چلچراغ پشتپرده دستاندازهای سینما برای چهرههای جوان را بررسی میکند
عسل آذرپور
عکس:سیدجواد جلالی
قصه از آنجا شروع شد که یک فیلم از جریان قضاوت یک جشنواره کنار گذاشته شد. کنار گذاشتنی که با دلایل خاص خودش بود. اما کنجکاوی همه آنهایی را که تا پیش از این شاید حتی توجهی به آن نداشتند، برانگیخت. یک دعوت، فرصتی بود برای تماشای فیلمی که حالا تعداد محدودی آدم، شاید کمتر از انگشتهای دو دست آن را دیده بودند. مقابل السیدی که مینشینی، کنجکاوی را نمیتوانی مخفی کنی، هرچند سوژه و ساخت فیلم دلیل بیرون ماندنش نبود، اما منتظری ببینی چه فیلمی قرار است نباشد!
تیتراژ با توضیح چند خطی شروع میشود: «این فیلم روایتی متفاوت از پشتصحنه یک فیلم سینمایی است، همراه با بازیگران کمآشنا که در پس نقشهای کوتاه، رویای ستاره بودن دارند. اینان خود ستارگان این مستندند…» کنجکاوی وقتی از آن هم بیشتر میشود که اسم فیلم میآید: «بالاست».
به ظاهر تو دعوتشدهای به تماشای مستند پشتصحنهای از یک فیلم سینمایی که از قضا روی اکران است. اما درواقع تو به تماشای مستندی نشستهای که از پشتصحنه فیلمی استفاده کرده تا قصه دیگری بگوید. قصهای که پشت دوربین پر رنگ و نور سینما جریان دارد. نه از آن پشت دوربینهایی که گاهی برخی افشاگری میکنند! تا بعضی تکذیب و بعضی تایید کنند. همان پشتصحنهای که همه دیدهاند، اما راحت ازش گذشتهاند. داستانی که هیچ وقت برای هیچ کس مهم نبوده، اما بالاست (۱) سینماست.
«بالاست» قصه آدمهایی بود که سنگریزهای کف راهآهن سینمایند. همانهایی که راحت از کنارشان رد میشویم، اما اگر نباشند، شاید هیچ فیلمی ساخته نشود، و اگر ساخته هم شود، حتما چیزی کم دارد. چیزی که تعادل ریل فیلم و سینما را برهم میزند.
قصه بالاستیها گوشه ذهنت میماند، تا یک روز یک جا یکی از آنها بیبهانه، وقتی در یک بعد از ظهر سرد مشغول خوردن قهوه هستی، مقابلت مینشیند و از سرنوشتش میگوید. سرنوشت جالبی، از آنها که حتی تو هم نشنیدی. پشت پرده سینمایی که همیشه هم با روی گشاده درهایش برای همه باز نیست. همین سرنوشت شفاهی بهانهای میشود برای اینکه بالاست یادت بیاید و آدمهایی که در فیلم سرنوشت خود را نشان دادند. قصد میکنی به شنیدن سرنوشت کسانی که گاهی خود هم شک میکنند به تاثیر حضورشان در مدیوم سینما. کسانی که شاید گذشته یکسانی نداشته باشند، اما سرنوشت یکسانی دارند. همانها که در تقسیمبندی تقدیر روی بد سکه را دیدهاند؛ بعضی معتقدند بدشانساند، بعضی از حقخوری میگویند و بعضی به همین راضی!
۱) «بالاست» به قطعات شکستهشده سنگ میگویند که روی بستر راهآهن ریخته میشود تا از لغزیدن خط آهن جلوگیری کرده و برای ریلها ایجاد تعادل کند.
قصه این پرونده آن روزی شکل گرفت که بالاستیها کنار هم دور یک میز نشستند تا بگویند چه شد که شبیه به سنگریزههای ریل سینما شدند و چرا کسی حواسش به این سنگریزهها نیست. و در نقطه مقابل کارگردان فیلمی نشست که زودتر از همه آنها را کشف کرده بود، با دوربینی که قرار بود پشتصحنه باشد نه تصویری از صحنه زندگی آنها در سینما. اویی که قصد داشت پشت پردهای را نشان دهد که همه فراموش کردند و حواسشان به آن نیست، حتی خود بالاستیها! که وقتی فیلمشان را دیدند، همانقدر شگفتزده و خوشحال بودند. شگفتزده از تصویری چنین واقعی و خوشحال از دوربینی که بالاخره یک بار واقعیت را ثبت کرد!
شیوا سرمست و فرید شهریاری همان ستارگان مستند «بالاست» بودند و امیرارسلان سیدی، یکی از بالاستیها که تجربه مشترکی با آنها داشت. تقابل این سه، تقابل تفکر و اندیشه نسبت به بازیگری و عشق سینما را نمایان کرد. هرکدام با نگاه و هدفی متفاوت حالا در یک جا ایستاده بودند و خودشان از این همسانی تقدیر و سرنوشتشان خبر نداشتند تا «بالاست» را دیدند و از نقششان در سینما گفتند…
اولین سوال واکنشی بود که بعد از دیدن فیلم از آنها پرسیده شد. همانطور که هنوز لبخند بر چهره داشتند، هرکدام بالاست را یک جور معنا کردند. شیوا سرمست و فرید شهریاری بازیگرانی هستند که اولین بار دور یک میز در کافه فیلم را میبینند. هیچکدام نمیدانستند داستان دوربین روشن علیرضا فرخندهکیش چیست.
