خداحافظی با دانشگاه بدون جشن فارغالتحصیلی
الهام متقیفر
عدهای هستند که همینطور پابرهنه و بدون سلام و علیکی پریدند وسط دانشگاه و دانشجویی و بدون اینکه بدانند سهشنبهها سلف چه میدهد، یا کدام غذایش بهتر است، حالا دانشجوی ترم دو یا سه هستند، پس عدهای هم بدون آنکه خودشان بدانند، یک روز آخرین ناهار سلف را خوردند و برای همیشه از دانشگاهشان خداحافظی کردند. این را که کدامش سختتر است، نمیدانم، اما اگر آنهایی هم که هنوز دانشگاه را ندیدهاند، بیخداحافظی فارغالتحصیل شوند، یا نیامده بروند، دیگر حرف ندارد.
آن روز که برای اولین بار کارت دانشجوییام را دستم دادند، اول از همه تاریخ انقضایش را خواندم؛ شهریور ۱۴۰۲. آن لحظه دلم میخواست تمام این چهار سال را با تمام وجود حس کنم، اما چند ماه بعدش دانشگاهی نماند برای رفتن. البته ناگفته نماند که آدم ترم یک جوگیر میشود و گمان میکند کارت شهربازی دستش دادند و دلش نمیخواهد اعتبار کارتش تمام شود، اما دیده شده همان دانشجو را با حال نزار و پرِ شکسته و احتمالا موهای کمپشتشده و خسته فارغالتحصیل میکنند و همان ترمهای آخر شاید خودت به رفتن رضایت دهی.
قسمت جالب ماجرا اینجاست که تمام ما آدمها را تا همینجا کوک کردهاند و بعدش پرتمان میکنند میان آدمهای واقعی. شش سال دبستان که تمام شد، میروی راهنمایی (متوسطه اول) بعدش دبیرستان و بعدترش هم کنکور و دانشگاه. اینطور بگویم که تا اینجایش آش کشک خالهمان است، اما این چهار سال آخرین سالهایی است که طبق برنامه ریختهشده برای تمام جوانان کشور پیش میرود. بعدش تو میمانی و سوالات بزرگ، بمانم یا بروم؟ فوق بگیرم یا کار کنم و پول جمع کنم؟ و…
بماند که اگر پسر باشی و سرباز هم باشی، شاید آدم کوکی بمانی و دکتریات را بگیری!
حالا اینکه بدون هیچ خداحافظی سالهای آخر سرخوشی زندگی را بگذاری و رد شوی، باید حال عجیبی داشته باشد.
من هنوز یک بهشتیام
مهشاد ع.
مثل یک جدایی بیخداحافظی یا بند نافی که هنوز قطع نشده است، روحمان در آن دانشکده مانده!
دیدید میگویند: وقتی کسی فوت میکند، بگذارید آدمها عزاداریشان را بکنند تا غم را از دلشان بشوید و ببرد. ما هیچوقت عزاداری نکردیم برای آن دوره شیرینی که از دستش دادیم. شاید بگویید جشن فارغالتحصیلی اصلا چه ربطی به عزا و عزاداری دارد؟ باید بگویم بعضی جشنها غم، ترس و جدایی دارند، مثل جشن فارغالتحصیلی که بعد از آن همه چیز به شکل وحشیانهای واقعیتر میشود!
بچههای سال قبل از ما به جز جشنی که دانشگاه برایشان گرفت، از دانشکده بودجهای گرفتند و یک جور جشن کوچک و آزادتر برای خودشان راه انداختند. همان سال ما هم کمکشان کردیم، برای عکس، موسیقی، تزیین سالن و هر کاری که میشد انجام داد. حتی یادم هست آرم ۹۴ را با لیزر برش دادند و رویش جمله یادگاری نوشتند. بعد هم نصبش کردند در دفتر ریاست دانشکده.
