گفتوگو با حسن فتحی درباره «شهرزاد» و تاثیر علایق کودکی و نوجوانیاش بر فیلمسازی
فرنوش ارسخانی
عصر یکی از روزهای گرم تابستان به محل مصاحبه با حسن فتحی میروم. در بدو ورود به لوکیشن مصاحبه، با حیاطی شیک و باصفا مواجه میشوم. پس از عبور از این حیاط سرسبز و زیبا، وارد ساختمانی میشوم که صدای حسن فتحی را که در یکی از اتاقها، مشغول تدریس به شاگردانش است، میشنوم. چند دقیقه منتظر میمانم تا طبق هماهنگیها، کلاس به پایان برسد و مصاحبه با فتحی را شروع کنم. فتحی و شاگردانش از کلاس بیرون میآیند. چند نفر از او درباره مباحثی که در این جلسه به آنها درس داده و متوجه نشدند، سوال میکنند، یکی از شاگردان به او چند عدد کتاب هدیه میدهد و یکی دیگر، که بهتازگی بازیگر شده، گپ کوتاهی با استادش میزند. بعد از رفتن شاگردان، مصاحبه را شروع میکنم. لوکیشن مصاحبه تناسب زیادی با روحیه فتحی دارد. در سرتاسر مصاحبه علاوه بر اینکه حواسم به صحبتهای حسن فتحی است، اما هر از گاهی بازیگوش میشوم و به نقوش دیوار دفتر که برگرفته از تصویر مردان قاجاری است و همچنین ترکیب گلهای مختلفی که در تراس قرار گرفتهاند و گاه صدای پرندهای با آواز خوش تصویرشان را در ذهنم زیباتر میکند، چند ثانیهای خیره میشوم. صحبتهایم را از حال و وضعیت روزهای اخیرش شروع میکنم. از علاقهاش به فوتبال و اینکه خودش هم قرار بود به جام جهانی برود و… از کودکی و نوجوانی و علاقهاش به تئاتر و روانشناسی و فلسفه و ادبیات. از اینکه چرا دیگر با تلویزیون کار نکرد و آمد به سراغ نمایش خانگی و انتقادهایی که در مورد «شهرزاد» مطرح است. او اینقدر دقیق و سنجیده و با حوصله و آرامش به سوالات پاسخ میدهد، که ناگهان ساعت از دستمان میرود و تازه متوجه میشویم دو ساعت و نیم گرم صحبتهایش شدهایم. مصاحبه پیش رو خلاصه و بخشی از مهمترین صحبتهای حسن فتحی است.
عشقِ آن سالها
وقتی شخصیت شما و آثارتان را مورد بررسی قرار میدهیم، نکته بسیار مهمی که مخاطب آگاه از پیشینه شما متوجه آن میشود و سبب متمایز شدن کاراکتر شما با دیگر فیلمسازان همنسلتان شده است، اتکا به سه مقوله ادبیات، فلسفه و روانشناسی است که همواره سعی دارید آنها را در بطن قصههای سیاسی، تاریخی و عاشقانه حفظ کنید و به آنها وفادار باشید. علاقهتان به فلسفه، ادبیات و روانشناسی از چه زمانی شکل گرفت؟
یادم هست وقتی مدرسه میرفتم، همیشه در درسهای تاریخ، جغرافیا و ادبیات موفقتر بودم و معمولا نمراتم در این درسها بالاتر از درسهای ریاضی، هندسه و فیزیک بود. با اینکه بخش مهمی از این اتفاق، به علایق من به این درسها برمیگشت، اما شاید بخش دیگری، ریشه در وقایع تاریخیای داشت که به شکل قصه توسط مادربزرگ یا پدر، دایی و خانوادهام نقل میشد. فکر میکنم سرمنشا علاقهام به تاریخ گذشته، از همان جا شکل گرفت؛ علایقی که برخی از افراد فامیل نسبت به کتابها و حکایات تاریخی داشتند و در هر فرصتی اعم از شبهای یلدا و دیگر ایام مهم سال، این حکایات توسط آنها نقل میشد. نکته جالب اینجاست که این حکایات همواره با زبانی آمیخته با متلها و ضربالمثلها نقل میشد. خاطرم هست وقتی مادربزرگم پنج خط حرف میزد، توی این پنج خط، حداقل از ۱۴، ۱۵ ضربالمثل، اصطلاح و تکیهکلام استفاده میکرد. فکر میکنم از همان دوره (کودکی و نوجوانی) بود که من شیفته این مدل از روایتگویی شدم؛ روایتهایی که پیرامون تاریخ و قصههای عاشقانه تاریخی بود و بعدها وقتی وارد مدرسه و جهان مطالعاتی شدم، این علایق در من شدت و گسترش بیشتری پیدا کرد.
اما علاقهام به فلسفه و روانشناسی از زمانی در من شکل گرفت که مثل هر انسان دیگری در مقاطع ابتدایی زندگی دنبال پاسخهایی برای بسیاری از سوالها بودم. من فکر میکنم همه بچهها با یک استعداد فلسفی متولد میشوند. یعنی اساسا وجود تفکر انتزاعی در انسان که او را از حیوانات ممتاز میکند، اولین زمینهساز سوالهایی است که در ذهن یک نوجوان راجع به کل جهان، چیستی و چرایی جهان و… طرح میشود. به نظرم این ویژگی از همان دوره کودکی در اغلب بچهها وجود دارد، منتها بستگی به این دارد که این مسیر بعد از کودکی، یعنی در نوجوانی و جوانی، سر از کجا درمیآورد. ممکن است این تفکر فلسفی در بعضیها به دلیل نوع زندگیشان ضعیفتر شود و در بعضیها، این تفکر و چندوچونهای فلسفی بهخاطر شرایط خاصی که در زندگی برایشان فراهم میشود، بیشتر شود.
