در نقد سریالهای «کمدی»
شکیب شیخی
هشت نُه سال پیش، زمانی که بهتازگی سومین دهه زندگیام را شروع کرده بودم، بار اول که سریال «F.R.I.E.N.D.S» (که زینپس به اختصار تحت نام سریال «F» به آن ارجاع خواهم داد) را دیدم، بسیار خندیدم، ولی گهگاهی بعضی جاهایش برایم ناخوشایند بود. دفعات بعد که در جاهایی دیگر این سریال به چشمم خورد، یا از روی بیحوصلگی بعضی قسمتهای آن را مجددا دیدم، از میزان خندهام بهشدت کاسته و بر شدت ناخشنودیام افزوده شده بود. سریالهای کمدی دیگری مانند «How I Met Your Mother» و «The Big Bang Theory» (که زینپس به ترتیب مختصرا تحت نامهای «HMM» و «BBT» به آنها ارجاع خواهم داد) را که بعدتر و البته نه بهطور کامل دیدم، کمکم به چهارچوبی از علت آن ناخشنودیام رسیدم و اکنون درحالیکه گام به مراحل آخر سومین دهه زندگیام میگذارم، شاید بد نباشد که آن چهارچوب را تا حدی که میتوانم درکش کنم، با شما نیز در میان بگذارم.
این نوشته را به سه بخش تقسیم خواهم کرد: در بخش اول به سه شکل از شخصیتپردازی در سریالهای مذکور خواهم پرداخت. در بخش دوم به ساختار ضداجتماعی این سریالها خواهم پرداخت. و در بخش نهایی نیز بهطور بسیار خلاصه و کوتاه نتیجهای از بحثهای مطرحشده ارائه خواهم کرد. بااینحال پیش از آنکه وارد بدنه اصلی متن شویم، اجازه میخواهم بهعنوان یک همسنوسال شما، در این بحث مشخص دعوتتان کنم به اینکه شک و تردید کنید در «وضوح»، «بداهت» و «دم دستی بودن» خندهداری هرآنچه برایتان بسیار خندهدار است، و اگر شما هم به نمونههایی اینچنین برخورد کردید، حتما تجربه خود را با دیگران و مخصوصا خود بنده در میان بگذارید، شاید همین صحبتهای چند نفره ولی متمرکز راهی ایجاد کند برای خروج از این سیالیّت لَزجی که گویا دارد از سر و روی زندگیمان بالا میرود.
شخصیتپردازی: زبان بازی «بلاهت»
شخصیتپردازی سریالهای «کمدی» سطح رویی فرایند «نرمالیزاسیون» است که میبایست از دریچه تلویزیون تبلیغ شود. تیپهایی مختلف از این شخصیتپردازیها و روابط بین شخصیتها وجود دارد که میتوانند لیستی طولانیتر از آنچه را در ادامه میآید، بسازند، اما فکر میکنم توقف بر همین سه مثال تا حدی روشنگر منظور باشد.
الف) «دانستن» باعث طرد از گروه و «نادانی» ایدهآل یک گروه میشود!
دیوید هاپکینز در یادداشتی در نشریه مدیوم بهدرستی تا حدودی این مورد را در مورد شخصیت راس در سریال «F» توضیح میدهد. یک بار به لیست شخصیتهای سریال «F» و ویژگیهای اصلیشان نگاه کنید: راس، علاقهمند به علم، مونیکا، سلطهجو (البته در مسائل روزمره زندگی)، فیبی، عجیب خلوضع، و ریچل، محصول اصلی مورد تبلیغ که به «شاپینگ» علاقه داشته و خواندن مجلههای «مُد» و «فشن» را به خواندن یک رمان ساده ترجیح میدهد. هرگاه راس میخواهد از چیزی که به آن علاقه دارد، صحبت کند، با عکسالعمل «تلخ» و «دلسردکننده» باقی افراد روبهرو میشود، در صورتی که باقی افراد تا حد بسیار زیادی آزادی برای ابراز و اعمال ویژگی اصلی شخصیتی خود دارند، و درنهایت داستان راس که داناترین فرد گروه بود، با «ریچل» که نماد تمامقد «بلاهت» و «زبونی» معاصر است، «جفت» میشود. باز هم نگاهی به داستان بیندازید. کدام افراد در این گروه بیشتر قابل معاشرت هستند؟ رتبههای اول به جوئی و ریچل میرسد که هم احمقترین و سطحیترین افراد گروه هستند و هم کمترین مخالفتی با این میزان از بلاهتشان صورت میگیرد. مونیکا و چندلر میانه را از آن خود میکنند و راس و فیبی نیز در قعر جدول به سر میبرند که در بخش «ب» به مورد فیبی نیز خواهم پرداخت.