شیوا سرمست: تا جایی که ما در جریان بودیم، دوربین روشن علیرضا فرخندهکیش قرار بود پشتصحنهای از یک فیلم سینمایی باشد.
فرید شهریاری: من با علیرضا یک دوستی قدیمی داریم، وقتی آمد، گفتم حتما میخواهد سر کارمان بگذارد، البته شاید هم قبول داشتم که فیلمساز است. فکر نمیکردم آنقدر زحمت بکشد و چنین کاری بسازد، وقتی تریلر و فیلم را دیدم، متوجه شدم چه فیلم خوبی شده است.
دوربین کنجکاو «بالاست» هم هیچکدام را به شک نینداخته و هر دو فکر میکردند که همان پشتصحنهای است که حرفش را شنیدهاند.
سرمست: فکر میکردم مستندی از پشتصحنه است. اما حالا که دیدم، خاطراتم مرور شد. خیلی شبیه پشتصحنه فیلم نبود. در پشتصحنه سختی و مشکلات و اتفاقات بامزهای وجود داشت که توی این فیلم نمیدیدیم و کاملا یک جریان دیگر را دیدیم. برایم جالب بود که «بالاست» اشتیاق بچهها را نشان میداد. بچهها فقط از عشق و علاقهشان به بازی گفتند، درحالیکه شرایط سختی زمان فیلمبرداری داشتند. ما برای فیلمبرداری از چهار بعدازظهر تا شش صبح آفیش میشدیم، اما همه از حضورشان خوشحال بودند.
شهریاری: وقتی خودم را دیدم، گفتم دم این کارگردان تازهکار گرم که این کار را کرد. چه میشد یکی از کارگردانهای باسابقه و مشهور یکدهم این شانس دیده شدن مقابل دوربین را به من میدادند. دلم به حال خودم سوخت و خیلی از کارم در این فیلم لذت بردم. کاش این فیلم اکران میشد، که آن هم اتفاق نیفتاد. سر اینکه کارگردان پسر مدیرعامل است، فیلم را از جشنواره بیرون کشیدند و همین یک فرصت من را هم سوزاندند. اما اگر روزی اکران شود، صددرصد دیده میشود. هرچند این فیلم کوتاه است و مخاطب عام سراغ آن نمیرود، باز هم آنطور که باید، دیده نمیشوم.
اما تجربه تماشای این فیلم برای امیرارسلان سیدی که نقشی در آن نداشته، متفاوت است. او با فیلمی روبهرو میشود که هیچ پیشزمینهای نسبت به آن ندارد، حتی اینکه قرار بوده یک مستند پشتصحنه باشد. امیرارسلان اما حس متفاوتی نسبت به دو بازیگر دیگر ندارد:
چقدر خوب که بالاخره کسی به این ماجرا توجه کرد. جالب است که من همیشه چنین ایدهای در ذهنم بود، به شکل دیگر دوست داشتم داستان آدمهایی را که در کافهام میآیند، بسازم. اصولا این ایده را دوست دارم که یک دوربین از زندگی آدمها فیلم بگیرد. جالبتر این بود که کسی آمد و به این طرف دوربین توجه کرد. نگاه فیلم را دوست داشتم، تقریبا واقعیتی بود که پشت دوربین اتفاق میافتد. اتفاقاتی که خودم تجربه کردم. برخلاف اسمش فکر کنم این آدمها زغالسنگهای قطاری هستند که اگر نباشند، قطار راه نمیرود. استاد سمندریان مثال خوبی در اینباره میگفتند. ایشان با مونولوگ ارتباط برقرار نمیکردند و میگفتند مونولوگ صدای یک دست است، یک دست چه حرفی برای گفتن دارد، باید حتما دو دست باشد که صدایش چیزی برای گفتن داشته باشد. دیدن آدمهایی که به عشق بازیگر شدن میآیند، عجیب است. ناراحتکننده است. اینکه این همه آدم آن پشت زحمت میکشند و معلوم نیست چه زمانی جلو بیایند. اصلا معلوم نیست جلو بیایند.
داستان بازیگر شدن این سه بازیگر متفاوت است؛ گذشتهای که به یک حال مشترک رسیده است. هرکدام از مسیری به این نقطه رسیدهاند که حالا خود را یک بالاستی احساس میکنند.