شرایطی که من در آن زندگی میکردم و آدمهایی که در اطرافم بودند (که تعدادی از آنها اهل مطالعه و تفکر بودند)، زمینههایی را فراهم کرد که من تعلقخاطرهایم نسبت به فلسفه گسترش بیشتری پیدا کند. در حوزه روانشناسی نیز تعلقخاطرم تا جایی پیش رفت که وقتی برای اولین بار در آزمون دانشگاه آن سالها شرکت کردم، روانشناسی را بهعنوان رشته تحصیلی انتخاب کردم. اگر از قدیمیها پرسیده باشی، حتما بهت گفتند که چقدر آن زمان از سد کنکور گذشتن سخت و دشوار بود. آن سالها اصلا دانشگاه آزادی وجود نداشت. فقط دانشگاههای دولتی بودند. دانشگاه تهران، دانشگاه ملی که بعد از انقلاب اسمش به شهید بهشتی تغییر پیدا کرد، دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه صنعتی شریف و…، همه از دانشگاههای دولتیای بودند که آزمونشان بسیار سخت بود. درواقع، آن زمان موفق شدن در کنکور مثل این میماند که آدم به مسابقات جهانی برود و مدال کسب کند. یعنی کنکور تا این اندازه، هم برای خودِ فرد و هم برای خانواده و فامیلش ارزشمند بود. انتخاب اولِ من برای شرکت در دانشگاه روانشناسی بود و خوشبختانه در اولین آزمون کنکوری هم که دادم، قبول شدم. قبول شدن در رشته روانشناسی در دانشگاه، تعلقخاطر من را بیشتر کرد و مطالعاتم را در این زمینه گسترش داد. درنتیجه، فکر میکنم شرایط زندگی، خانواده و آدمهای پیرامونم در این اتفاق که این سه علاقه در من نهتنها از بین نرود، بلکه به مرور زمان جدی و جدیتر شود، تاثیرگذار بودند.
شما سالها در تئاتر فعالیت کردید. چه شد که بعد از فعالیت در تئاتر و بازیگری و کارگردانی نمایشهای متعدد، به سمت تلویزیون و ساخت تله تئاتر روی آوردید؟
این اتفاق یک تقدیر بود. زمانی که در تئاتر فعالیت میکردم، کمکم به نتایج خوبی در زمینه قالبها و ساختارهای مختلفِ قصه رسیده بودم. انگار هر قصهای که به ذهنم میرسید، خودش قالبش را هم دیکته میکرد. اینجا بود که متوجه شدم گاه بعضی قصهها قالبشان فقط تئاتر است، بعضی قصهها، قالبشان سریال است و بعضی قصهها در سینما معنا پیدا میکنند. در این مقطع من از طرف دکتر حسین سلیمی (که بعدها رئیس مرکز هنرهای نمایشی شد و الان هم رئیس دانشگاه علامه طباطبایی است) به تلویزیون دعوت شدم. دکتر سلیمی آن موقع مدیر گروه ادب و هنر شبکه دو شده بود و خیلی دوست داشت تله تئاتر را در تلویزیون احیا کند. برای همین از من بهعنوان مشاور دعوت کرد که آنجا بیایم و واسطهای شوم بین گروه ادب و هنر با همه هنرمندانی که در تئاتر میشناسم. تلاشهای دکتر سلیمی در این زمینه نتایج بسیار خوبی داشت؛ طی سالهای ۷۲ تا ۷۵ تعداد زیادی از بهترین تله تئاترها از شبکه دو تلویزیون ایران پخش شد که خوشبختانه با استقبال خیلی خوبی هم از طرف مردم روبهرو شد. من ابتدا در زمینه مشاوره تعداد زیادی تله تئاتر در تلویزیون فعالیت داشتم، اما در ادامه، به خودم هم پیشنهاد شد که تله تئاتر کار کنم. و «سوءتفاهم»، «ملکههای فرانسه»، «تله موش»، «معمای یک قتل» و… تله تئاترهایی بودند که در آن زمان ساختم. در این مسیر که داشتم جلو میرفتم و حرکت میکردم، از طرف دکتر سلیمی با پیشنهادِ ساخت یک سریال تلویزیونی مواجه شدم. فیلمنامه این سریال با نام «شیخ پهلوان»، توسط حسن خادم نوشته شده بود و من و خانم اعظم بروجردی تصمیم گرفتیم روی این فیلمنامه کار کنیم و بازنویسیاش را انجام دهیم. این سریال سال ۱۳۷۳-۱۳۷۴ تحت عنوان «پهلوانان نمیمیرند» در قالب یک مجموعه تلویزیونی ساخته شد که در زمانِ پخش با استقبال خیلی زیادی هم روبهرو شد. یادم هست در زمان پخش «پهلوانان نمیمیرند»، خیابانها خلوت میشد و این نقطه شروع محکمی برای ادامه کار من در سریالسازی بود…
«همسایه» چه سریالی بود؟ قبل از «پهلوانان نمیمیرند» آن را ساختید؟
بله، «همسایهها» را قبل از «پهلوانان نمیمیرند» ساختم. خوب شد گفتی! من فراموش کردم بهش اشاره کنم. یادم هست آقای ارگانی که آن زمان مدیر شبکه دو بود، به ذهنش رسیده بود که بد نیست در ماه رمضان یک سریالی ساخته شود که هر شب یک قسمتش بعد از افطار پخش شود و مردم در این لحظات سرگرمی داشته باشند. درواقع، سنت سریالسازی برای ماه رمضان، در سال ۱۳۷۲با سریال «همسایهها» به کارگردانی من و تهیهکنندگی اسماعیل عفیفه کلید خورد.
رهایی از افسارگسیختگی
ساخت این سریالها کمکم مسیر شما را به سمت سریالسازی در تلویزیون هموار کرد و نزدیک ۱۸ سال برای تلویزیون سریال ساختید که حاصل آن ۱۰ مجموعه در مناسبتهای مختلف است. در این سالها شما یکی از منجیهای مهم تلویزیون بودید که حاصل این حضور، ساخت مجموعههای خوشساخت و ماندگاری برای این رسانه است که چندین بار در این سالها و در مناسبتهای مختلف، از شبکههای تلویزیون پخش شدند. بعد از ماجرای سریال «زمانه» و سانسورهای بیش از اندازه تلویزیون روی این سریال، به یکباره تصمیم گرفتید که از فعالیت در تلویزیون کنارهگیری کنید و شبکه نمایش خانگی را بهعنوان تنها رسانه فعالیتهایتان انتخاب کردید. یادم هست در آن مقطع به دلیل سانسورهای بیش از اندازه تلویزیون بر روی مجموعه «زمانه»، حتی رضایت آنچنانی هم نسبت به کلیت این سریال نداشتید.