حال نگاهی به سریال «HMM» بیندازید. شما هیچگاه در هیچجای این سریال که بیش از ۶۰، ۷۰ ساعت درازا دارد، شخصیتی را در حال مطالعه کتابی مفید نمیبینید. شخصیت «تد» نیز که گویا علاقهمند به ادبیات (برای مثال اشعار پابلو نرودا یا «کمدی الهی») است، بهطور مشخص اگر بخواهد این علاقه خود را ابراز کند، با عکسالعمل ناخوشایند باقی شخصیتها –مثلا از طریق ایجاد صدایی زشت با دهان- روبهرو میشود. قسمتی را بهخاطر بیاورید که تد کتاب زندگینامه رئیس جمهور سابق ایالات متحده را بهتازگی خوانده بود و آنقدر ذوقزده بود که میخواست بسیار زیاد درباره آن حرف بزند، و این درنهایت منجر به «بلوکه شدن» نسبتا جدی این تقاضایش توسط جمع شد؛ و این در حالی بود که جنون فریبکاری جنسی بارنی با اینکه بسیار مهوعتر است و بسیار پرسروصداتر نیز برگزار میشد، هرگز به صورت کامل «بلوکه» نمیشد.
سریال «BBT» را میتوان شکل غایی چنین گروههایی دانست؛ اهالی معرفت از تمامی گروهها رانده شده و با یکدیگر گروهی تشکیل دادهاند که مجزا از «جامعه» است. گویی عنصر پیشتر «نامطلوب» ما اکنون «مطرود» شده است.
ب) آدمها دو دستهاند: نادانهای سالم و داناهای ناسالم!
نگاهی به سریال «BBT» بیندازید. آیا راهی برای فیزیکدان شدن، بدون اینکه «خُل وضع» جلوهگر شوید، وجود ندارد؟ سوال دلهرهآوری است، مخصوصا اگر اکنون به واقعیت جامعه خودمان که در آن گفته میشود «خنگ دوستداشتنیتر است»، نگاهی بیندازیم.
سریال «F» را باری دیگر به یاد آورید. در مورد راس که صحبت کردیم. حال وضعیت فیبی چیست؟ چرا باید برخی جنبشهای اعتراضی دهههای ۶۰ تا ۹۰ سده بیستم میلادی –خواه صحیح بودهاند، خواه غلط- را در یک شخصیت تجمیع کرده و درنهایت آن شخصیت را یک «خُل عجیب» جلوه دهید، و درنهایت یک احتمال پلید باقی بگذارید که تمامی این ابنرمالیتهاش برخاسته از دوران کودکی سختش است، و گرچه همه ما دوستش داریم، ولی واقعا به درد جامعه نمیخورد.
در سریال «HMM» نیز در جایی برای آوردن مثالی از یک انسان «مسخره» و «شکستخورده» و «بیعرضه»، از «عموی دائمالخمر پیری که با سلاح «شاتگان» در اتاقک کنار گاراژ خانه شما زندگی میکند و همه چیز را به گردن حکومت میاندازد» استفاده میشود.
ج) «آدمها همان هستند که بودهاند و همان نیز خواهند ماند» یا به عبارت بهتر، «جهان راکدتر از این حرفهاست»!