سرمست: قصه بازیگری من از ثبتنامم در کلاس تئاتر شروع شد. قبل از اینکه مدرسه بروم، مادرم مرا در کلاسهای یک فرهنگسرا ثبتنام کرد. هر تابستان تا ۱۱ سالگی در آن فرهنگسرا دورههای خطاطی، موسیقی و بازیگری میدیدم. اولین کار تئاتریام را قبل از اینکه مدرسه بروم، در کار آقای یوسفی انجام دادم. من کوچکترین بچه کلاسهای آقای یوسفی بودم و چون همسایهشان بودم، من را بین بچههای بزرگتر راه میداد. در کار او اولین تجربه تئاتریام را بازی کردم و نقشم این بود که پرستار یک مجروح جنگی بودم. اولین کار حرفهایام را سوم دبیرستان میخواستم انجام دهم که بهخاطر پارگی مینیسک پایم در اسکی نشد. بعد با بچههای دانشگاه سوره شروع کردم. بعد که رشته معماری دانشگاه هنر و معماری قبول شدم، با بچههای هنر کار کردم. جشنواره دانشجویی شرکت کردیم. کنار همه اینها آوازم را در مکتب استاد لطفی دنبال میکردم، با وحید تاج سلفژ کار میکردم. نقاشی و خطاطی را ادامه دادم. شاید ایراد کار هم همین بود که خیلی مداوم پیگیریاش نمیکردم. بیشتر برایم دلی بود. رشتهام ریاضی فیزیک بود و دانشگاه هم که معماری خوانده بودم. به همین خاطر فرصت و اجازه تمرکز بیشتر نداشتم، تا زمانی که درسم تمام شد. اولین بار قرار بود مقابل دوربین سینماییای بروم که کار سختی بود و من هم به همین خاطر قبول کردم که در این کار خلاقانه و متفاوت حضور داشته باشم. قرار بود نقش مادر دو دختر را بازی کنم. تصورم این بود که مادر دو دختر کوچک هستم، اما بعد متوجه شدم دخترها ۲۰ و ۲۵ ساله هستند! میدانستم که فیلم رئال است و گریم سنگینی نخواهد داشت. پرسیدم چطور من را برای این نقش انتخاب کردید؟ گفتند کارگردان تاکید دارد برای این نقش باشی. اما بعد نقش عوض شد و قرار شد من نقش یکی از خواهرها را بازی کنم. اما بعدتر بنا به صلاحدید این هم تغییر کرد و درنهایت نقش آخری که به من سپردند (دختری بودم که دستشویی میرود!) بهخاطر طولانی شدن فیلم حذف شد. هرچند نقش طولانیای هم نبود. البته خدا را شکر امین جعفری و مهدی فردقادری از من راضی بودند. پارتنرهای نقش سودابه بیضایی و علی استادی امید شاه مردادی نیز رضایت داشتند. با این همه نقشم حذف شد تا سرانجام مقابل دوربین سورپرایزشدهای رفتم که قرار بود پشتصحنهای از آن سینمایی را بسازد، اما درنهایت خودش قصه تعریف کرد. امیدوارم فیلم «بالاست» پخش شود و شما متوجه شوید که من چه نقش هیجانانگیزی در آن فیلم سینمایی ایفا کردم. البته این محکی بود برای من تا ببینم میتوانم یا نه.
شهریاری: من مهندسی آیتی دارم، اما هیچ علاقهای به این رشته ندارم. سال ۸۸ کارم را با دوبلههای زیرزمینی شروع کردم، بعد نزدیک یک سال با برنامه «صبح جمعه با شما» همکاری داشتم که متاسفانه بهخاطر برخی سیاستهای سازمان این برنامه را از سعید توکل گرفتند. بعد با برنامه دوبله نمکی شبکه نسیم کار کردم. یک سال سراغ کار کمدی موزیکال یا تئاتر آزاد رفتم، اما به این نتیجه رسیدم که ته کار هیچ چیز ندارد، روزمهای برایت نمیشود، پس رهایش کردم. در همان تئاتر با پسر آقای طریقت بُر خوردم، در تله ایشان «سوتهدل» بازی کردم و دیدم میتوانم بترکونم، گرچه متاسفانه هیچوقت پخش نشد. همین شد که تمام فکر و ذهنم را برای این کار گذاشتم. البته سال ۹۳ دورههای بازیگری هم در کلاس آقای تارخ گذراندم. بعد در کار «آشوب» کاظم راست گفتار کار کردم، که باید بسیار از ایشان تشکر کنم. نقش زیادی در فیلم ندارم، اما این فرصت به من داده شد که دیده شوم. «رسوایی ۲» کار کردم، اما به دلایلی که من نفهمیدم، نقشم کات خورد و اسمم هم در تیتراژ اسم دیگری شد. در این مدت شش، هفت کار سینمایی انجام دادم و دوتا سریال کار کردم. تقریبا همه فراخوانهای بازیگری، از تلگرام تا بقیه را شرکت میکنم. فراخوانی دیدم متعلق به فیلم «دزد و پری ۲» حسین قناعت. رفتم، خیلی با من حال کرد. دو سکانس خیلی خوب به من داد و بسیار من را تشویق کرد. از آنجا با ایشان دوست شدم. در فیلم بعدی «قهرمانان کوچک» نقش مکمل خیلی خوب به من سپرد. میدانم از این به بعد ایشان هرکاری داشته باشد، به من هم میگوید، حتی کاظم راست گفتار. من با این بزرگواران دوستم، چون به من فرصت دیده شدن دادند. میخواهم از امین قوامی تشکر کنم که مرا به سروش صحت معرفی کرد. از صحت ممنونم که در سریال «لیسانسهها» به من نقش داد و فرصتی برای دیده شدنم ساخت. اصولا هرکسی که به نیروی تازهکار میدان بدهد، بهشخصه ازش ممنونم و دستش را میبوسم. آقای سرتیپی هم خیلی به من لطف کرد و چند جایی معرفیام کرد. البته برخی از آنها نشد که مهم نیست. مثلا در «دراکولا» بودم، قرار بود دو سکانس داشته باشم، اما باز هم با همان بیمهریها سکانسهایم کات خورد. قرار بود نقش یک داماد را بازی کنم، اما نقشم تبدیل شد به کسی که پشت به دوربین ایستاده و با کسی دست میدهد و میرود! انتظار داشتم در این فیلم مرا ببینند، یک سکانس به من بدهند تا خودم را نشان دهم. بیتعارف میگویم. میدانم اگر بگذارند، میتوانم خودم را نشان دهم. من نه پول میلیاردی داشتم که بخواهم بازیگر شوم، نه مثل خیلی از هنرپیشههایمان که یا پول داشتند یا مثلا پدر تهیهکننده و مادر کارگردان، و نه چشمهای سبز و روشن. راه آنها بسیار آسانتر از راه من است. پوست من در این مسیر کنده شده است. پدر من استاد دانشگاه بوده و دوست داشته پسرش مهندس شود. من هم مهندس شدم. باور کنید اگر همین راهی که توی سه، چهار سال اخیر پیش گرفتم که کانکت بزنم، از این دفتر سینمایی به آن دفتر سینمایی رزومه ببرم، اگر از ۲۰ سالگی انجام میدادم، زودتر به نتیجه میرسیدم. مثل پرروها، اما برایم مهم نیست. همین که چند کانکت زدم، برایم کافی است، گرچه پوستم کنده شده. راستی یک تئاتر هم کار کردم.
