قسمت سوم
مازیار درخشانی
دوباره باید میرفتم تهران. باید با دانشگاه تسویهحساب میکردم تا نامه معرفی به خدمت میگرفتم. بابام ته دلش از تصمیمی که گرفته بودم، خیلی راضی نبود، اما خودم مشکلی نداشتم خیلی. سه ماهی بود که تهران نرفته بودم و تو این پنج سال اخیری که تهران بودم، بیشترین زمانی بود که اصفهان موندنی شده بودم. اتوبوس ساعت پنج صبح میدون فردوسی نگه داشت و من با کولهپشتی و پلاستیکهای غذا و میوهای که مامانم داده بود، از اتوبوس پیاده شدم. هوا تاریک بود و داشت رو به سردی میرفت. مناسب اون لباسهایی بود که خیلی نازکن اما یه زیپ هم دارن. از اونها که بیشتر سال رو تو کمد به چوبلباسی آویزونن. پام رو را از پلهها پایین گذاشتم و چند تا راننده تاکسی اومدن سمتم. دیگه یاد گرفته بودم که نباید جلوشون توقف کنم و به این سوالی که میپرسن «کجا میخوای بری آقا» جوابی ندم. روزهای اول دانشجویی وارد نبودم و وقتی آرژانتین پیاده میشدم و دیروقت بود و کلی بار داشتم، نصف پول تو جیبیم رو میدادم برای کرایه ترمینال تا خوابگاه. پول تاکسی ترمینال تا خوابگاه بیشتر از پول اصفهان تا خود تهران میشد. کافی بود می-گفتم انقلاب. اون وقت چمدونم رو از دستم میگرفتن و با عجله به سمت ماشینشون که تو یکی از کوچههای طراف بود، میبردن و دیگه نمیشد کاری کرد. اسنپ رو از نزدیکهای توپخونه گرفته بودم و قرار بود یه پراید سفید دم پمپ بنزین خیابون صناعی بیاد دنبالم. چراغهای قرمز بانک شهر وسط میدون فردوسی پخش میشد. جز من و فردوسی و داروخونه رامین و سهتا راننده تاکسی کسِ دیگهای تو خیابون نبود. رانندهها قهر کرده بودن و رفته بودن سمت ماشینهاشون، من منتظر پراید سفید بودم، فردوسی هم وسط میدون نشسته بود و داشت تلاش میکرد یه بیت شعر برای این وضعیتی که توش قرار داریم، بگه، اما هی نمیتونست.
جلوی در خونه که رسیدم، تو دلم ریخت. این حس وقتی وارد خونه شدم، بیشتر هم شد. از کنار گلدونهام تو راهپله، که داده بودم به خانم بیدگلی آبشون بده، رد شدم و یه کم نگاهشون کردم. انگار اونها بدون من حالشون بهتر بود. انگار دیوارهای اتاقم داشتن میگفتن: «پس کجایی تو پسر؟! اینقدر ما رو تنها نذار.» همیشه همینطور بود. وقتهایی که از اصفهان میرسیدم، چند ساعتی بدجور دلم میگرفت. یکی دو ساعتی باید میخوابیدم و بعدش میرفتم دانشگاه دنبال کارهای فارغالتحصیلیم. خوابیدم و برای اینکه بیشتر قدر لحظهای رو که توش هستم، بدونم، تو ذهنم صندلیهای اتوبوس رو تصور کردم.
