شده: «پوران عزیزم! » و حالا مجموعه نامه ها با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد. امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه های عاشقانه بوده زنده است، اما یاد و خاطره سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته است. […]
[…] – توسط admin هفته نامه چلچراغ – مکرمه شوشتری، نسیم بنایی: «… و تو شاید بدانی که سالهاست چهار کلمه «آزادی « ،» […]
Hello!
عالی بود..سپاس که چنین گفتگویی را رقم زدید.. روح این بانوی بزرگ شاد.. این مملکت سرمایه های ارزشمندی داشت دریغا که از ما دریغ شدند
ممنون از نظر لطف شما
دیگه چی داری اینجا؟
قهوه؛ اکسیر دنیای مدرن
روزگار دستهای نامرئی دسیسهچین
نادادگاه
مرد نباش، مرد باش!
اینجا همه چیز کنترل سی کنترل وی میشود!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به مجله 40چراغ است و هر گونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی وب سایت و بهینه سازی وب سایت دنیای وب