سیدی: من همیشه عاشق بازیگری بودم. یک روز در روزنامه آگهی بازیگری دیدم. رفتم به آن دفتر، تا مرا دیدند، گفتند شما چقدر خوبی و فردا بیا فلانجا برای فیلمبرداری. پیش خودم گفتم چقدر راحت است، چقدر زود میشود بازیگر شد. سر صحنه فیلم که رفتیم، گفتند این لباسها را بپوشید و اینجا بایستید تا کارگردان بگوید چه کار کنید. آن زمان نمیدانستم این هنروری است. دو، سه سالی هنروری کردم تا اینکه یکی از دستیار کارگردانهای این پروژهها گفت اگر میخواهی بازیگر شوی، باید بروی کلاسهای سمندریان. پرسیدم سمندریان کیست؟ گفت پدر تئاتر ایران و کسی که هر کس برای انتخاب بازیگر اول هنرجویان آن کلاس را بررسی میکند. کلی در اینترنت سرچ کردم و از بقیه پرسیدم که استاد را به من معرفی کنند و شماره یا آدرس دفترش را به من بدهند. بالاخره شماره تلفن پیدا کردم و زنگ زدم. گفتند هر شش ماه یک بار تست بازیگری میگیرند. صبر کردم تا زمان تست و رفتم دفتر استاد. خودشان پشت میز نشسته بودند، البته نشناختم که او میتواند استاد باشد. تست دادم و تازه بعد از آنکه از کلاس بیرون آمدم، فهمیدم که او خود استاد سمندریان بود. تست را قبول شدم. خیلیها به من میگفتند تو آدم این کار نیستی و این حرفه به دردت نمیخورد. کلاسها را طی کردیم تا رسیدیم به بخش اتدها. یکی از دوستانی که در آن دفتر کار میکرد، از من خوشش نمیآمد، هر وقت کلاس شروع میشد، به من میگفت اول شما از کلاس برو بیرون. همیشه در مجموع اتدهایی که هنرجویان کار میکردند، من از همه بدتر بودم، بیشترین نقد درخصوص کار من بود. روز آخر همه مجاز بودند برای اتدهایشان از همراهی بچههای دیگر استفاده کنند. کاری که من آماده کرده بودم، نیاز به دو بازیگر زن داشت که از بچههای همان کلاس استفاده کردم. وقتی اتد را اجرا کردیم، خودمان را معرفی میکردیم، نوبت به معرفی من که رسید، استاد سرش را بالا آورد و گفت: «امیرارسلان تویی؟» و این شروع داستان امیرارسلان تویی بود که هیچگاه نفهمیدم چرا شروع شد. برگشتم به تئاتر و چند کار تئاتر انجام دادم. در همین حین برای سری دوم کلاسها قبول شدم، اما آن آدمی که از من خوشش نمیآمد اجازه نداد که در کلاسها شرکت کنم. بعدها به من گفت تو زیاد در چشم هستی. دیگر هیچوقت نتوانستم به کلاسهای استاد سمندریان بروم.
