قصه ما و تصویر میمونها در ادبیات معاصر
ابراهیم قربانپور
«-من اصلا نمیتوانم زیر بار این ننگ بروم که با میمونها همخانواده باشم.
-بله. این را میدانم. چیزی که دربارهاش کمی تردید دارم، نظر میمونهاست!»
احتمالا وقتی یاروسلاو هاشک داشت پشتسرهم و به قصد به دست آوردن چند سکه بیشتر برای روزنامهها دیالوگهای کوتاه مطایبهآمیز مینوشت، خیلی هم به این فکر نمیکرد که نظر میمونها درباره ما واقعا چقدر مهم است. یک قرن بعدتر میدانیم که گروههای زیادی در سراسر دنیا هستند که دیگر چندان به اینکه تسلط انسان بر این کره خاکی اتفاق خوبی است، مطمئن نیستند و فرگشت و پیدایش انسانها را یکی از مصائب طبیعت میدانند. بههرحال جهان پس از داروین، خواه ناخواه دیگر نمیتواند با همان دیدی آدمها را ببیند که جهان قبل از داروین. وقتی انسان، نه یک حقیقت محتوم، که فقط یکی از حالات ممکن برای طبیعت تلقی شود، اتفاقاتی که روی کره زمین رقم میزند هم دیگر چندان ازلی و ابدی به نظر نمیرسند.
در روزگار پس از داروین، میمونها آرام آرام در ادبیات و هنر به تصویر کج و معوجی از ما تبدیل شدند. چیزی شبیه آینهای که فقط بخشهایی از ما را نشان میدهد که در زندگی روزمرهمان جایی آن زیرها قایمش کردهایم. میمونهای شاخص ادبیات معاصر دیگر آن فاصله کلاسیک انسان و حیوان را با آدمهای داستانها ندارند. کمتر میمونی در ادبیات روزگار نو پیدا میکنید که نشود یکطوری او را به تجربه انسانی سنجاق کرد و از آن باری تمثیلی یا لااقل رابطهای متقابل بیرون کشید. برای این پرونده چهار تا از معروفترین میمونهای ادبیات معاصر را بیرون کشیدهایم تا ببینیم آینه در آن کدام وجهمان را به رخمان میکشد.
تو مشغول کشتنت بودی
آدمکشیهای کوچه مورگ/ ادگار آلن پو
بله! احتمالا اگر خود آقای پو زنده بود، ترجیح میداد ما پای وجه انسانی میمون او را وسط نکشیم، اما بههرحال حتی در آن حالت هم «مرگ مولف» به ما مجوز کافی برای نادیده گرفتن این قبیل بدقلقیها را میداد؛ بهخصوص که هالیوود در همان اولین اقتباسهایش از این داستان کارآگاهی پو توجه همه را به این وجه مغفول داستان جلب کرده است. داستان در واقع یکی از همان دو سه داستانی است که اسم پو را به عنوان پدر ناخواسته ادبیات کارآگاهی جهان ثبت کرده است. یک زن میانسال و دختری جوان به وحشیانهترین شکل ممکن کشته شدهاند و کارآگاه دوپن، مخلوق دوستداشتنی پو، به حل کردن معمای قتل آنها علاقهمند میشود. درحالیکه پلیس با شواهدی ناکافی مرد بیگناهی را به جرم قتل زندانی کرده است، دوپن متوجه میشود که قتلها باید احتمالا کار یک حیوان باشد و چون به قدر کافی شواهد برای انسان بودن قاتل وجود دارد، نتیجه میگیرد که قاتل همان موجود حائل میان انسان و حیوانی است که با آن آشناییم. دوپن با یک آگهی رندانه روزنامه صاحب اورانگوتان عظیمی را که مسئول قتلهاست، پیدا میکند.