صبح رفتم دانشگاه. آموزش. جای سختی بود، خصوصا از وقتی مسئول رشتهمون عوض شده بود. یه خانمی بود که خیلی به کارش وارد نبود و صد دقیقه معطلت میکرد. درنهایت هم یا کارت رو درست انجام نمیداد، یا اشتباه راهنماییت میکرد. دست آخرم مقصر میشدی که: «خودت باعث پیشرفت کارت نشدی.» یکی از بهدردنخورترین جاهای دانشگاه بود. هی از این اتاق به اون اتاق پاسکاری میشدم. دلم نمیخواست سال پایینیهام من رو ببینن. به خاطر همین سعی میکردم خیلی جاهای شلوغ دانشگاه نرم. پنج شیش روز هی پشت هم میرفتم دانشگاه و هر روز یه بخشی از کار رو جلو میبردم. میتونست زودتر هم پیش بره، اما هم من به جای هشت صبح، ۱۱ بیدار میشدم و وقتی میرسیدم، مسئولهای آموزش رفته بودن ناهار و نماز، هم اونها وقتی ساعت یک برمیگشتن، سیستمشون نیم ساعتی قطع میشد. بالاخره چندتا برگه بهم دادن که برگه تسویه حساب بود و باید کل دنیا رو میرفتم و از هر کی یه امضا میگرفتم که من هیچی ازشون پیش خودم ندارم. دست آخر زیرش یه مهر میزدن و یه برگه میدادن که من لیسانسم رو گرفتم و آماده خدمتم.
از سردر زدم بیرون. به خودم گفتم شاید آخرین باره که از زیرش رد میشم. رفتم میدون انقلاب. اونجا یه دفتر پلیس بود. برگه رو دادم، اونم یه برگه داد. باید میرفتم واکسن میزدم و بعدش میرفتم پیش دکتر که ببینه اگه مشکلی دارم، برام کمیسیون و پرونده تشکیل بده. ولی هرچی میگفت، میگفتم ندارم. دروغم نمیگفتم. سالم بودم، اما خب اگه میخواستم، میشد روی یه قسمتهایی از بدنم مانور بدم. شاید حداقل یه معاف از رزمی چیزی میشدم. اما اگه میخواست پرونده تشکیل بده، باید دو ماهی منتظر میموندم و من نمیخواستم دو ماه دیگه منتظر و بیکار بمونم. دکتر تایید کرد که سالمم. بعدم رفتم همون اطراف و یه عکس سه در چهار خیلی زشت گرفت و با مدارکم رفتم پلیس. خانومه برگهها رو گرفت و همینطور روی کیبوردش میزد. گفتم: «میتونم یک دی اعزام بشم دیگه؟!» گفت: «نه، یک دی پر شده، باید یک اسفند بری.» به هم ریختم. گفتم:«من عجله دارم. میشه درخواست تعجیل بزنید؟» گفت: «دلیل منطقی میخواد. بعدشم اینجا نمیشه. باید بری نظام وظیفه.» تو دلم گفتم اگه روزها زودتر میرفتم دانشگاه، شاید دو سه روز کارم زودتر تموم میشد و یک دی عازم میشدم.» بعد با لحنی معترض در ذهن خودم گفتم: «خدایا این چه وضعشه آخه. پس چرا یه کاری نمیکنی؟!» چند دقیقهای در حال تایپ کردن بود و بعد گفت: «چه عجیب! یک دی جا داد.» خیلی خوشحال شدم. فکر کنم تابهحال هیچ سربازی از شنیدن تاریخ اعزامش اندازه من خوشحال نبود. بعد همکارش رو صدا کرد و گفت: «دیروز برای اون پسره ارور میداد. الان شد.» واقعا نمیتونستم دو ماه دیگه منتظر بمونم. برگه سبزم رو داد دستم و گفت چند روز قبل از اعزامت اساماس میاد که کجا باید خدمت کنی. از دفترشون زدم بیرون. زنگ زدم به مامانم و تاریخ اعزامم رو گفتم. یهو بغض کردم وقتی داشتم براش تعریف میکردم، اما جلوی خودم رو گرفتم. به خودم گفتم ناهارو برم دانشگاه. نرسیده به ۱۶ آذر گریهام گرفت. از روی ناراحتی نبود، اما از روی شوق هم نبود. همه احساساتم دوگانه شده بودن. رفتم بوفه و قرمه سبزی خوردم. سال پایینیهام برگه سبز روی میزِ بوفه رو میدیدن وحشت میکردن. دخترها غصه میخوردن و پسرها نگران بودن. یه حالت رهایی داشتم. میدونستم یه چیزی را باید تا ۲۰ روز دیگه شروع کنم. بعدِ ناهار رفتم زمین فوتبال. گفتم بذار آخرین فوتبالم رو هم بازی کنم. همین هم شد. اون روز آخرین باری بود که تو اون زمین فوتبال بازی کردم.