با کسی آشنا شدم که بازیگر بود و در دانشگاه هنر درس میخواند. دیگر سر کلاسهای دانشگاه میرفتم، آنقدر که اساتید خیال میکردند شاگردشان هستم. از درس و زندگی خودم جدا شدم تا اینجا اتفاقی بیفتد. «و اینک بهشت» اولین پیشنهاد حرفهایام بود با دو سکانس که بهخاطر دستیار کارگردان اتفاق نیفتاد. چند کار کوچک قبول کردم تا برای اولین بار یک سینمایی بهم پیشنهاد شد؛ یک کار تاریخی. برای تست گریم که رفتم، وقتی دستیار کارگردان اسمم را مینوشت، گفت: «امیر ارسلان تویی؟!» همزمان پروژهای در تهران به من پیشنهاد شد. باید کارها را هماهنگ میکردم، اما دستیار کارگردان با من همراهی نکرد، حتی برای حفظ گریم سریال تاریخی پروژه تهران همراهی نکرد. به همین خاطر من هر روز با یک گریم متفاوت بودم! تصمیم گرفتم دوباره تئاتر کار کنم. از میان ۳۰ هنرجوی کارگردان برای نقش اول انتخاب شدم. کار دیده شد و سه نوبت در جشنواره اجرا کردیم. کارگردان قول کار بعدی را داده بود، اما وقتی حذفم کرد، دلیلش این بود که خیلی در کار قبلی دیده شدی! باز هم یک سینمایی پیشنهاد شد و تا کارگردان مرا دید، گفت امیرارسلان تویی؟ نقش خوبی بود، قرار بود پسری باشم که در نوجوانی دوستش را کشته، چهار سال زندانی بوده، اعدام شده و حالا در سردخانه زنده شده است. تست بازی را قبول کردند و برای تست گریم رفتم. آقای اسکندری گریمور این کار بود. ایشان من را یک پسر برنزه با ابروهای باریک و مو و ریش مدلدار و رنگشده کرد. کارگردان که گریمم را دید، گفت این پسر توی سردخانه زنده شده؟! اختلافنظر پیش آمد و در آخر من مجبور شدم بروم.
در فراخوان «پوریای ولی» مسعود جعفری جوزانی انتخاب شدم. اما پروژه تعطیل شد. به صدا و سیما رفتم. آیتم ورزشی در شبکه چهار و آیتمهایی در برنامههای «تصویر زندگی» و «سیمای خانواده» اجرا کردم. براساس آمار خود صدا و سیما این آیتمها توانسته بود چند هزار مخاطب را مقابل تلویزیون بکشاند. بعد هم شبکه جام جم، بعد پیشنهاد شبکه نسیم که بهخاطر کارگردان سینمای خانواده و قول کار بعدی قبول نکردم. اما هیچوقت کار بعدی شروع نشد و از صدا و سیما بیرون آمدم. «یتیمخانه ایران» پیشنهاد شد، قرارداد خوبی هم بستم، اما فیلمنامهای وجود نداشت. با اینکه گفته بودم بهعنوان هنرور کار نمیکنم، بعدتر معلوم شد من یکی از چند صد لوتیای هستم که برای کار انتخاب شدند. پروژه بعدی سه نقش پیشنهادی داشت، نقش ارگزن، خواننده و یکی دیگر بود گفتم من نه توانایی ارگ زدن دارم، نه صدای خوبی دارم. گفت میخواهی یک شبه ره صد ساله بروی؟ گفتم دنبال یک تک سکانس میگردم که اگر حذف شود، اتفاقی برای فیلم بیفتد. گفت دنبال چنین فیلمنامهای در ایران نگرد، چون ما اگر حتی نقش اول را از فیلمنامه حذف کنیم، اتفاقی نمیافتد. بعد از آن برای فیلم «ثاراله» دعوت شدم. برگشتم کافه تا کار شروع شود، همه پیشنهادها را رد کردم، از یک فیلم دفاع مقدسی تا «بادیگارد» بهخاطر اینکه باید ریش و مویم را برای این کار نگه میداشتم، حتی وقتی مجبور شدم جای کافهام را تغییر دهم، آن را جمع کردم که فرصت بیشتری داشته باشم، اما درنهایت بعد از چند ماه تماس گرفتند و گفتند کار بودجه ندارد، مو و ریشت را بزن! همین شد وارد یک دوره افسردگی شدم، قید بازیگری را هم برای همیشه زدم. الان سه سالی میشود.
داستانهای متفاوت آنها به یک نقطه مشترک میرسد، ناکامی در دیده شدن در سینما، اما هر کدامشان این اتفاق را برگرفته از دلیلی میبینند و حتی یکی از آنها به این وضعیت راضی است!
سرمست: برای کار اول با این هدف رفتم که خودم را محک بزنم. معتقدم فقط در دو حالت آدم به اعتمادبهنفس حقیقی میرسد؛ یکی داشتن اطلاعات و دانش کافی و دیگری کسب تجربه. من هم برای رسیدن به این اعتمادبهنفس باید خودم را محک میزدم، که جلوی دوربین صدایم نمیلرزد، حسم از بین نمیرود، دست و پایم را گم نمیکنم. مثلا بعد از این همه سال که آواز کار کرده بودم، هنوز در استودیو نمیتوانستم صدایم را کنترل کنم. به همین خاطر دیگر حتی تمرین آواز را هم کنار گذاشتم. دوربین هم برایم همینطور بود، خواستم ببینم از پسش برمیآیم یا نه. (مکث میکند) من روی سن تالار وحدت هم بازی کردهام. بعد از اینکه نقشم حذف شد، تنها یک چیز حالم را خوب کرد. وقتی دیدم همه گروه چه کارگردان، چه بازیگران و چه عوامل تولید صادقانه به من گفتند سرمست باش که ما به بودنت نیاز داریم. وقتی نقشم حذف شد، بهعنوان دستیار کارگردان ماندم و به تیم کمک کردم. البته بنا به صلاحدید دوستان اسمی از من در تیتراژ وجود ندارد. شاید درست بود که اسم من که هیچ سابقه دستیار کارگردانیای نداشتم، در کنار کسانی قرار بگیرد که سابقه چندین ساله سینمایی داشتند. هر آدمی باید یک تجربه تلخ داشته باشد تا به پشتوانه آن به اعتمادبهنفس برسد و در ادامه درست انتخاب کند.
