«زندان»؛ این دقیقترین توصیف نوجوانها از مدرسه است. برای آنها مدرسههای هر جای دیگرِ دنیا، بهشت برین است. اگر مدرسه خیالی هری پاتر باشد که چه بهتر! به عبارتی: «مرغ همسایه غاز است.» اما وقتی پای مدرسههای خودشان میرسد، شمشیر را از رو میبندند و آن را به «زندان» توصیف میکنند. هر کسی که کوچکترین ارتباطی به سیستم آموزش و پرورش داشته باشد، احتمالا این تعبیر نوجوانان را «کملطفی» آنها قلمداد میکنند؛ شاید هم نوعی تسویهحساب شخصی نوجوانانِ خسته (بخوانید تنبل) تلقی شود.
اما مستاجرهای ۱۲ساله این چهاردیوارها که مورد هر قضاوتی قرار میگیرند، مدرسهها را به بیمهری متهم میکنند. برای آنها آغاز فصل مدرسه، تنها پایان سه ماه تعطیلی نیست، بلکه پایان آزادیای است که با بیمهری از آنها ستانده میشود. روح سرکش آنها در چنگال قوانین انعطافناپذیر مدرسه، به ستوه میآید و از آنها منتقدانی بزرگ از سیستم آموزشی کشور میسازد. هیچچیز از زیر تیغ نقد آنها جان سالم به در نمیبرد؛ ناظمهایی که از نظم و ترتیب تنها بلندیِ ناخن را میبینند، کتابهایی که پرکاربردترین نکات را در زندگی آموزشیِ نوجوانان از قلم انداختهاند. و رفتهرفته مدرسه از جایی که باید محل بروز خلاقیتهای دانشآموز باشد، به زندانی تحملناپذیر تبدیل میشود.
ما vs آنها
مبینا سادات یاسینی/تهران/۸۳
«دختری نوجوان با اکیپ خود درباره مراسم هالووین و لباسی که برای پوشیدن انتخاب کرده، صحبت میکند. بعد از شنیدن زنگ کلاس به سمت سالن غذاخوری حرکت میکند و بعد از پیدا کردن میز با دوستانش درباره دختر تازهواردی که سعی میکند ملکه مدرسه شود، حرف میزنند. یکی از دختران درباره مراسم موسیقی آخر سال صحبت میکند و میگوید بهنظرش چه کسی لایق مقام ملکه مدرسه است.»
این صحنهای از یک فیلم خارجی نیست، از مدرسههای خارجی است. فکر میکنم بهتر باشد از رویا بیرون بیاییم و به واقعیت یا مدرسههای خودمان فکر کنیم.
ما در مدرسههایمان هیچوقت چیزی به اسم کلاس موسیقی یا آموزش سازهای مختلف نداریم. ما زنگ ناهار نداریم تا در صف بایستیم، با اکیپ خود میزی را اِشغال کنیم و از برنامههای خود حرف بزنیم. به جای آن مثل یک ربات کارهایی را که دوست نداریم، انجام میدهیم. سعی میکنیم که خود را شاد جلوه بدهیم. هیچوقت کلاسهای روابط اجتماعی واقعی نداریم، چون نمیتوانیم حرفهای خودمان را صادقانه بزنیم، نمیتوانیم ایدهها و نظراتمان را شجاعانه بگوییم، زیرا از واکنش معلمها میترسیم، از کم کردن نمره یا حرفهایی که بعد آن به ما خواهند زد؛ مثل «چه دختر گستاخی هستی» یا کلیشهای که میگویند «این موضوعات ربطی به یک دختر ندارد» و دلایل دیگر.
کاش میتوانستیم فقط کمی مثل بقیه در مدرسه خوش بگذرانیم؛ بدون استرس تنبیهشدن به خاطر اینکه خودمان باشیم.
مدرسه ایدهآل من…
بردیا زندیان/تهران/۸۳
راه رسیدن به مدرسه ایدهآل من کمی پرپیچوخم است. برای رسیدن به مدرسه من اول باید به ایستگاه قطار برویم، بعد سکوی ۹ و۱۰ را پیدا کنیم و از بین این دو، به سکوی ۹ و سهچهارم برویم و… به مدرسه ایدهآل من خوش آمدید.
من به فوتبال خیلی علاقه دارم برای همین، اولین ویژگی مدرسه ایدهآل من یک زمین فوتبال است. دوست دارم مدرسهام مثل مدرسه هری پاتر یک قصر بزرگ باشد و بچهها بتوانند جادوگری کنند و مسابقات باحالی مثل جام آتش و کوییدیچ در آن برگزار شود. کلاسهای جذابی مثل مبارزه با جادوی سیاه، کلاس گیاهشناسی، معجونسازی و آموزش پرواز با جاروی پرنده داشته باشیم.