طبیعتا تاکید پو بر چیزی که دوپن را به سمت تشخیص میمون بودن قاتل پیش میبرد، مجوز ما برای وارد کردن داستان او در این سیاهه است؛ انسانی که به اندازه کافی انسان نیست. قاتل کوچه مورگ تمام ویژگیهای یک انسان را دارد. میتواند جنازهای را بلند کند و در دودکش شومینه هل بدهد. میتواند تیغی به دست بگیرد و با آن سری را قطع کند. چیزی که باعث میشود دوپن به انسان بودن قاتل شک کند، در حقیقت چیزی نیست مگر بیش از اندازه قوی بودن او! دوپن بیش از همه به این مشکوک است که چطور یک انسان میتواند جسد دختری را در دودکشی به این باریکی فرو کند و به همین خاطر هم باقی نشانههای صحنه، مثلا نبودن هیچ اثر انگشتی روی دسته تیغ را درست تفسیر میکند. میمون داستان پو از این نظر شباهت خاصی با بوزینه معروف داستان هزار و یک شب دارد. او انسانی است که در یکی از وجوه انسانیاش بیش از حد رشد کرده است.
میمون داستان پو انسانی است که زیادی قوی است. آنقدر قوی که دیگر نمیتواند انسان باشد.
مردی که زیاد کار میکرد، خیلی زیاد
گوریل پشمالو/ یوجین اونیل
نمایشنامه معروف اونیل، گذشته از اینکه در کتابهای درسی ادبیات نمایشی پای ثابت معرفی مکتب اکسپرسیونیسم در نمایش است، حاوی یکی از تکاندهندهترین صحنههای مواجهه انسان و حیوان هم هست. نمایشنامه روایت زندگی یک کارگر کشتی است که در ذهنش هنوز نتوانسته است منطق طبقاتی جهان را درک کند. ینک با قدرتی باورنکردنی و توانی بیشتر از همه همقطارانش زغالسنگ به موتور کشتی میریزد و در دنیای منطقی مغزش همین دلیل کافی برای به اندازه کافی خوب بودن است. با این منطق او دلیلی نمیبیند که دخترک ثروتمندی که حتی توان بلند کردن بیل دستی او را هم ندارد، دوست نداشته باشد با او ازدواج کند، یا مردی ضعیفتر را به او ترجیح دهد. وقتی ینک پایش را از دنیای زیر عرشه بالا میگذرد و با منطق طبقاتی جهان آشنا میشود، تازه متوجه میشود جهان پیرامون لزوما با منطق او مطابق نیست. از دید آن دخترک نحیف نازپرورده قدرت هولانگیز او نه فقط امتیاز بزرگی نیست، که او را به یک «گوریل پشمالو» تنزل میدهد. در صحنه آخر نمایشنامه ینک به یک باغوحش میرود تا ببیند دختر او را دقیقا به چه تشبیه کرده است. او مدتی طولانی در چشمان گوریل زل میزند و بعد در قفس او را باز میکند. گوریل ینک را میان انگشتانش له میکند و میگریزد.
برای بیشتر منتقدان نقطه ضعف بزرگ نمایشنامه اونیل پایان آن است. آنها بیشتر علاقه داشتند او نمایش را درست همانجایی تمام میکرد که ینک و سیمایش در آینه، گوریل پشمالو، به هم زل زدهاند. صحنه پایانی اونیل، که تاکیدی است بر اینکه حتی گوریل پشمالو هم همدلی خاصی با ینک ندارد، احتمالا بیشتر به مذاق چپگرایانی خوش میآمد که آن را به همدلی نکردن مطلق با نماینده طبقه کارگر تعبیر میکردند. میمون عظیمالجثه اونیل اما بیش از اینکه به خاطر همدلی نکردن با کارگر فرسوده قابل سرزنش باشد، در حقیقت تصویری است از خود او. تصویر او در آینه جهانی که تابهحال از وجود آن غفلت کرده بود. برای دخترک ثروتمند تفاوت میان ینک و گوریل آنقدر نیست که او بتواند آنها را از هم تشخیص بدهد.
میمون نمایشنامه اونیل تصویر ترکخوردهای است از کارگری که جخ منطق جهان سرمایه را دریافته است؛ بسیار دیرتر از آنکه فرصتی برای تغییر مانده باشد.
اسمت را به من بگو!