نگاهی به شخصیتهای این سریالها بیندازید. میزان بسیار اندک تغییرشان را ببینید. اگر همان تغییرات جزئی را ریشهیابی کنید، آیا ریشهای جز مسائل «زندگی عاطفی» دارند؟ همان «زندگی عاطفی» که در همین سریالها عموما به «نخنما»ترین و «توهینآمیز»ترین شکل ارائه میشوند. گرچه شاید تغییر واقعی نیز امری دشوار باشد، اما آیا اینقدر؟ آیا این میزان سکون و بیحالی –در عین زرقوبرق و سروصدا و قهقهه- ممکنتر است؟ این سریالها چگونه میتوانند چنین شکلی از پیچیدگی را ساده جلوه دهند؟
ضدیت با جامعه به مثابه سنگ بستر «بلاهت»
جملاتی از قدیمالایام بسیار استفاده میشدند، مانند «کار جوهر انسان است»، که توسط آنها اهمیت مقوله «کار» -حتی فارغ از «درآمد»- بسیار اساسی جلوه میکرد. حتی در بسیاری متون دینی خدا پس از شش روز کار و آفرینش، روز هفتم را به عبادت و استراحت اختصاص میداد. جلوتر که بیاییم، در حیطه علوم انسانی، مقوله «کار» بسیار مهم شد و اندیشمندانی بزرگ همچون کارل مارکس واکاویهایی بسیار مهم از این پدیده انسانی ارائه دادند. و اگر بخواهیم مثالی از اندیشمندان معاصر بزنیم، میتوان به ژاک رانسیر، فیلسوف فرانسوی، اشاره کرد که برای مثال در کتابی تحت عنوان «شبهای پرولتاریا» -که با نام «شبهای کار» نیز منتشر شده است- به اهمیت «کار» و زمانبندی کار-استراحت در امر نمادینی که خود رانسیر آن را «توزیع امر حسپذیر» مینامد، اشاراتی درخشان میکند. در عرصه سیاست و جامعه نیز «کار» آنچنان مهم شد که، حتی در سالهای کنونی نیز نام بسیاری از احزاب سیاسی «حزب کار» است. علاوه بر اینها در دوران کنونی، پدیده «کار» در کنار پدیده «ریلکس کردن» یا همان «فراغت» به گونهای صورتبندی شدهاند که حجم بسیاری از بازار و سرمایهگذاری را متوجه خود کرده و شکلی خاص از سبک زندگی را پیرامون خود سازماندهی کردهاند. حتی اگر تمامی این بحثها را رها کرده و راست و دروغ، غلط و صحیح، و مثبت و منفی بودنشان را به کناری بگذاریم، کافی است به اطرافمان نگاهی بیندازیم. آیا تا کنون فکر کردهاید که پدیده «کار» و «زمان کاری» چه تاثیری بر دستکم معابر شهری، بودجهبندی حملونقل و طرح ترافیک دارد؟ همه میدانیم که «کار» اساس این طرحها و تنظیمات است و با در نظر نگرفتن «کار» اساسا «شهر» بیمعنا میشود. بهطور سنتی نیز بارها و بارها به ما اشاره شده است که «کار کنیم تا به گناه یا خطا نیفتیم» و… و در کلام آخر حتی میتوان ادعا کرد که تفاوت اجتماعی اصلی میان «شب» و «روز» نیز در تراکم «کار در روز» و «استراحت در شب»، نهفته است.
اکنون میتوان پرسید که شخصیتهای سریالهای مذکور چه زمانی «کار میکنند»؟ همه و همه آنها! ما «شغل» و «حرفه» همه آنها را میدانیم و چندین بار هم در محل کار تکتکشان به ملاقاتشان رفتهایم، اما آن زمانی که انسان در طول روز صرف «کار کردن» میکند و به واسطه همان میتواند در ساعاتی دیگر از روز در کافهای با دوستانش به نوشیدن قهوه نشسته یا در مورد «زندگی عاطفی» گفتوگو یا آن را پیگیری کنند، به کلی محذوف است. در تک تک این سریالها حتی «شب» و «روز» هم دیگر تعین خود را از دست میدهند.