بچهها با معلمها صمیمی باشند و یک نگهبان داشته باشیم که من و دوستهایم پیش او از دست دردسرها در امان باشیم. یکی از کتابهایمان در مورد موجودات افسانهای باشد، بههرحال من علاقه زیادی به موجودات افسانهای دارم؛ موجوداتی مثل ققنوس، سیمرغ، اسبهای بالدار، سگ سهسر و تکشاخها باید در کتابها حضور داشته باشند.
در مدرسه رویاهای من وقتی کتابها را باز میکنید، یک صفحه سه بعدی از مطالب و تصاویر روبهرویتان قرار میگیرد. همه کتابهای تاریخ و فارسی و علوم و… سخنگو هستند. من در آن مدرسه خودکاری دارم که واقعا خودکار است!
توجه: دوستان عزیز هرکسی از آدرس دقیق مدرسه نامبرده اطلاعی دارد، لطفا به من اطلاع دهد و مژدگانی دریافت کند!
*حالا سری به ۷۶ سال پیش میزنیم، به مدرسهای که آن زمان مدرسه ایدهآل مادربزرگ من و خیلیهای دیگر بود. این کارنامه مادربزرگ من است. در مدرسه مادربزرگم درسهایی میخواندند مثل: علمالاشیا، موسیقی، نامهنگاری و… و من به این فکر میکنم ۷۶ سال بعد مدرسه ایدهآل نوهام چه فضایی دارد.
رهایی از مدرسه
نگین سردارنژاد/تهران/۸۰
صدای هیایو و بوق ماشین و رفتوآمد از آنطرف دیوار سیمانی به گوش میرسید؛ من و دو نفر دیگر اینطرف دیوار چهارزانو روی زمین نشسته بودیم و از آفتاب سرظهری که کل حیاط را پر کرده بود، به سایه نازک و خنک دیوار پناه برده بودیم. درحالیکه با اکراه به ساندویچ مثلا کالباسمان (که بهشخصه به آن مشکوکم، چراکه چند وقتی است گربههای این اطراف غیبشان زده) گاز میزدیم، سعی داشتیم از آخرین دقایق هواخوریمان لذت کافی را ببریم.
اینجا شاوشنگ است (نسخه وطنیاش البته) با آن دیوارهای بلندی که دورتادورمان کشیدند و آن پنجرههای کوچک که میلههای آهنی مقابلش دیدمان را تنگ کرده و آن لباسهای فرمِ زبر و گلوگشاد و تیره (که حداقل من ازشان متنفرم، شما را نمیدانم).
اینجا خود شاوشنگ است و ما هم ۱۲ سالی را مهمانش هستیم! بی هیچ جرمی، درست مثل اندی فیلم «رهایی از شاوشنک». جایی که در آن آدمها با عدد ۰ تا ۲۰ ارزشگذاری میشوند و هرکس مطیعتر، به ۲۰ نزدیکتر…
و نام اینجا (که تا الان حتما به ذهنتان رسیده) همان مدرسه عزیز خودمان است! که باید ۹ ماه تمام هر روز ۶ صبح قبل از خورشید بیدار شویم و درحالیکه مغزمان هنوز گیج خواب است و حتی در حد جلبک خسته هم گیرایی ندارد، پای درسهای سنگینی همچون فیزیک بنشینیم. ولله اگر خود انیشتین هم بود، میزد روی شانهمان و میگفت: «خودتو خسته نکن آبجی، بیگیر بخواب، بیخیال mc² و هرچی که هست.» مدرسه همان جایی است که قوانین سفت و سختش با هیچکس شوخی ندارد. مدرسه با ناظمها خدا به سر شاهد است، چنان نگران وضعیت لباسهایمان هستند که زیستشناسان نگران انقراض پانداها نیستند.
البته… البته ناگفته نماند که در این بلبشو چیزهایی هم هست که این وضعیت را قابلتحمل کند، مثلا رفیقهایی مثل «رِد»، همانقدر همراه و بهاصطلاح «پایه»، یا معلمهای دلسوزی که چنان اثرگذارند که تا پایان عمر در خاطر آدم میمانند.
خلاصه با همه این حرفها ما هم مثل اندی امید داریم؛ امید رهایی، یک چیزی تو مایههای همان «رهایی از شاوشنک» یا بهتر است اسمش را بگذاریم «رهایی از مدرسه»…
اینجا من اشتباهیام!
بهارسادات خادمی/تهران/۸۰
مدرسه چیز خوبی است. آدم یاد میگیرد چطور خط زیر چانه مقنعهاش را تا ظهر کنترل کند که ۱۸۰درجه نچرخد. راستش را بخواهید اگر مدرسه نبود، من اصلا نمیفهمیدم سینما کجاست! باور کنید! مدرسه ما هرهفته میبُرد سینما! کاری به فیلمی که پخش میکرد، ندارم، روحِ آدم جلا مییافت وقتی یکی یکی پفیلاها را فرو میکردی پشت یقه صندلی جلویی.