ورودی ما بعد از همکاری با بچههای ۹۴ هزار جور برنامه برای جشن خودش ریخته بود و تجربه بیشتری داشت. بچهها تعدادشان کمتر بود و ارتباطشان بیشتر و قرار بود جشن بهتری در پیش باشد…
قصههای کرونا که نه! غصههای کرونا که پیش آمد، دانشگاه و دانشکده زیر بار نرفتند تا ما یک روز حتی کوتاه، دور هم جمع شویم. از برنامههای مجازی هم خبری نبود. تنها کاری که کردیم، این بود که از کافه بهشت، کافه کوچک و جذاب دانشگاه بهشتی، خواستیم با هماهنگی دانشگاه عکاس و لباس فارغالتحصیلی بیاورند تا بچههای رشتههای مختلف روز رزرو کنند و فقط عکس بگیرند. ما برای این برنامه هم دور هم جمع نشدیم! یکی تهران نبود، یکی کرونا گرفته بود، یکی میترسید کرونا بگیرد و خلاصه حال هیچکس برای عکس خشک و خالی فارغالتحصیلی سر جایش نبود. اینطوری شد که هرگز از آن دانشکده خداحافظی نکردیم و جدا نشدیم.
یکی از اتفاقهای قشنگ زندگی همین است که برای شروع یک مرحله جدید باید با مرحله قبلی زندگی خداحافظی کنی. نمیدانم بچههایی که جشنهای مجازی را تجربه کردند، چطور با این «خداحافظی» مواجه شدند، اما ما هنوز که هنوز است، پیوندمان با دانشگاه قبلی بیشتر از دانشگاه فعلی است. حالا خیلیهایمان مهاجرت کردند، خیلیها ارشد میخوانند، تعدادی ازدواج کردند و سر کارند و این طور بگویم که هر کس یک گوشه دنیا سراغ زندگیاش است، اما میان بیشترمان یک اتصال قدیمی است که از سر همان خداحافظی نکردن میآید و حتی گاهی حالت روحیمان را تحت تاثیر قرار میدهد.
کاش چیزی بود هر چند مجازی تا به عینه خداحافظی با آن دانشگاه و تمام خاطراتش را میدیدیم. اما نبود و من هنوز هم خودم را دانشجوی بهشتی میدانم و این در حالی است که نیم ساعت دیگر کلاسم در دانشکده اقتصاد دانشگاه شریف شروع خواهد شد.
و به قول خودمان اگر بپرسید بهشتی هستی یا شریفی؟ با ذوق و شوق میگویم بهشتییییی.
حسرت پرتاب کلاه منگولهدار
کمند خسرویان
صدای سوت حضار،
دست زدنهای بیوفقهی حاضران،
لبخندهای از ته دل همکلاسیها،
یاد کردن آخرین سوگند و بالاخره… پرتاب کلاه….
اینها تمامی خواستههای من برای آخرین مراسم دانشگاه بود. جشنی که سالها برای اتفاق افتادن آن لحظهشماری میکردیم. سالها در خیال خود لحظه به لحظه را تصور کرده و شور و شوق لبخندهای نقاشی شدهی پدر و مادرهایمان را در خاطرمان ثبت میکردیم.
میشود گفت جشن فارغ التحصیلی، مبداء پرواز تمامی ما از لحاظات آسودهی جوانی به سمت دنیای صنعت و کار بود و آخرین نقطهی امنمان برای شاد بودن در کنار یکدیگر.
میتوان گفت آخرین عکس قابشدهای که سالها بعد میتوانستیم به فرزندانمان نشان دهیم و از خاطرات شیرین آن روزها صحبت کنیم، خلاصه میشد در به هم رسیدن دیافراگمهای یک دوربین عکاسی… اما تمامی این لحظات جایشان را دادند به صفحه سرد مانیتور، زل زدن به تصویر آنهایی که کیلومترها با ما فاصله داشتند، تیز کردن گوشمان برای شنیدن صدایی که مدام قطع و وصل میشد و تصویری که هر لحظه از حرکت میایستاد. صدای تشویق حضار با سکوت اتاقمان جایگزین شد و عکس دستهجمعی جایش را به نماگرفتی از لبخندهای تصنعی داد.
این روزها، هزاران هزار لحظهای که باید ثبت شود و به جا بماند، از دست میرود. تصویر تولد یک کودک، به هم رسیدن یک عشق و پرتاب یک کلاه منگولهدار….
از دست میرود و حسرتی تلخ به جای میگذارد.
چلچراغ ۸۱۵