۱۸ سال شد! تابهحال از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم… واقعیت این است که مشکلاتِ من با تلویزیون، از پیش از ماجرای سریال «زمانه» آغاز شده بود. من در مصاحبههایی هم که در زمانِ پخشِ «پهلوانان نمیمیرند»، «فردا دیر است»، «روشنتر از خاموشی»، «مدار صفر درجه»، «اشکها و لبخندها» و «میوه ممنوعه» انجام دادم، همواره به سانسورهای تلویزیون نسبت به آثارم معترض بودم. اما در سالهای آخر حضورم در تلویزیون، کار به یک وضعیتی رسیده بود که دیگر نه من از تلویزیون راضی بودم و نه تلویزیون از من راضی بود. فکر میکنم در آن چند سال آخر، تلویزیون هم فقط داشت من را تحمل میکرد. اتفاقی که برایم آزاردهنده بود، این بود که هر وقت ساخت یک کار تصویب میشد و با زحمت و مرارت زیادی آن کار ساخته میشد، زمانی که سریال میخواست پخش شود و آن را به واحد پخش میدادند، تازه در آنجا شروع به ممیزی میکردند. واحد پخش هم معمولا یک پسر جوانی را میگذاشت که آن شخص قرار بود راجع به ماحصل کارِ سخت و دشوار چندین ماهه یک گروه ۲۰۰ نفره نظر بدهد! آن آدم را تهدید میکردند که اگر این سریال پخش شود و چیزی از آن نمایش داده شود که سروصدای مردم دربیاید، حداقل تا دو ماه حقوقت را نمیدهیم! بنابراین او هم بهخاطر اینکه آسیبی به خودش وارد نشود، هر چیزی را که احتمال میداد مشکل ایجاد میکند، حذف میکرد. بعضی مواقع میشد که کار را تحویل میدادیم، یکهو با ۴۵ مورد، ۵۰ مورد اصلاحیه روبهرو میشدیم! در سریال «فردا دیر است» که از شبکه سه پخش شد، یک قسمت ۴۵ دقیقهای بود که گفتند ۲۰ دقیقهاش از کار دربیاید. خاطرم هست در آن قسمت مریلا زارعی و کوروش تهامی هم بازی میکردند. من و تهیهکننده سریال در برابر این اتفاق، خیلی مقاومت میکردیم و اینقدر کلکل و بحث ما با پخش شبکه سه ادامه پیدا کرد، که درنهایت مجری شبکه (آن زمان شبکههای تلویزیون مجریهایی داشتند که اعلام برنامه میکردند) آمد و گفت که به دلیل نقص فنی امشب سریال «فردا دیر است» پخش نمیشود! بله! ما این روزها را هم پشت سر گذاشتیم…
تمام امید من به این بود که هر چه جلوتر میروم، کار سهل و آسانتر و دشواریها کمتر شود. اما این اتفاق نیفتاد. ما هر قصهای را آمدیم برای شورای طرح و برنامه یا مدیر شبکه و معاونت سیما تعریف کردیم، گفتند: « بهبه! چقدر عالی است! خیلی خوب است! مسئلهای نیست برید بسازید…» همان قصه را میرفتیم میساختیم، تصویر را که میدیدم، وحشتزده میشدم! میگفتیم آقا سریال چرا اینجوری شده؟! همان قصه است که تعریف کردیم! متن هم که پیشتان است! بیایید متن را با تصویری که ما گرفتیم، مطابقه دهید، اگر چیزی ما اضافه گرفتیم اصلا هر چه شما بگویید، همان درست است… انگار کسانی که آنجا جمع شده بودند، هراندازه که بضاعت و استعدادِ مکتوب و کلامی داشتند، به لحاظ بصری مشکل داشتند. این تناقضها، تناقضهای جانکاه و طاقتفرسایی بود. در طول ۱۸ سالی که شما فرمودید من در تلویزیون کار کردم، حداقل چیزی حدود ۱۴ سالش را، با همین شیوه جلو رفتم و کار کردم. گاهی اوقات حتی میشد که به مدیران صدا و سیما متوسل میشدیم. در میان مدیران مهدی فرجی جرئت و جسارت زیادی داشت و میگفت با ضمانت من این کار را پخش کنید. بعضی مواقع هم با یک مدیر بسیار ترسو و محافظهکاری برمیخوردم که کار تا مرز تعطیلی کامل جلو میرفت. یادم هست زمانی که سریال«میوه ممنوعه» پخش میشد، علیرغم اینکه مردم بهشدت از این سریال استقبال میکردند، تلویزیون یک نگرانی وحشتناکی نسبت به این سریال پیدا کرده بود. من شرایط بسیار سختی را در زمان ساخت «میوه ممنوعه» تجربه کردم و این سریال یکی از سختترین کارهای من است. در زمان سریال «در مسیر زایندهرود» که بعد از «میوه ممنوعه» ساختم، با مدل دیگری از سانسور مواجه شدم. حتی «اشکها و لبخندها» هم که یک سریال هنری و کمدی بود و مردم آن را دوست داشتند، در زمان پخش با اتفاقهای عجیبی مواجه شد.