این اتفاقات به تعبیر هرکدام از این سه دلیلی دارد، اما موضوع مشترک وجود مافیا و قدرتی است که در دیدهنشدن آدمها دخیل میشود.
شهریاری: مشخص است؛ مافیا. بگذارید راحت بگویم. به محض اینکه ببینند تو میتوانی با دو صحنه در یک فیلم پرفروش چهره شوی، به تو اجازه حضور نمیدهند، فیدت میکنند یا نهایت از یک بازیگری استفاده میکنند که برای حضورش حاضر است پول بپردازد. یکی از دوستان به من گفت میخواهی دیده شوی؟ گفتم بله. گفت شش، هفت میلیون بیاور، یک فیلم کوتاه ازت میسازم تا معروف شوی. البته فیلم کوتاه هم کار کردهام. خیلی کم پیش میآید که اتفاق متفاوتی در فیلم کوتاه بیفتد، آنقدر که هرکس قهر میکند، دوربین دستش میگیرد و میرود تا فیلم بسازد.
سیدی: همهشان بدبیاری بوده است و باعث شده مدام به خودم بگویم شاید من واقعا به درد این کار نمیخورم، اما وقتی به تلویزیون نگاه میکنم، میبینم من بهتر از اینها میتوانم باشم. واقعیت این است که شهرت اصلا برایم مهم نیست. همان زمان که صدا و سیما بودم، این شناخته شدن اتفاق افتاد که برایم زود بود. هرجا میرفتم، کسانی بودند که من را میشناختند و این اذیتم میکرد، چون حس میکردم با دید بد نگاهم میکنند. اما همین که فهمیدم قضیه چیست و خواستم از این جذب مخاطب و شناخته شدن لذت ببرم، برنامه تمام شد. من اعتقاد دارم هر کس جایگاه و زمان خودش را دارد. منتظرم زمان و جایگاه من برسد. حاضر نیستم خودم را به کمتر از چیزی که هستم، بفروشم. با وجود اینکه کم کار کردم، اما با آدمهای خوبی کار کردم و همیشه کارهای ضعیف را رد کردم.
اما فرید شهریاری نظری کاملا مخالف دارد. او به حضور و تصمیمگیری مافیای سینمایی تاکید میکند و همه این اتفاقات مشترک را نشئتگرفته از حضور گروهی به نام مافیا میداند.
مافیا قطعا هست و سینمای ایران در اختیار ۱۰ نفر است. ۱۰ نفری که خیلی راحت میتوانند شما را بالا بکشند یا فید بکنند. میگویند نگویید مافیا، اما همین است دیگر، مافیایی که اجازه کار کردن به هیچکس نمیدهد. جلوی من را بهخاطر استعداد بالایم میگیرند، چون میدانند من در اولین کارم میترکانم. سوال میکنم چرا به من یک صحنه نمیدهند، چرا صحنههایی را که از من ضبط شده است، کات میکنند. من شش سکانس در آن فیلم پرفروش داشتم، اما همهاش را کات زدند. وگرنه چطور داود توحیدپرست بعد از دیدن فیلم «جاودانگی» وقتی من سراغش را میگیرم، مرا میشناسد و میگوید تو در این فیلم ترکاندی. ایشان به من گفتند تو آنقدر بااستعدادی که حتما بهعنوان یک بازیگر ماندگار خواهی شد. میدانم که میتوانم به بالاترین سطح برسم، اما بلندپروازی نمیکنم. فقط فرصت برای دیده شدن میخواهم و بعد از آن بقیه راهها را خودم هموار میکنم.
سرمست: به مافیا قطعا اعتقاد دارم. در همه جای دنیا، در همه اصناف مافیا وجود دارد. شاید این اسم کمی منفی باشد، اما به نظرم نبودنش هم درست نیست. از نظر من همه نمیتوانند درست تصمیم بگیرند. اگر مافیا قشر تحصیلکرده و متخصص باشند، مدینه فاضله است. اما حتی اگر اینطور هم نباشد، گروهی باید باشند تا برای کسانی که نمیتوانند، تصمیم بگیرند. البته من اصلا نمیدانم مافیا چه کسانی هستند یا چند نفرند. اما هرکس براساس هوش فردیاش باید تصمیم بگیرد. اینکه تو را انتخاب کنند برای فیلمی، بعد بروی و ببینی نقشی که گفتند نیست، تو باید متوجه شوی که فقط یک نفر قرار است تصمیم نهایی را بگیرد و تو در این تصمیم جایی نداری. پس باید این کار را کنار بگذاری. مثلا کاری که گفتیم، تصمیم داشت فقط توانایی کارگردان را به رخ بکشد و هیچ کاری به بازی نداشت. با این همه فکر میکنم خوشبختانه سینمای ایران به سمتی میرود که کیفیت بازی برایش مهم است. مثلا نوید محمدزاده یک تئاتری بوده است که با زحمت زیادی به این جایگاه فعلی رسیده است. او با مافیا همراه نبوده است. درواقع مشکل ما این است که یک شبه میخواهیم در تالار وحدت اجرا برویم، عکسمان سردر سینماها زده شود. نکته اینجاست که هر هنری، چه تئاتر و چه سینما باید اول خاکش را بخوری، با گروه کوچک و نقش کم بازی کنی تا پلهپله مسیر را طی کنی و به گروه بزرگتر و درنهایت نقشهای مهمتر برسی. حالا میتوانی در این مسیر، بهخصوص در سینما برای اینکه به شخصیت بازیات لطمه نخورد، در مرحله خاک خوردن هم هر چیزی را انتخاب نکنی.