نمیدونستم که قراره ۲۰ روز دیگه کجای ایران باشم. رو به عصر رفتم تو کتابفروشیهای انقلاب و خودم رو گم کردم لای قفسهها. ساعت شیش و نیم بود، آسمون سرمهای شده بود. صدای گیتار برقی اونی که سر خیابون برادران مظفر بود، تا فلسطین میاومد. انقلاب شلوغ بود و دانشگاهها تعطیل شده بودن و همه دانشجوها چهار، پنج نفری کنار هم تو پیادهرو میرفتن. چیزی جز صدای همهمه و خنده نبود. این وسط دو سه تا صدای آژیر پلیس هم میاومد، ولی صدای دانشجوها صدای غالب بود. بهترین ساعتهای انقلاب بود. از کنار دستفروشها رد میشدم و نیمنگاهی به چیزهایی که داشتن، مینداختم. یکیشون یه دستبند بافتنی داشت. چشمم رو گرفت، ولی نخریدمش. از گاج و قلمچی و همهشون گذشتم و صدای گیتارش هی بیشتر و بیشتر میشد. کنار یه کیوسک روزنامهفروشی وایساده بود و هتل کالیفرنیا میزد. سه، چهار دقیقهای وایسادم و بعد رفتم زیرگذر چهارراه ولیعصر و از اون دست انقلاب سر در آوردم. جدا از اینکه یاد گرفته بودم با تاکسیهای ترمینال نرم، خروجیهای زیرگذر چهارراه ولیعصر رو هم تو این پنج سال خوب بلد شده بودم. اون اولها همینطور در حال بالا پایین رفتن از پلهبرقیهای مختلف بودم. خیلی کسی رو نمیشناختم. همکلاسیهام یا درسشون تموم شده بود، رفته بودن شهر خودشون، یا مهاجرت کرده بودن. تو چشمهام اشک جمع شد. تو ذهنم یه صدایی گفت همهش خاطره است. از جلوی فرانسه رد شدم و به آدمهایی که لم داده بودن روی اون باری که بهش پوستر تئاتر آویزونه، نگاه میکردم. توش خیلی شلوغ بود. یاد چهار ماه پیش افتادم که با یاسی ناپلئونی با کافه گلاسه گرفته بودیم و داشتیم اونجا میخوردیم. تو بدنم احساس لرز کردم. انقلاب داشت خلوتتر میشد و کتابفروشیها یکییکی چراغهاشون رو خاموش میکردن. تنها مغازه روشن میوهفروشی سر وصال بود. رفتم سمت خونه. یه دونه استامینوفون خوردم و خوابیدم. تب کرده بودم. مال واکسن بود. دستم خیلی درد میکرد.
دیگه کارم تهران تموم شده بود و باید برمیگشتم اصفهان که روزهای آخر قبل از سربازی رو پیش خونواده باشم و از همونجا اعزام بشم به شهری که قراره برم. یه نگاه به دیوارهای آبی اتاقم کردم و گفتم میدونم، ولی شما که بهتر از هرکسی حال و روز من رو میدونید. وسایلم رو جمع کردم، در خونه رو بستم و از پلهها پایین اومدم. به دوتا گلدونی که داشتم، نگاه کردم. خاکشون خیس بود. خانم بیدگلی تازه آبشون داده بود.
چلچراغ ۸۱۵