یادم هست که «اشکها و لبخندها» را برای نوروز ۸۸ ساخته بودید و قرار بود که در این ایام از شبکه یک پخش شود. اما درنهایت سریال دیگری جایگزین آن شد و سریال شما چند ماه بعد امکان پخش پیدا کرد…
بله، شبکه به ما گفته بود که سریال قرار است از دوم فروردین پخش شود. بهخاطر همین ما حتی سال تحویل هم سر فیلمبرداری بودیم و نتوانستیم در کنار خانوادههایمان باشیم. پنج قسمت به شبکه داده بودیم که پخش سریال را از ایام نوروز شروع کند. مرتب هم تیزرهایش از تلویزیون پخش میشد. یک روز تهیهکننده سریال، آقای عفیفه، گفت که اوضاع کمی مشکوک و غیرعادی است! پنج قسمت به پخش دادیم که سریال را ببیند، اما هنوز هیچ نامهای برای ما نفرستادهاند! بعدا ما متوجه شدیم که سریال را بردند به آقای ضرغامی نشان دادند و درنهایت گفته بود که: «این سریال را اصلا پخش نکنید! یعنی چی که یک زن لات افتاده جلو و یکسری مرد دنبالش راه افتادند!» خلاصه، آسمانوریسمان را به هم بافته بودند…
جالب اینجاست شما با اینکه امکان فعالیت در سینما را داشتید، اما همچنان ترجیحتان تلویزیون و فعالیت در این رسانه بود…
شاید اگر ماجرای شبکه نمایش خانگی ۱۰ یا ۱۵ سال زودتر آغاز شده بود، مطمئن باش من هم ۱۰ یا ۱۵ سال زودتر از تلویزیون بیرون میآمدم. تلویزیون یک جاهایی خیلی قدرنشناس بود. همان سالهایی که با تلویزیون کار میکردم، در سینما فعالیت داشتم و در طول دو سال، دو فیلم «پستچی سه بار در نمیزند» و «کیفر» را ساختم. هر دو فیلم توسط منتقدین بسیار مورد استقبال قرار گرفت؛ «پستچی سه بار در نمیزند» در ۱۰ بخش کاندیدای جشنواره فیلم فجر شد و در جشن منتقدین سینمای ایران، جایزه بهترین کارگردانی را دریافت کرد و «کیفر» هم در جشن منتقدین سینما، جایزه بهترین فیلم سال را گرفت. همان زمان یکسری از دوستان منتقد سینمایی، از سرِ دلسوزی به من گفتند تو با این دو فیلم جایگاه خوبی در سینما پیدا کردی و الان وقتی فیلمی میسازی، فقط بهخاطر هنرپیشههایش نمیآیند فیلم را تماشا کنند، اینکه فلانی این فیلم را ساخته، خودش یک دلیلی است برای اینکه یک عده بیایند فیلم را ببینند. یک موقع برنگردی تلویزیون!
چرا دوباره برگشتید؟
علیرغم این توصیهها، من اما به این خاطر که فکر میکردم تلویزیون یک رسانه همهگیرتری است و میتوانی با مخاطب وسیعتری ارتباط داشته باشی، دوباره به تلویزیون برگشتم. درحالیکه میدانی بسیاری از فیلمسازها این کار را نکردند و از تلویزیون بهعنوان پُلی استفاده کردند برای اینکه به سینما برسند. و وقتی به سینما رسیدند، دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند. اما من این مسیر را نرفتم. در اوج موفقیت هنریام در سینما، به تلویزیون برگشتم و «اشکها و لبخندها» و «در مسیر زایندهرود» را ساختم، اما باز همان آش شد و همان کاسه! در سریالِ «زمانه»، وضعیت من و تلویزیون مثل وضعیتِ یک زن و شوهری شده بود که دیگر زندگی با همدیگر را نمیتوانستند تحمل کنند و صلاحشان هم در این بود که تا یک بلایی سر همدیگر نیاوردند، از همدیگر جدا شوند. نسبت من با تلویزیون در سالهای آخری که کار میکردم، همینطوری شده بود.
یادم هست بعد از پخش «زمانه» و در بحبوحه اعتراضهایتان نسبت به سانسورهای تلویزیون، خبرهایی منتشر شده بود مبنی بر ساخت سری دوم «زمانه»، این خبر چقدر واقعیت داشت؟
من اینقدر سر ساخت این سریال اذیت شدم که درنهایت از ساخت فصل دوم انصراف دادم. گروه سون را در این سریال آورده بودم. به من گفتند این گروه نباید در سریال باشد. هیچ دلیل منطقی هم در این زمینه نداشتند. اغلب نظراتشان سلیقهای بود و بدون اینکه من از اصولی تخطی کرده باشم، میگفتند بعضی دیالوگها و سکانسها را از سریال حذف کن! جالب اینجاست که وقتی کاری در سال ۸۵ تصویب شده و شما ساختهای، دو سال بعد که مدیر گروه آن شبکه عوض میشود و یک مدیر جدید میآید، وقتی میخواهند آن سریال را دوباره پخش کنند، مدیر جدید شروع میکند به سانسور کلی قسمتهایی که در نمایش اول سرجایش بوده است. بارها این اتفاق برای سریالهای من افتاده. اغلب سریالهای من، در پخش دوم و سوم سانسور شدند. گاه اسم سریال من را هم عوض کردند بدون اینکه به من چیزی بگویند! آی فیلم چند سال پیش تصمیم گرفت «مدار صفر درجه» را دوبله عربی و ترجمه کند، اسم سریال را برداشتند و گذاشتند «حُب الشرقیه»! من نمیدانم چه کسی این اجازه را به آنها داده؟! من صاحب اثرم! این سریال شناسنامه دارد، اسم و کارگردانش مشخص است. چرا به خودشان اجازه میدهند اسم کار را عوض کنند؟! کارهای ما در پخش مجدد دوباره تدوین شده است! یک تدوینگر گذاشتند در واحد پخش و سانسور،که یک چیزهایی را به یک چیزهایی دوباره بچسباند و یکسری پلانها را دربیاورد! در چنین شرایطی، ادامه کار با تلویزیون خیلی سخت است! بعد از «زمانه»، با اینکه چند طرح و قصه داشتم و تعداد زیادی متن هم خودِ تلویزیون به من پیشنهاد داد، اما به مصداق «ما آزمودیم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» تصمیم گرفتم که دیگر با تلویزیون خداحافظی کنم.