میمون شیناگاوا/ هاروکی موراکامی
خب! احتمالا سه داستان قبلی به قدر کفایت کامتان را تلخ کرده است. میمون چهارم انتخابی ما در عوض از تبار ادبیای میآید که ویژگی بارزش شیطنتآمیز بودن و رندی است؛ پستمدرنیسم. داستان با مراجعه زنی به یک روانکاو/کارآگاه شروع میشود که از این شاکی است که به صورت مداوم نام خود را فراموش میکند، در صورتی که برای به یاد آوردن باقی چیزها مشکلی ندارد. داستان مختصری از گذشته زن و روابطش با مادر، خواهر و دوست سابقی که در گذشته خودکشی کرده است، میگوید. سرانجام روشن میشود علت فراموشکاری زن میمونی است که سالها پیش عاشق دوست زن بوده و بعدتر برای دزدیدن پلاک اسم او به خانه زن آمده و چون به همراه آن پلاک، پلاک نام خود زن را هم برداشته است، باعث شده او در به یاد آوردن اسمش دچار مشکل شود.
این تصویر از میمون شباهت چندانی با هیچیک از میمونهای قبلی ندارد. نه روانکاوش و همسرش که معمای میمون را حل کردهاند از دیدن میمونی که حرف میزند شگفتزده میشوند و نه زن از شنیدن اینکه علت مشکل حافظهاش یک میمون عاشقپیشه است. خود میمون جانور مودبی است که بابت سرقت دو موز از خانه زن از او عذر میخواهد و ضمنا قول میدهد با توجه به اینکه دیگر چندان جوان نیست، دیگر به شهر برنگردد و برای کسی دردسر درست نکند. بهعلاوه میمون با روشن کردن بخشی از ناخودآگاه زن کمکی هم به بهتر شدن حال زندگی او میکند. میمون داستان موراکامی احتمالا قابل دفاعترین میمونی است که به دنیای ادبیات راه دادهایم. میمونی متمدن و دوستداشتنی که عشق سالهای دورش را فراموش نکرده است. ممکن است این از همه میمونهای دیگر عجیبتر و غیرقابل باورتر به نظر برسد، اما بگذارید کمی بازیگوشانهتر به قضیه نگاه کنیم. میمون شیناگاوا از میان این چهار میمون تنها میمونی نیست که هیچ وابستگی به آدمهای داستان ندارد؟
میمون داستان موراکامی میمون است، چون میمون به دنیا آمده است؛ همین.
هاویه
عنتری که لوطیاش مرده بود/ صادق چوبک
برای داستان معروف صادق چوبک لااقل یک دو جین تعبیر و تمثیل نمادین نوشتهاند که پیدا کردنشان در فضای مجازی چندان کار دشواری نیست. لوطی صاحب عنتری که همزمان هم ارباب اوست و هم ولینعمتش، مرده است و عنتر که همه عمر را با لوطی گذرانده است، در برابر جفت همپای آزادی/بیسروسامانی دستبسته مانده است. عنتر به قدری به لوطی وابسته است که جایی برای لذت بردن از آزادی برایش نمیماند.
از قضا در بیشتر تفسیرهای تمثیلی از داستان چوبک، عنتر را نمادی از انسان گرفتهاند و این لوطی است که در هر تفسیر به چیز دیگری تعبیر شده است. انگار بیشتر منتقدان در یک توافق جمعی پذیرفتهاند که میمون کوچک به قدر کافی به تصویر انسانی شباهت دارد. چیزی که عنتر داستان چوبک را این همه رقتانگیز میکند، این است که او درست در همان لحظهای که به نظر میرسد همه چیز برای یک قدم بالاتر آمدن آماده است، خودخواسته ترجیح میدهد در خود فرو برود.
میمون داستان چوبک به حقارتی خو کرده است که نمیگذارد از آن رها شود؛ همین برای انسان نبودن بس نیست؟
- اگر میخواهید سری هم به «هزار و یک شب» و «سفر به باختر» بزنید و در آنجا میمونیابی کنید به اینجا بروید.
- منبع چلچراغ ۷۴۷