«چلچراغ» با حضور در «طلوع بینشانها» از روزگار سخت کارتنخوابها در زمستان مینویسد
شیما طاهری، محمد مخبری
تصور این موضوع که بخواهیم بدون لباس کافی در هوای منفی هشت درجه شب را گوشه خیابانهای این شهر صبح کنیم، وحشتناکتر از آن است که بتوان در گزارشی چند صفحهای مطرح کرد. اما این تنها بخش کوچکی از خاطرات کارتنخوابهایی است که به جمعیت طلوع بینشانها آمدهاند. حسین شیخ و چند تن از بهبودیافتگان با تمام مشکلات و دغدغههایشان که عموما در فصل سرما دوچندان میشود، ساعاتی در کنارمان نشستند و از شرایط اسکان کارتنخوابهایی گفتند که در «طلوع» به زندگی بازمیگردند.
وارد کوچه پرستو که شدیم، از اول کوچه تابلو موسسه طلوع بینام و نشانها به چشممان خورد. وارد حیاط که شدیم، سه، چهار نفری در حیاط بودند و هرکس مشغول کاری بود. یکی گونیهای برنج را از وانت خالی میکرد، یکی حیاط را میشست، دو نفری هم نشسته بودند و صحبت میکردند که با دیدن ما یک نفرشان بلند شد و بعد از اینکه فهمید با حسین شیخ قرار داریم، ما را به اتاق او راهنمایی کرد. حسین شیخ که از قدیمیهای طلوع است، از راه رسید و سریع کیفش را گذاشت روی صندلی کنار دستش، و برای ما توضیح داد که جلسهاش زیادی طول کشیده. او و حدود ۲۵۰ نفر از بهبودیافتگان بهتازگی از زیارت امام رضا(ع) برگشتهاند. شیخ با لبخند میگوید: «با بچهها نایبالزیاره همه بودیم.»
– اینجا دقیقا کجاست؟
اینجا دفتر طلوع بینشانهاست. تقریبا هشت سالی میشود که دایر شده و پنج سال است که فضایی داریم با عنوان سرای امید که مرکز اقامتی و درمانی بلندمدتی است برای معتادان کارتنخوابی که برای بهبودی به اینجا میآیند. ما از ابتدای ورودشان مراسمی داریم به اسم آیین مهرورزی که سهشنبه شبها برگزار میشود که مرحله جذب ما در این شبها اتفاق میافتد و این عزیزان وارد سرای امید میشوند و مراحل بعدی که شامل داشتن سرپناه، درمان، آموزش، اشتغال و اتصال به خانواده و بهخصوص به جامعه است، کمکم اتفاق میافتد.
– در بین این افراد، مادران و کودکان کارتنخواب هم جذب و پذیرش میشوند؟
ما نزدیک به دو سال است که یک فضای اقامتی درمانی داریم مخصوص مادران و کودکان کارتنخواب. که آنها میتوانند به صورت بلندمدت اینجا اقامت داشته باشند.
– این فضا چه تفاوتی با مراکز بهزیستی دارد؟
فرقی که با تمام مراکز ایران دارد، در این است که مادران و کودکان میتوانند در کنار هم اقامت داشته باشند. مثلا زن کارتنخوابی که بچهای دوساله دارد و آن بچه هم عموما درگیر سرما و اعتیاد شده، میتوانند در کنار هم مراحل بهبودی را طی کنند و به زندگی برگردند.
– در طلوع چه طرحهایی دارید؟
ما در طلوع آیین مهرورزی داریم که سهشنبه شبها به کمک خود بچههای بهبودیافته ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ پرس غذا میپزیم و بین کارتنخوابها پخش میکنیم. تهران شهر بدون گرسنه هم یکی از طرحهایی است که ما از پارسال آن را اجرایی کردیم. در این طرح غذاهای سالم و دستنخورده را از مجالس و مهمانیهای مردم تحویل میگیریم و در بین کارتنخوابها پخش میکنیم. در سال گذشته ما حدود ۱۱۸ هزار پرس غذایی را که قرار بود دور ریخته شود، به سفره کارتنخوابها بردیم.