فرض کنیم که «کار» از این سریالها حذف نمیشد؛ آنوقت دیگر شخصیتهای ما نه در عرصه «خصوصی»، بلکه در عرصه «عمومی» وارد میشدند، و در عرصه عمومی نیز چنان شکلی از شخصیتپردازی که پیشتر شرح داده شد، بسیار «تو ذوق زننده» شده، و اگر در ذهن مخاطب پیگیری منطقی صورت گیرد، جامعهای بیثبات و در آستانه ویرانی تصویر خواهد شد. پس سازندگان این سریالها در ابتدا میبایست جامعه را از هویت اصلی خود خالی کنند. و بنده بر این ادعا هستم که مفهوم «کار» در تشکیل حقوق و عرصه عمومی، مهمترین عامل بوده، و اگر این ستون از درون خالی شود، حاصل جامعهای خواهد شد که، متلاشی شده و هر چیز در آن به یک شخصیت و عرصه خصوصی تحویل داده شده و در این بستر عملا مسیر برای تبلیغ هرچیز و طرد هر چیز دیگر، گشوده میشود. اجازه دهید فعلا بیش از این نتیجه نگیرم و به وجهی دیگر از این مقوله در هر یک از سریالهای مورد نظر بپردازم.
«کار» یکی از مهمترین منابع «شناخت» است، یعنی هر کس هر «کاری» که میکند، در مورد آن، چه به تصریح و چه به صورت ضمنی، دانشی دارد. حال با در نظر گرفتن این نکته، نگاهی به شخصیتهای علمدوست سریالهای «F» و «HMM»، یعنی به ترتیب راس و تد بیندازید. همین دو شخص علمدوست چه چیزی را بهعنوان «دانش» ارائه میدهند؟ چیزی فراتر از مشتی «داده» و مبلغی «اطلاعات»؟ در تمامی این دو سریال، به غیر از شخصیت مونیکا، کدام شخصیت زندگی نزدیکی با کار خود دارد که پیوندش ناشی از تبحر باشد؟ بهراستی هیچیک. پس اجازه دهید از این چند قطعه اخیر یک جمعبندی ارائه دهیم: دانایان این دو سریال تنها چیزی که دارند، «اطلاعات» است، که آن هم «مطرود» است. بینندگان این سریالها با چند ساعت اینترنتگردی میتوانند چندین برابر آن اطلاعات را جمعآوری کنند. حاصل چه میشود؟ اینبار نه «طرد» و «تمسخر» فرد دانا، بلکه «تحقیر» و «دمدستی سازی» خود «شناخت». در این زمینه اما سریال «BBT» دیگر نهایت خط را گرفته است. سه «دانشمند» دور هم هستند، ولی کل توان نظری و دانششان در حد یک دانشآموز دبیرستانی ایرانی که علاقهمند به فیزیک باشد هم نیست.
بنا بر آنچه گفته شد، برای جمعبندی بحثی که در بخش شماره دو آمد، باید بگویم که با حذف «کار» از وجود شخصیتها و بستری که در آن حاضر هستند، دو وجه پدید میآید؛ حذف جامعه و ساختار واقعی آن و تخریب «شناخت» ناشی از کار، که بهعنوان عنصر قوامبخش وجه اول به کار روایت سریال میآید. در انتها نیز میتوان به موردی اشاره کرد که بسیار مهم است و آن اینکه «فراغت از درآمد»، گروه شخصیتهای این سریالها را در فضایی محصور میکند که هرگونه تبیینی در مورد مسائل مختلف («زندگی عاطفی»، علایق شخصی» و…) که از دل آن فضا صورت پذیرد، حکم یک محور نرمالیزه کردن اجتماعی را پیدا میکند که از آنرو که بسیار ضدواقعگرایانه است، برای گروهها و اقشار عمده جامعه بهشدت «منعکننده» بوده و آنها را پیشاپیش بهعنوان «یک عامل ابنرمال» جلوهگر میسازد، ولو نهتنها بخش عمده یک جامعه واقعی را تشکیل داده، بلکه از حیث «منطق واقعیت» بیانگر کلیت یک جامعه نیز میتوانند باشند.
نتیجهگیری: «بلاهت» برای عدهای
«مضحک» است و برای عدهای «سودآور»!
