سید حسین متولیان
تصویرگر: مسعود رئیسی
تیکه کلامش همین بود: «حجت تمام…!»
تیکه کلامش هم به دستهای زبر و صورت آفتاب سوخته و مردونه ش میاومد… از اونهایی بود که چشمهاش میخکوبت میکنه و نمیتونی زیر بارشون شونه راست کنی… از همونایی که ته ابهت مردونه شون یه قلب دارن قد گنجیشک… از همونا که وقتی پای حرف و نَقلشون میشینی روز شب میشه و نمیفهمی و دلتم نمیخواد ساعتا بگذره…
هر وقت میخواست حرفش رو تموم کنه و دیگه کسی روی حرفش حرف نزنه ته آخرین جملهش تیکه کلامش رو میچسبوند و بعد از اون دیگه هیچ حرفی برای زدن باقی نمیموند…
یه روز همینجوری که یه گوشه نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود و چشماش راه گرفته بود و داشت فکر میکرد، گفت: اگه قشنگ بری نمیتونی زشت برگردی… نمیتونی بری برای دیدن و ندیده برت گردونن… موسی (ع) برای دیدن نرفته بود! که اگه واقعا میخواست ببینه خدا خودش رو بهش نشون میداد… برای دیدار باید از خدا دلبری کرد… باید قشنگ دور خدا بگردی… باید قشنگ دلبری کنی…
همینجور با هر جملهای که میگفت تعجب من بیشتر میشد که پهلوون داره از چی حرف میزنه؟
ما بهدنیا اومدیم که ببینیم! اومدیم که شهود کنیم… اومدیم که خدا حجت رو بهمون تموم کنه!
انگار که وسط همه حرفهاش همین یه دونه رو فهمیده باشم، پابرهنه پریدم توی حرفاش رو گفتم: پهلوون! پس واسه همینه که تو هم ته جملههات میگی حجت تمام؟
گفت: ببین پسر! قبل مُحرم چه ماهیه؟…
گفتم ماه ِ حج…
گفت: اسمش؟ جواب دادم: ذی حجه.
خندید و گفت: دنه د! اشتباه گفتی! تعجب کردم! یه بار توی سرم ماههای قمری رو دوره کردم تا ببینم نکنه حق با پهلوون باشه و من اشتباه گفته باشم…؟ گیج شدن منو که دید گفت: ببین پسر! من که فکر میکنم اسم این ماه «ذی حُجت» باشه… آدما میگن ذی حَجه که رازش مخفی بمونه و کسی ازش سر در نیاره…؛ این ماه ماهِ حجت تموم کردنِ خداست!
خدا با همه خداییش میخواد داد بزنه که آهای آدمیزاد! تو مال منی! وقتی از شهر و دیارت میکشمت تا خونهم یعنی مال منی! وقتی هفت دور دورِ خودم میچرخونم یعنی مال منی! وقتی میگم به خودت و هر کی حواست رو از من پرت میکنه سنگ بزن یعنی مال منی! یعنی اگر هزار دور هم دور خونه من طواف کنی و دور خود ِ من نچرخی و گمم کرده باشی یه ماه بعد ممکنه روی پسر پیامبر شمشیر بکشی! ذی حجت یعنی «حجت تمام…!»
اینو که گفت و راهشو کشید و رفت…! و من خوب میدونستم که بعد از این جمله دیگه نه حرفی میزنه و نه حرفی دوست داره بشنوه…
اما اینبار وقت رفتن داشت بلند بلند میخوند:
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم…
حرفاش عجیب بود! اما عین همیشه به دلم نشست… انقدی که وقتی رسیدم خونه روی ورقِ اول ِ ماه ِ ذی حجه تقویمِ روی میزم نوشتم: «ذی حجت یعنی تو مال منی… حجت تمام…»
اون سال پهلوون قرار بود عازم حج بشه و دل توی دلش نبود… اینو میشد از توی فکر رفتنا و حرفای عجیبش فهمید… روز اول ذی حجه که رسید و چشمم به تقویمم افتاد و دلم براش تنگ شد… تلفنم رو برداشتم و براش پیام دادم:
پهلوون سلام
«ذی حجت یعنی: تو مال خدایی… حجت تمام…»
نمیدونستم پیامم بهش میرسه یا نه… نمیدونستم کجای سرزمین ِ وحی نشسته، اما خوب میدونستم که جاش توی کوچه و گذر و محله عجیب خالیه…
اون روز دلشوره عجیبی توی دلم افتاده بود که خبر اومد «منا کربلا شده…»
یه عالمه کلمه توی سرم میچرخید و پشت همهش چهره پهلوون رو میدیدم! «منا – ذی حجت – کربلا – محرم – دیدار -…»
تلفن رو برداشتم تا سراغش رو بگیرم که دیدم آخرین پیامش بهم رسیده. پلهوون نوشته بود:
«ما و موسی همسفر بودیم در میقاتِ عشق
سهم او شد لن ترانی سهم ما دیدار شد…
حجت تمام…»
شماره ۶۷۷