فقط یه کارتنخواب میفهمه سرما
و یه لباس نازکِ پاره یعنی چی
در ادامه با عمو حسین همراه شدیم. عمو حسین همان آقایی بود که ما را به داخل راهنمایی کرد. او ۳۳ ماه و ۲۵ روز میشد که عزمش را برای ترک اعتیاد جزم کرده بود و حالا سومین سال پاکی و داشتن یک سقف را بعد از هشت سال تجربه میکرد. عمو حسین جانباز جنگ است و ۲۵ ماه هم در اسارت عراقیها بوده. وقتی با او شروع به صحبت کردیم، ماجرا را اینگونه برایمان تعریف کرد: «حدود هشت سالی میشد که در اطراف حرم امام خمینی کارتنخوابی میکردم. شرایط زندگیام در آن روزها گفتنی نیست… نگاه نکنید حالا من با این وضع و این لباس روبهرویتان نشستهام، من هم مثل همه کارتنخوابهایی که شما تا به حال دیدهاید، بودم. توی آشغالها دنبال غذا میگشتم، یک وقتهایی در ساختمانهای خرابه میخوابیدم، یک وقتهایی در بیابانهایی که تا چشم کار میکرد، خبری از کسی یا چیزی نبود. هرچه هم که بگویم، تا کسی کارتنخوابی را تجربه نکرده باشد، متوجه حرفهای من نمیشود. به قول شاعر، به دریا رفته میداند، مصیبتهای توفان را… فقط یک کارتنخواب میفهمد که سرما و یک لباس نازکِ پاره یعنی چی… یک شب که توی زبالهها دنبال غذا میگشتم، دیدم چند نفر از معتادها دور کسی جمع شدهاند. عجیب بود… ما معمولا از خودمان هم فرار میکردیم، اما حالا میدیدم که همه دور کسی جمع شدهاند که ظاهرش داد میزد از ما نیست. یکی از بچهها صدایم زد: «حسین! مگه تو غذا نمیخوای؟ دبجنب دیگه.» همینطور که نزدیک میشدم، شنیدم که فرد ناشناس دارد به بچهها میگوید: «هرکی که دوست داشته باشه، میتونه همراه من بیاد، میریم یه جای گرم میخوابیم، غذای گرم هم داریم. هرکی هم بخواد از شر این مواد لعنتی خلاص شه، ما کمکش میکنیم.» با گفتن این حرف خیلی از بچهها غذایشان را گرفتند و رفتند دنبال کارشان. اما برای من و بعضی از بچهها داشتن یک سقف که از برف و باران حفظشان کند، کمی وسوسهانگیز بود، چه برسد به اینکه آن مرد، وعده جای گرم و غذا را هم داده بود. آن شب من و چهار نفر دیگر سوار ماشین مرد شدیم و همه فکر هر چهار نفرمان این بود که مدتی آنجا میمانیم تا هوا مساعدتر شود، بعد هم میزنیم به چاک و دوباره برمیگردیم سر همین زندگی فعلیمان… آن شب حتی یک نفر از ما هم فکر نمیکرد سال بعد همین موقع این مواد را ترک کرده باشد.» حسین آقا صحبتش را قطع میکند و چند لحظهای سکوت میکند و انگار در گذشته چرخ میزند. همینطور که به یک نقطه خیره شده، دوباره شروع میکند: «من یک روزی جانباز و آزاده به حساب میآمدم، دختر و پسرم به اینکه من پدرشان هستم، افتخار میکردند. اما حالا پسرم دانشجوی کارشناسی ارشد است و من کنارش نیستم تا بتوانم به او افتخار کنم، چون من در حقش پدری نکردم. من با اعتیاد، غیرت و مردانگی و حس پدر بودن را از دست دادم، پس سهمی در موفقیت بچههایم ندارم… از وقتی ترک کردهام، بچههایم میآیند اینجا، به من سر میزنند، امیدوارم یک روز آنقدر از خودم و پاک بودنم مطمئن باشم و خودم را ثابت کنم که همسرم هم بتواند من را بهعنوان شوهرش قبول کند…» حسین آقا که حالا چشمانش هم کمی خیس شده، بابت احساساتی شدنش از ما عذرخواهی میکند و میگوید: «سهشنبه برنامه داریم و کلی هم کار عقبافتاده، من هم پرحرفی کردم، با اجازه.» و از اتاق بیرون میرود.