منشا تفکرات قبادیسم
در همان مقطع که با تلویزیون کار میکردید، سیناپس و متن «شهرزاد» را نوشتید؟
بله، «شهرزاد» را از سال ۸۵ طراحی کردم و اسکلتبندی و ساختار اولیهاش از همان سالها در ذهن من شکل گرفت و مکتوبش کردم. چند بار هم با تلویزیون نشستیم دربارهاش صحبت کردیم، منتها هر بار که صحبت میکردیم، آنها یکسری نقطهنظرهای سیاسی و متناقض با دیدگاه من ارائه میدادند، که درنهایت احساس کردم اگر این کار در تلویزیون ساخته شود، نابود میشود؛ هم بهخاطر مضامین سیاسی که دارد و هم بهخاطر مضامین عاطفی و عاشقانهاش. فکر کردم بهترین فرصت این است که «شهرزاد» را در شبکه نمایش خانگی بسازم.
وقتی سراغِ ساخت سیزن یک «شهرزاد» رفتید، تا چه اندازه تصویر سیزنهای بعدی را در ذهن داشتید؟ آیا داستان از همان ابتدا ظرفیت چند سیزن را داشت؟
واقعیت این است که من از همان ابتدا اصلا تفکر سیزنی نداشتم. قرار بود فقط یک «شهرزاد» بسازیم که یک نقطه شروع و یک نقطه پایان داشت. اما اواسط کار، تهیهکننده به این خاطر که پول کم آورده بود، از من درخواست کرد که سریال را هر چه زودتر جمعوجور کنیم، چون اعتقاد داشت معلوم نیست تا همان ۲۸ قسمت هم که ساختهایم، سریال در بازار شبکه نمایش خانگی فروش کند یا نه! یادم هست آن زمان تردیدهای خیلی جدی بهخصوص از جانب اطرافیان تهیهکننده وجود داشت. آنها احساس میکردند این سریال در شبکه نمایش خانگی نمیفروشد. بههرحال تهیهکننده هم برای ساخت این سریال سرمایه گذاشته بود و مثل هر تهیهکنندهای دوست داشت سرمایهاش برگردد. درنتیجه به من گفتند تا همین ۲۸ قسمت سریال را جمعش کن، چون پول نداریم به بازیگرها و عوامل بدهیم. اما من تازه اواسط قصه بودم و کلی ماجرا و اتفاق قرار بود بعد از مرگ بزرگ آقا بیفتد و همه را نمیتوانستم در آن ۲۸ قسمت جمع کنم. وقتی متوجه این قضیه شدند، اولین پیشنهادشان این بود که همه این اتفاقات را در دو قسمت فشرده کنیم. اما اگر این کار را میکردم، سریال نابود میشد. درنهایت گفتم سر مرگ بزرگ آقا کار را میبندیم و بهعنوان فصل یک بیرون میدهیم، اگر استقبال شد و بازتابش خوب بود، آن موقع کار را ادامه میدهیم. بنابراین از ابتدا بحثِ ساختِ فصل یک و دو در میان نبود؛ برحسب اینکه گروه تهیه محدودیتِ بودجه داشتند و مطمئن هم نبودند که کار بفروشد و با استقبال روبهرو شود، من ناگزیر شدم در مقطعی که بزرگ آقا کشته میشود و میمیرد، آنجا یک فصل از کار را ببندم. فصل دو هم یک فصل بود که از شروع جانشینی قباد شروع میشد تا همان پایانی که چند هفته قبل دیدید و اتفاقاتی که در کاروانسرا افتاد. منتها زمان ساخت فصل دو پیشنهاد تهیهکننده و همکارانش از نظر بازاریابی و مدل تبلیغاتی، این بود که فصل دو تقسیم شود به دو فصل؛ فصل دو تا مرگ بلقیس دیوانسالار و بعد ماجراهایی که بعد از مرگ او در فصل سه اتفاق میافتد…
یکی از انتقاداتی که بهخصوص در زمان پخش فصل یک مطرح شد، پس و پیش کردن وقایع تاریخی بود. در آن مقطع، پاسخی که از سوی شما به منتقدین داده شد، این بود که «شهرزاد» یک سریال تاریخی نیست که پرداختن وقایع تاریخی برایتان اولویت داشته باشد. این در حالی است که با یک تحقیق خیلی ساده و کمی زمان گذاشتن روی متن چنین اشتباهاتی قابل رفع بود.
ببین، من گفته بودم که فیلم مستند تاریخی نساختهام و وقایعنگاری تاریخی هم قرار نیست بکنم. در یک اثر هنری تاریخی، ماده تاریخ گرفته میشود، با تخیلات و تصورات ذهنی هنرمند آمیخته میشود و آن را به یک فیلم یا سریال تبدیل میکنند. این صحبتی بود که من آن زمان کردم. منتها انتقادی که در آن زمان مطرح بود (تا جایی که یادم هست)، این بود که به موضوعات سیاسی که در آن سالها اتفاق افتاده، مخصوصا بعد از کودتا، زیاد نپرداختهایم. که من در پاسخ گفتم از همان ابتدا قرار نبود سریال سیاسی-تاریخی بسازم، قرار است تاثیر اتفاقات سیاسی-تاریخی را در زندگی یکسری آدمهای معمولی جامعه ببینیم. قرار نبود من سریالی راجع به کودتای ۲۸ مرداد یا شخصیت فوقالعاده کاریزماتیک، دمکراتیک و آزادیخواه دکتر مصدق یا مسائل سیاسی آن دوره و وقایعی که پیرامون نهضت ملی نفت اتفاق افتاد، بسازم. این اتفاقات تا آنجایی در سریال ورود پیدا کردند که با قصه اصلی ارتباط داشته باشند.
اما انتقادی که به آن اشاره کردم، در مورد تاریخ اعدام دکتر فاطمی بیشتر مطرح بود. اگر خاطرتان باشد، تاریخ اعدام آبان ماه بود، اما در سریال «شهرزاد» بهمن ماه اتفاق میافتاد.