همواره یکی از بحثهای مهم علوم انسانی، بهخصوص در سه سده اخیر، این بوده است که رابطه «شناخت» و «عمل» چیست؟ آیا «شناخت» صحیح، بیواسطه به «عمل» صحیح منجر میشود؟ آیا «شناخت» مقدم بر «عمل» است؟ آیا برعکس است؟ و سوالهایی دیگر از این دست. حال باید سوالی را بین تمامی این سوالها برجسته و مجددا مطرح کرد؛ «شناخت» نادرست، چه «عملی» را میتواند ایجاد کند؟ یا اگر بخواهیم از سوی دیگر به این مسئله نگاه کنیم، این «شناخت» نادرست برخاسته از چه «عملی» است؟
بحثی که در این یادداشت آورده شد، تنها قطعهای از منظومه رسانهای-تبلیغاتی عظیمی است که با وجود وجوه ملی-محلی خود، دارای منطقی جهانی نیز بوده و مشابه یا بدیل نظیرش را در رسانههای ایرانی نیز میتوان یافت که مثلا خود را در قالب «رئالیسم نکبتبار» برخی از آثار ایرانی که در آنها بدبختی از در و دیوار بر سر شخصیتها آوار میشود و آنها در میانش جیغ میکشند، بهعنوان برجستهترین بدیل بومی برخاسته از این منطق نشان میدهد.
ویژگیهای برشمرده شده برای همین سریالها را در قاب رسانهای چون تلویزیون تصور کنید. بههیچوجه نباید اینگونه تصور کرد که حاصل آن «بیدانشی» یا مثلا «ضدواقعگرایی» مخاطبان خواهد بود، زیرا اساسا هیچ جامعهای با این میزان «توهم» و «خرفتی» نمیتواند دوام داشته و به تولید بپردازد. درنتیجه در یک جامعه حتی برای منافع صاحبان ثروت و قدرت هم که شده، میبایست حدی نسبی از «شعور» و «واقعگرایی» در میان شهروندان وجود داشته باشد. پس داستان از چه قرار است؟ درست است که چنین سریالهایی افراد را، مشابه وضعیت درونی خود، «خرفت» و «متوهم» نمیکنند، اما آنچه اتفاق میافتد، این است که رویای «شعور» و «واقعگرایی» را در اذهان مخاطبان از بین میبرند.
«واقعگرایی» و «شعور» در دل همان روابط قدرت سرکوبگر طی چند سده اخیر با افتوخیز و شدت و ضعف درنهایت به وضعیتی تعادلی رسیده بود که در آن چیزی به نام «مدرنیته» شکل گرفت، اما امروز تقریبا در سطح جهانی با مرگ تمایل مردم به «شعور» و «واقعگرایی»، نهتنها بساط مدرنیته در حال اضمحلال است، بلکه گویی جهان، در چرخشی ارتجاعی، در حال پرتاب شدن به قهقراست؛ قهقرایی که در آن تنها چیزی که وجود دارد، یکهتازی حاکم بر محکوم و لبخند زدن و تعظیم کردن مکرر محکوم به حاکم است.
عواملی بسیار زیاد باعث میشوند که چیزی چنان عجیب تا این حد شدنی باشد، اما اگر تنها خود را به بحث سریالها محدود کنیم، آن چسبی که باعث امکان این «آش» میشود، «کمدی» است، حتی اگر شما به آن نخندید و صدای روی تصویر همین وظیفه را نیز از آن خود کرده باشد. یا اگر بخواهیم تیپ عمومی آثار رسانهای ایران را نگاه کنیم، به جای «کمدی» میتوان داستانهای «عاشقانه» سخیف را مثال زد یا همان شکلی از «نکبتزدگی» بیانتها. اگر در ایالات متحده به زور خنده و با نیشهایی باز این امر میسر است، در ایران با گریه و پلکهایی تر چنین میشود.
این شکل از «کمدی» یک رژه «بلاهت» است که برای بسیاری از مردم «مضحک» و مایه خنده است، و برای صاحبان قدرت «سودآور» و یکی از عوامل سَروری. شاید نتوان هیچیک از این آثار را کمدی در معنای جدی آن دانست (معنای جدی، یعنی دیگر نیاز نباشد دو طرف کلمه کمدی، علامت گیومه بگذاریم)، ولی قطعا «این موقعیت» از زیست اجتماعی، و آخر هر روز پای رسانهها و سریالهایی «کذا» نشستن، یک کمدی جانانه است که پرداختن به آن غولهایی چون بالزاک، چاپلین و بکت را میطلبد، نه بنده را.
شماره ۷۱۷
عالی بود