شهریاری: من حوصله ۲۰ سال تلاش را ندارم. بحثم اصلا این است که کسی که توانایی دارد، با کسی که توانایی ندارد، تفاوت میکند. علی کریمی راه علی دایی را در سه سال طی کرد. اگر به من میدان دهند، خیلی زود به نتیجه میرسم، اما اگر این اتفاق نیفتد و ببینم که دیگر توان ادامه ندارم، میروم باغ وحش و آنجا کار میکنم.
سرمست اما همچنان بر هوش فردی تاکید دارد و مثالی از همان بازیگران «بالاست» میآورد. نکته اینجاست که همه بچهها در حین کار متوجه داستانی که در دوربین «بالاست» ثبت شد، شدند و تصمیم گرفتند در عین نادیده گرفته شدن، بهترین بازیهای خود را انجام دهند تا مخاطب با تماشای فیلم بیشتر از اینکه چشم به کارگردانی بدوزد، بازیهای بازیگران را ببیند. این تصمیم گروهی بود که باعث شد حتی بچهها در آن با یکدیگر رقابت کنند. من هم متوجه همه چیز شدم، اما برایم اتفاق عجیبی نبود. در این اقتصاد بدی که ما داریم، چنین تصمیمهایی دور از ذهن نیست. کافی است خودت را جای کارگردان یا تهیهکننده بگذاری، میبینی که باید راهی برای حفظ پروژه انجام دهی، حتی اگر لازم باشد بازیگر اسپانسر بیاوری.
سیدی مافیا را تکذیب نمیکند، اما قدرت مقابله با آن را بیشتر از هرچیزی میداند:
مافیا هست؛ یا باید به این جریان تن دهی که من آدمی نبودم که این کار را بکنم، یا باید تلاش کنی که یکجا یک اتفاقی برایت بیفتد. یک نمونه از مافیا که من تجربه کردم، آشنا بودن است. اینکه یک شبه نقش من تغییر میکرد و فامیل کارگردان آن را بازی میکرد، همین معنی را میدهد.
تلاقی سرنوشت سه نفری که حالا مقابل هم نشستند، همهمان را به یک سوال رسانده. بعد از این تجربیات مشترک، هر کدام چه تصمیمی برای آینده دارند.
سرمست: تئاتر مقدسترین چیزی است که وجود دارد. حتما همچنان عاشقانه تئاتر کار میکنم و برایم مهم نیست که نقشم کم یا زیاد باشد. تنها نکته برایم در تئاتر این است که کار گروه قویای داشته باشد. ضمن اینکه یک کار در حال تمرین دارم که بعد از عید تمرینهایمان شروع میشود و اواسط تیر اجرا میرود. اما در سینما نه عجلهای برای دیده شدن دارم و نه شور حسینی دارم. معتقدم تا آخر عمر فقط ۱۰ بازی داشته باشم، اما بازیهای تاثیرگذار.
شهریاری: محمد رضاییراد یکی از اساتید کلاسهای بازیگری آقای تارخ، در یکی از کلاسهایی که ۷۰ نفر جمعیت داشت، از همه پرسید چرا فکر میکنید میتوانید بازیگر خوبی باشید؟ نفر اولی گفت من میخواهم بهاره رهنما شوم. دومی گفت من میخواهم اسکار بگیرم. سومی گفت کلاس آمدهام برای ارتباطات و دوستیهایش و… به من که رسید، گفتم استاد هر کس بگوید از شهرت بدش میآید دروغ گفته، اما شهرت بحث اول من نبود. من لولهکش خوبی نخواهم بود، من دندانپزشک، سیاستمدار و حتی یک مهندس آیتی خوب نخواهم شد. اما مطمئنم این قابلیت را دارم که در زمینه بازیگری به بهترین درجه برسم و فقط هم دنبال همین هستم. بعضی از دوستان میگویند با این کاراکتر طنزی که داری، چرا سراغ مهران مدیری نمیروی. باورتان نمیشود اگر بگویم پوستم کنده شد تا بتوانم او را ببینم، اما… چندین بار در زمان «درحاشیه» روزمه فرستادم، نمیدانم به دستشان رسیده یا نه. کسی اجازه نداد من ایشان را ببینم. حتی خیلی از کارگردانها و تهیهکنندگان که با ایشان رفاقت دارند، به من قول دادند که باعث این ارتباط شوند، اما نشدند. حتی یکی از همین بزرگان سینما، یک بار برای ماشینش مشکلی پیش آمد، به او کمک کردیم و او در ازای آن گفت من کمکت میکنم هفته دیگر مهران مدیری را ببینی. از آن یک هفته، یک سال و نیم گذشته و ما هنوز موفق به دیدار او نشدیم. یکی از کارگردانها هم که با آقای مدیری رفاقت دارند، گفتند که حتما من را به ایشان معرفی میکنند. اینکه آن کارگردان فیلم ساخت و من را صدا نکرد هیچ، هنوز هم کاری برای دیدن آقای مدیری انجام نداده است. من ماندهام چطوری ایشان را ببینم، دارم دیوانه میشوم. از کودکی قابلیت این را داشتم که هر انیمیشن و فیلمی که میدیدم، کاراکترهای آن را بازی کنم. من با این کاراکترها زندگی کردم، الان را نگاه نکنید مقابل شما آرام صحبت میکنم، همه این کاراکترها بخشی از زندگی اجتماعی من شدهاند. آنقدر که دوستانم میگویند تو دیوانه شدهای. بله، دارم دیوانه میشوم که همه این خلاقیت را داشتهام، اما نمیگذارند ازش استفاده کنم. حالا دیگر خودم دنبالش هستم. من به خودم ایمان دارم.