این اشتباه امکان دارد از طرف بخش دکورِ ما اتفاق افتاده باشد. اشتباهاتی از این مدل، در فصل یک دو، سه مورد بود. ما سعی کردیم این اشتباهات را در فصل دو و سه تکرار نکنیم و به تاریخها با دقت بیشتری اشاره کنیم. مثلا در همان فصل اول، عکسی بود که از یک فردی در اتاق سرگرد فولاد شکن گذاشته شده بود، همان عکس برای ما کلی مسئله و سوتفاهم ایجاد کرد. یا اتفاقاتی هم در مورد کتابهایی که سر صحنه میآوردند، میافتاد. من اصرار داشتم که کتاب باید از نظر شکل و شمایل شبیه کتابهای دهه ۳۰ باشد، اما یکهو دقت میکردم میدیدم کتاب مال دهه ۵۰ بود. بله، یکسری اشتباهات اینچنینی در سریال بود و آنها را مرتب به طراح صحنه و دکور کار گوشزد میکردیم که رعایت و دقت کند.
ما در فصل یک تقریبا به یک آشنایی نسبی از شخصیتها رسیده بودیم؛ با آنها همذاتپنداری میکردیم و حتی سرنوشتشان برایمان مهم بود و این یکی از دلایل موفقیت سریال به حساب میآمد. اما در فصل دوم، میزان تاثیرپذیری شخصیتها کمرنگ شد و حتی برخی کاراکترها مثل فرهاد دماوندی، به دلیل حجم بالای دیالوگهای عاشقانهای که با شهرزاد برقرار میکرد و همچنین حضور مکرر در جلسات سیاسی و جلسات شعرخوانی، این شخصیت کمکم اهمیت و کاریزمایش را نسبت به فصل یک برای مخاطب از دست داد. حتی به اعتقاد بسیاری، سکانسهای رمانتیک او با شهرزاد، شعارزده و لوث درآمده بود. این اتفاق البته روی سرنوشت فرهاد در فصل سوم تاثیر زیادی گذاشت و بسیاری از کاربران فصای مجازی حتی از زنده ماندن این شخصیت احساس نارضایتی کردند. چرا فرهاد و شهرزاد وقتی کنار هم قرار گرفتند و وارد زندگی مشترک شدند، نتوانستند اتمسفر و جذابیتی برای مخاطب ایجاد کنند؟
این چیزی که شما میگویی، البته به شکل مطلق نبوده است. من کامنتهای بسیاری داشتم که حامی فرهاد بودند. من در سفری که بعد از پایان فصل یک به آمریکا داشتم، متوجه شدم که شخصیت فرهاد برای ایرانیهای مقیم اروپا و آمریکا جذابتر از شخصیت قباد است. به نظرم شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی یک جامعه، در اینکه مردم آن جامعه کدامیک از شخصیتهای سریال را بیشتر دوست داشته باشند و کدامیک را کمتر، نقش موثری دارد. این بهاصطلاح یک وضعیت برونمتنی است و ارتباطی با خودِ کار ندارد. شما وقتی وارد زندگی یک شاعری که اهل قلم است و خیلی هم ثروتمند نیست شوید، نقطه قوت و دلخوشی او در ارتباط با معشوقش این است که بتواند یک شعر بسیار زیبا را که در وصف او گفته است، تقدیمش کند. هر آدمی متناسب با نقطه قوتش با معشوقش تعامل برقرار میکند. یک تاجر وقتی میخواهد عشقش را نشان دهد، برای معشوقش یک سرویس طلا و جواهرات یا چه میدانم یک بیامو ایکس تری یا ویلای شیک در شمال میخرد. زمانی که از منظر غیرشاعرانگی به عشق فرهاد نسبت به معشوقش نگاه کنیم، شعار به نظر میرسد. اما حالِ فرهاد را آنهایی میفهمند که اهل شعر و شاعری هستند. اهل کتاب، مطالعه و عشق به کلمه هستند. واژه و نوشتن برایشان مقدس است. برای اینکه فرهاد را بفهمید و جذب شخصیت او شوید، باید با علایقش محشور باشید. کسانی که این تجربهها را داشتند، فرهاد را خوب میفهمند و او را دوست دارند. اما کسانی که با این تجربهها غریبهاند، او را درک نمیکنند. البته نباید تردید کنیم که بخش زیادی از مخاطبانِ جامعه ما، از این فضا دور شدهاند. الان یکی از مشکلات بزرگ جامعه این است که بخش عظیمی از مردم، ازجمله نسل جوان، کتاب نمیخوانند. شما بروید یک تحقیق کنید راجع به خطِ بچههای امروز، ببینید چقدر بدخط هستند. یعنی خط دکترها پیش خطِ آنها نستعلیق است! بنابراین با یک نسلی روبهرو هستیم که بخش زیادی از دختران و پسران با جهان امثال فرهادها بیگانهاند. اما آن جهان را من زندگی کردم. در آن جهان رنج کشیدم، تاوان دادم و متحمل سختیهایی شدم؛ هم من این جهان را میشناسم و هم همکار نویسندهام خانم نغمه ثمینی. بنابراین آن جهان برای ما مقدس است و دوستش داریم. ولو اینکه در آن جهان هم ممکن است اشتباهات وحشتناکی رخ دهد، ازجمله اشتباهاتی که فرهاد در فصل سوم میکند.