یک پیرزنی بود که همیشه با جارو میایستاد توی سالن مدرسه و از درد کمرش مینالید. من را یاد نامادری سیندرلا -ورژن عجوزهاش- میانداخت. یک بار که معلم از کلاس پرتم کرده بود بیرون و گفته بود: «برو دفتررررر!» -و فقط گفته بود دفتر و من نفهمیدم چطوری میشد رفت توی دفتر!- ازش پرسیدم: «میدونی چطوری میشه رفت تو دفتر؟!» حتی سرش را هم بلند نکرد که مرا ببیند و با صدایی که انگار آبنمک قرقره میکند، جواب داد: «طبقه پایین انتهای سالن دست چپ کنار آبدارخونه.»
وقتی به آدرس نامبرده رجوع کردم، با زنی مواجه شدم که عبوس، پشت میز کارش نشسته بود و داشت یک چیزی مینوشت. همانی بود که سر صف، وقتی داشتم دست تو دماغم میکردم، از پشت بلندگو گفته بود: «کلیه دانشآموز، کلاس!» دیگر کمکم داشتم شاخ درمیآوردم! کلّیهام چطوری میتوانست بدون من برود سر کلاس خب؟! من هیچوقت نفهمیدم کجای آن اتاق شبیه به دفتر است…
روز اول مدرسهها که مامان خانم مرا ول کرد جلوی در مدرسه و رفت، کلی حرص خوردم. آخر وقتی میخواست بیاید دنبالم، چطور میتوانست مرا از بین آننننننهمه بچه که رفته بودند دقیقا هم عین مال من لباس خریده بودند، پیدا کند؟!
معلمم بهم میگفت خنگ. فکر کنم از اینکه این حرف را مدام و مدام بهم بزند، لذت میبرد. آخر سال هم همین حرف را به مادرم زد، وقتی میخواست مقدمهچینی کند که بگوید مثلا رفوزه شدم و اینها. فاجعه اصلی اینجا بود که باید کل تابستان را هم درس میخواندم… از ۲۵ شهریور که امتحانم را دادم تا ۳۱ شهریور، تنها ۶ روز تعطیلی داشتم؛ یک چیزی کمتر از سنم!
تلویزیون هم این آخرهاش هی پخش میکرد: «باز آمد بوی ماه مدرسه…بوی مااااااااهِ مدرسههههه!!» صرفا جهت اطلاع این را هم اضافه کنم که هیچوقت این «بویِ ماهِ مدرسه» را نفهمیدم، خب یعنی چی؟! مگر مهر بو دارد؟!… یعنی میگویید دماغم دوباره کیپ شده؟!
امضا:«من یک دومیام!»
خداحافظ ای کوتاهترین سهماهه سال
عرفان میرزایی/اراک/۸۰
حقیر، بهعنوان یک دانشآموز استاندارد ایرانی هر سال از اوایل اردیبهشتماه، خودمان را آماده ورود به بهترین سهماه سال میکنیم.
در حالوهوای «تابستون کوتاهه، منتظرم؛ مهم نیستش معدلم» دوره امتحانات را به پایان میبریم و بالاخره به هر لطایفالحیلی (با عرض ارادت به جناب پیمان یوسفی) که شده، رهایی مییابیم.
با قدرت میرویم که تابستان را بترکانیم و هر سال هم در اواسط مرداد ماه به خودمان میآییم و میبینیم هیچ قدمی در راستای تحقق بخشیدن به عملِ ترکاندن انجام ندادهایم و ارزشمندترین دستاوردمان مبتلا نشدن به زخمِ بستر بوده که بهخاطر همان هم مجبور شدهایم روی تختمان کلی از این پهلو به آن پهلو بچرخیم.
[یکی از ایرادهای کارمان این است که اصولا تعریفی از ترکاندن نداریم، یعنی وقتی یک حرکتی به جز این پهلو به آن پهلو شدن میزنیم، نمیدانیم این کاری که الان انجام دادیم، از مصادیق ترکاندن محسوب میشود یا خیر.]
با همه اینها، هفته آخرِ شهریور چونان برزخی است سهمگین و جانفرسا که بر جانِ مالامال رنجِ حقیر میگذرد.
یعنی همین تابستانی که در آن دست به هیچگونه کاری نزدهایم، جوری در چشممان عزیز و ارزنده میشود که گویی تمام مدت داشتیم روی یک بالشِ بادی، در استخر خانه پدریمان آفتاب میگرفتهایم و باقیاش را در کتابخانه شخصیمان مشغول مطالعه و پژوهش بودهایم و حالا مجبوریم دل از کاخمان بکنیم و برویم پشت میز غیر ارگونومیک مدرسه بنشینیم.
غروب سیویکم شهریور برای ما تداعیگرِ این بیت معروف حافظ است که میگوید: «بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد/ حمال زمانه رخت از خانه عمر»
جناب حافظ بهخوبی بیان میکنند این سه ماهی که سخت در انتظارش ماندیم، چه راحت از دستمان رفته و حالا باید به پا خیزیم و به پیشواز یک سال تحصیلی جدید و دنیایی از تکالیف و اینها برویم.
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۷۱۹