سیدی: تا حالا نمایشنامه هم نوشتهام. اولین نمایشنامهام «این حمام جن دارد» بود. قرار بود خودم آن را روی صحنه ببرم که قبل از شروع یک گروه دیگر کاری با نامی شبیه به این اجرا رفت. بعدی هم «ماداگاسکار» بود، در سالن آو که دقیقا همانجا یک گروه دیگر اجرا رفتند. تصمیم گرفتم ایده فیلمنامهام را با دوستم بنویسم و من تئاترش را روی صحنه ببرم او فیلمش را بسازد. ایده را مال خود کرد! با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم شعرهایم را با موسیقی بخوانیم، کمکم گروهی از بچهها با سازهای تلفیقی کنار هم بودند و تمرین میکردیم. بعد از یک مدت همان دوستم شعرهایم را برای آلبوم اولش خواند. یک ایده نمایشنامهام را یکی که برای نوشتنش کمکم میکرد، با خود برد. حالا بعد از این سه سال دوست دارم تئاتر کار کنم. ولی خب سالنها اذیت میکنند. بهعلاوه برای حفظ درآمد باید کافهام را نگه دارم، چون از تئاتر درآمدی نخواهم داشت. واقعیت این است که فرقی ندارد بازیگر باشم، بنویسم یا شعر بگویم. برایم مهم این است که ایده نویی خلق کنم که پیش از آن وجود نداشته باشد. همانقدر که برای بازیهایم در تئاتر فکر میکردم و به ایدههای مختلفی میرسیدم. چون معتقدم هنر ته ندارد، برای همین نمیشود گفت کجا برای هرکس قابل قبول است. من از روزی که شروع کردم، خیلی اذیت شدم، تحقیر شدم. همیشه این فرصت بود که برای رسیدن به جایگاهی که دوست دارم، پول بدهم. اما با خودم قرار گذاشته بودم که برای خودم شخصیتی قائل شوم که اگر قرار است به چیزی برسم، خودم برسم. به همین خاطر همیشه صبر کردم تلفنم زنگ بخورد، من هیچوقت به کسی زنگ نزدم.
شاید عجیبترین نکته درخصوص این سه نفر، اشتراک در این است که دغدغهای برای دیده شدن ندارند. هرچقدر که حرفهایشان بوی این را بدهد که سینما در گام نخست از همین دغدغه میآید و شهرتش، اما هرکدام به نوعی از آن میگذرند. شاید این دغدغه عشق آنها به سینما را زیر سوال میبرد. آنها عاشقاند. یکی آنقدر عشقش زیاد است که حاضر است روی صحنه تئاتر بماند و عطای مخاطب عام و شهرت را به لذتی که روی صحنه موج میزند، ببخشد. دیگری عاشق نقشهای تاریخی است و حاضر است چهرهای را که دلیل این شهرت و دیده شدن میشود، زیر گریمهای سنگین مخفی کند و آن یکی فقط میخواهد توانش را نشان دهد؛ توانی که معتقد است هیچ کس نمیبیندش و هیچکس فرصتی برای بروزش نمیدهد.
این سرانجام یک گفتوگوی چهارساعته با کسانی بود که در گوشه سینما حضور دارند و حتما بدون حضورشان سینمایی نیست، قطاری به حرکت نمیافتد و ریلی تحمل حفظ قطار را نمیکند.
شماره ۶۸۹
خرید نسخه الکترونیک
[…] 26 . جاماندگان قطار سینما | مجله 40 چراغ20 دسامبر 2016 … دلم به حال خودم سوخت و خیلی از کارم در این فیلم لذت بردم. … ایشان با مونولوگ ارتباط برقرار نمیکردند و میگفتند مونولوگ صدای یک دست است، یک دست چه حرفی برای گفتن دارد، … شهریاری: من مهندسی آیتی دارم، اما هیچ علاقهای به این رشته ندارم. … مثلا در «دراکولا» بودم، قرار بود دو سکانس داشته باشم، اما باز هم با همان … […]
[…] 29 . جاماندگان قطار سینما | مجله 40 چراغ20 دسامبر 2016 … دلم به حال خودم سوخت و خیلی از کارم در این فیلم لذت بردم. … ایشان با مونولوگ ارتباط برقرار نمیکردند و میگفتند مونولوگ صدای یک دست است، یک دست چه حرفی برای گفتن دارد، … شهریاری: من مهندسی آیتی دارم، اما هیچ علاقهای به این رشته ندارم. … مثلا در «دراکولا» بودم، قرار بود دو سکانس داشته باشم، اما باز هم با همان … […]