اما مسئله مهم دیگری که ریشه در تاریخِ عشق بشری دارد و با تمام عاشقانههای جهان در حوزه ادبیات ارتباط دارد، این است که آن دستهای از عاشقانهها در حوزه ادبیات جاودانه شدند که در آن عاشق و معشوق به وصال هم نرسیدند. لیلی و مجنون اگر به وصال هم میرسیدند، اینطوری جاودانه نمیشدند. یا نمونههای دیگری مثل رمئو و ژولیت، شیرین و فرهاد، ویس و رامین و در ادبیات غرب تریستیان و ایزولت. اغلب عاشقانههایی که ماندگار شدند، به دلیل این است که عاشق و معشوق به وصال هم نرسیدند. تا زمانی که وصال بین یک زن و مرد در یک قصه دراماتیک اتفاق نیفتاده، همه چیز برای مخاطب پرکشش و جذاب است. اما زمانی که وصال اتفاق میافتد، این جذابیت انگار فروکش میکند. برای مثال فرهاد و شهرزاد در فصل دو به وصال هم رسیدند، اواخر فصل دو و در فصل سه، از همدیگر گسسته شدند و دور افتادند. از زمانی که از هم دور افتادند، دوباره قصه برای خیلیها جذاب شد. یک بخشی از این اتفاق به ذات بشر برمیگردد و آن چیزی که در تعریف و تفسیر روانشناسی یونگ در ناخودآگاه جمعی بشر تعریف شده (تجربههای نسل به نسل که به شکل یک پتانسیل انرژی از اجداد و نیاکان به نسلهای بعدی منتقل میشوند). در ناخودآگاه جمعی بشر، درکی از عشق، جذاب و هیجانانگیز است که منجر به ناکامی شود و پایان نافرجام داشته باشد. این توضیحات را از این جهت دارم برایت میدهم که بدانی من به همه این جزئیات نشستم فکر کردم. به تمام واکنشهای مخاطبان «شهرزاد»، با دقت فکر کردم. ساعتها با نغمه ثمینی و آقای امامی نشستیم راجع به این واکنشها حرف زدیم. اینکه چرا خیلیها قباد را دوست دارند، یا چرا بعضیها اصلا نه قباد برایشان مهم است و نه فرهاد، بهشدت شیفته شهرزاد شدند. به نظرم تمام این شیفتگیها به هر یک از شخصیتها، یک نسبتی با نوع زندگیشان دارد.
حالا به نظر خودتان چرا قباد نسبت به فرهاد در جامعه ما و بر حسب آنچه در کامنتهای مخاطبان در فضای مجازی مشاهده میکنیم، محبوبتر شده است؟
قباد مظهرِ یک آدمی است که میزند زیر میز هر چی نظم و ترتیب است. او تابع هیچ نظمی نیست. تابع هیچ قاعدهای نیست. هر لحظه هر کاری را که عشقش است، میخواهد انجام دهد. متاسفانه در طول این ۳۰ سال برخوردهای بسیار غیرظریف، خشن و زمختی با جوانان شده است. در چنین جامعهای معلوم است قباد محبوب میشود. چون به شکل ناخودآگاهی دارد همه آن کارهایی را که یک جوان میخواهد بکند اما از انجام آن میترسد، او انجام میدهد و کسی هم نمیتواند جلودارش شود. یکی از دلایل محبوبیت قباد این است. برای چنین مخاطبی که تعدادش در نسلِ جوان جامعه کم هم نیست، قباد فرصت یک عقدهگشایی است، که اگر من نمیتوانم در جهانِ واقعیت، یکسری کارها را بکنم، چون عواقب دارد برایم، اما در جهان تخیلم با قباد همه این کارها را انجام میدهم. اگر به ریشههای روانشناختی مسئله کمی دقت کنیم، به نتایج عجیب و غریبی میرسیم. البته ای کاش این حرفها را من نمیگفتم. ای کاش یکسری جامعهشناس و روانشناس مینشستند تحلیل میکردند که چرا قبادِ قانونشکن و فاقدِ اصول اخلاقی در میان مردم جامعه محبوب میشود و فرهادی که آرمانگرا و اهل اخلاق است و به حق و حقیقت و عدالت اعتقاد دارد، در نزد طرفدارانِ قباد مغضوب میشود.
یکی از انتقادهای مهم دیگری که خصوصا نسبت به فصل دوم مطرح است، اضافه شدن شخصیتهای منفعل و پرداخت طولانی به هریک از آنها به شکل جداگانه بود. شخصیتهایی مثل عمه بلقیس، که با توجه به نقش موثری که در ابتدای ورود او به قصه تعریف میکنید، اما در ادامه چندان کارکردی در پیشبرد قصه ندارد.
شخصیت عمه بلقیس منفعل است؟!
بله و آن صلابت و قدرتی که مخاطب فکر میکرد میتواند مثل بزرگ آقا در شخصیت و رفتارش داشته باشد، با خود به همراه نداشت.
شخصیتی که در قصه میآید و قاعده بازی را عوض میکند، منفعل نیست. ما نظرسنجیها را که میدیدیم، همه از بازی خانم نونهالی تعریف میکردند. شخصیت عمه بلقیس اتفاقا یک شخصیت خیلی فعال و اکتیو است. او کسی است که میآید و کمک میکند قباد جانشین بزرگ آقا شود. در شرایطی که یکسری مدعی جانشینی وجود دارد، بعضیها را تطمیع میکند، به بعضیها رشوه میدهد و یک نفر را هم که اصلا زیر بار تطمیع و رشوه نمیرود، به نصرت میگوید که او را بکشد. در تمام مدتی هم که در قصه حضور دارد، مدام چالش دارد. شیرین را به کمک سعیده و هاشم و عبدلی از موقعیت خطرناک به یک موقعیت امن میبرد. این همه اکت دارد عمه بلقیس!
ببینید، ما در فصل یک شاهد یکسری شخصیتهای فرعی و محبوب مثل سرگرد فولادشکن بودیم و با اینکه این شخصیت در پایان فصل یک کشته شد، اما همچنان مخاطب دوست داشت او نمیرد و حتی در فصلهای بعدی، دنبال یکچنین شخصیتی میگشت. اما شخصیتِ عمه بلقیس چنین ویژگیای نداشت و حتی زمانی هم که در فصل دوم حضور داشت، مخاطب چندان ارتباطی با این شخصیت برقرار نمیکرد، باز هم میگویم بودن یا نبودن این شخصیت در طول قصه فرقی برای مخاطب نداشت.
این دو مقوله با هم فرق دارد. ممکن است که بعضی از مخاطبها با شما همفکر باشند، اما بسیاری از مخاطبها عشق بلقیس و هاشم برایشان خیلی اهمیت داشت. من نگاهم به شخصیت عمه بلقیس مثل شما نیست. تا آنجایی که قصه اقتضا میکرد، ما سعی کردیم جایگاه خوبی برای بلقیس تعریف کنیم.