نه مُردم، نه یخ زدم
کمی بعد، در اتاق باز شد و آقایی قدبلند وارد شد. همان کسی بود که ما را تا انبارهای پتو برده بود و آنجا را به ما نشان داده بود. ما متوجه شدیم که بیشتر کارکنان طلوع از خود بهبودیافتگان مجموعه هستند، یعنی کسانی که خودشان روزی با مشکل اعتیاد دستوپنجه نرم میکردند، حالا برای بهبود معتادان دیگر تلاش میکنند و شاید یکی از دلایل اقبال طلوع هم همین مسئله باشد.
آقای قدبلند که همه آقا رضا صدایش میکنند، دو سال است که اعتیاد را ترک کرده، ولی طلوع را نه. او صحبتش را با خاطره اولین شب کارتنخوابیاش شروع کرد. «من سالها بود درگیر اعتیاد بودم، اما هیچوقت فکر کارتنخوابی به سرم نزده بود. یک شب ماشینم در خیابان خراب شد و نه پولی داشتم که بروم خانه و نه راهی تا ماشینم را درست کنم. میدانستم کسی هم منتظرم نیست، پس آن شب را کنار خیابان ماندم. روی نیمکتهای پارک ملت خوابیدم و نمیدانم آن شب چه شد که من فکر کردم توی خیابان ماندن آنقدرها هم بد نیست. بعد از آن دیگر نرفتم خانه. اوایل دوران کارتنخوابی ماشینم را هم فروختم، اوضاع آنقدرها هم بد پیش نمیرفت، اما پول ماشین را که کمکم از دست دادم، اوضاع خراب شد. هوا حالا سرد شده بود و من نه لباس گرم داشتم نه جای گرم. یادم هست که یک شب ما هشت نفر بودیم که کنار هم خوابیدیم، اما صبح که بیدار شدیم، شده بودیم چهار نفر… چهار نفرمان از سرما مرده بودند و شما نمیدانید خوابیدن کنار جنازه دوستانت چه حسی دارد. بارها حسرت خوردم که چرا آن شب من جای آنها نمرده بودم. بعد از آن شب شبهای سردتری را هم تجربه کردم، اما نه مُردم، نه یخ زدم. حالا حکمتش را میفهمم که چرا خدا من را نبرد. نمیدانستم خدا هنوز هم نیمنگاهی به من دارد. فکر میکردم خدا منی را که آنقدر زن و بچهام را اذیت کرده بودم، مدتهاست از یاد برده و حتی نمیخواهد جانم را هم بگیرد. با طلوع که آشنا شدم، فهمیدم خدا چشمش را روی گناهکارترین بندههایش هم نمیبندد. در بین کسانی که ترک میکنند، عده زیادی دوباره به سمت مواد میروند. اما من همه تلاشم را میکنم که حتی در شرایط مکانی گذشته هم قرار نگیرم. حالا من دو سال است که مواد را کنار گذاشتهام، دارم کار میکنم و در جامعه پذیرفته شدهام. اما هنوز روی برگشتن پیش همسر و دخترم را ندارم…» آقا رضا هم با یادآوری گذشته کمی به هم ریخت و دیگر شادابی لحظه ورودش را نداشت و با حالتی گرفته از ما جدا شد. ما هم از طلوع بیرون زدیم، اما نفهمیدیم سرمای منفی هشت درجه در خیابان با سرمای منفی هشت درجه کنار شوفاژ و بخاری در خانه چقدر فرق دارد!
شماره ۶۸۹
خرید نسخه الکترونیک