آقای فتحی! چرا فصل دوم درنهایت نتوانست مخاطب را راضی نگه دارد و انتظاراتش را برآورده سازد؟ فکر میکنید حاشیهها و جنجال دامنهداری که حول مسائل مالی سریال و منبع مالی تهیهکننده کار شکل گرفت، ارزش هنری و کیفیت سریال را تحتالشعاع قرار داد؟
قطعا موثر بود. یک شرایط بسیار بیرحمانه و ظالمانهای شکل گرفته بود که در خلال آن شرایط من احساس کردم که موضوع بیشتر از اینکه بخواهد مربوط به تهیهکننده باشد، بیشتر متمرکز است روی محتوای سریال «شهرزاد» و توقف آن بنا به هر دلیلی. بیشتر که دقت کردم، متوجه شدم کسانی در این قضیه خیلی حاشیهسازی میکنند که وقتی فصل اول هم پخش شد، بهشدت به سریال حمله کردند. این اتفاق باعث شد که من تصمیم بگیرم به هر قیمتی شده، کار را ادامه دهیم. درعینحال که یک بحث خیلی منطقی هم مبنی بر اتهامی که مطرح شده بود، داشتیم؛ اینکه هر حکمی که صادر کنند، تابع مرجع قضایی و نظر قانون هستیم. خاطرم هست در آن مقطع، خیلیها پیغام و پسغام میفرستادند و میگفتند که: «آقا ما با شما کاری نداریم! شما فقط این سریال را متوقف کن، ما هم به حاشیههایمان خاتمه میدهیم!» اینجا بود که من احساس کردم که انگار این سروصدایی که علیه تهیهکننده راه افتاده، باطنش یک چیز دیگری است. پشتش انگار یک ارادههایی بودند که میخواستند سریال متوقف شود. اگر سریال متوقف میشد، دیگر جمع کردن این مجموعه بازیگر کار بسیار غیرممکنی بود. اگر در آن مقطع ما سریال را متوقف میکردیم، دیگر نه فصل دومی شما میدیدید و نه فصل سومی. بنابراین در شرایط خیلی سخت و ناراحتکنندهای فصل دوم ساخته شد. به شکل بسیار ناجوانمردانهای این جوسازیها شکل گرفت و تهمتهای جورواجور زده شد. آدم وقتی در تمام زندگیاش سعی کرده پاک زندگی کند، وقتی تهمت ناپاک به او میزنند، خیلی اذیت میشود و به هم میریزد. کسی اذیت نمیشود که در گذشته ناپاکیهایی داشته و وقتی به او تهمت ناپاکی میزنند، دیگر به این مسئله عادت کرده و برایش عادی است. مسلما این حاشیهها روی کار و کیفیت کار تاثیر گذاشت و هم برای من و هم برای بازیگرها و عوامل سریال آزاردهنده بود. اما وقتی این ماجراها تمام شد، تهیهکننده تبرئه شد و معلوم شد تمام این هیاهوها، دروغ و کذب محض بوده، درنتیجه، آن شانتاژ و جوسازیها هم فروکش کرد، و طبیعتا ما فصل سوم را در یک فضای آرامتر و با آرامش بیشتری ساختیم و نتیجه موفقتری داشتیم.
ما از اواسط فصل سوم شاهد حضور خواننده دیگری به جای محسن چاوشی بودیم. آیا آقای چاوشی با «شهرزاد» مشکل پیدا کرده بودند؟
آقای چاوشی از روز اول تا پایان سریال با ما بود. خوانندهای جایگزین او نشد، خواننده به سریال اضافه شد. آقای چاوشی همواره همراه ما بود و هیچ مشکلی نه ما با آقای چاوشی داشتیم و نه آقای چاوشی با ما داشت. فکر میکنم یکی از نقطه قوتهای «شهرزاد» حضور محسن چاوشی در کنار ما بود.
بعد از پایان فصل سوم، خبر از آغاز فصل دیگری در صورت فراهم شدن شرایط برای ساخت دادهاید. آیا حرف دیگری از نظر خودتان باقی مانده است که فصل چهار را بسازید؟
بههرحال این تصمیم بستگی به این دارد که همه عوامل سریال، بهویژه بازیگران، خصوصا بازیگران اصلی، کاری در دست نداشته باشند و ما بتوانیم دوباره این تیم را دور هم جمع کنیم و قدمی برداریم برای ساخت ادامه «شهرزاد».
چند روز پیش در یکی از سایتها خواندم که خود شهاب حسینی در مورد چگونگی پایان بازیاش در فصل سوم با شما به نتیجه رسیده بود. مرگ قباد پیشنهاد شما بود یا آقای حسینی؟
ما راجع به پایان فصل سه، یک چهارچوب کلی از قبل داشتیم و پیشنهادها و گزینههای مختلفی هم مطرح بود. من تنها چیزی که میتوانم بگویم، طوری که چیزی راجع به فصول بعدی لو نرود، این است که این پایان را در میان چند پایانی که برای فصل سوم در نظر گرفته بودیم، خود شهاب حسینی از بقیه بیشتر دوست داشت.
خیلی از مخاطبین سریال از این پایانی که برای سریال رقم زدید، رضایت چندانی نداشتند. حتی نسبت به اینکه بسیاری از معادلههای سریال بعد از مرگ قباد به هم ریخت، انتقاد داشتند. از اینکه صابر عبدلی جایگزین او شد. شیرین که شخص نالایقی بود، صاحب عمارت دیوانسالار شد و شهرزاد با اینکه قباد دلش میخواست امید فرزندشان از دیوانسالارها فاصله بگیرد و…
انشاالله اگر فصل چهارم ساخته شود، تماشاگر متوجه چرایی همه این اتفاقات خواهد شد. همه این اتفاقاتی که در پایان فصل سه افتاد، منشا و آبستن سلسله حوادثی است که در فصل چهار اتفاق خواهد افتاد و وقتی فصل چهار ساخته شود، تماشاگر آن موقع متوجه میشود که چرا شیرین برگشت، چرا صابر آمد کنارش، یا چرا شهرزاد تصمیم گرفت به شیرین کمک کند…