برای حسین سرشار و ۲۰ فروردین ۱۳۷۴
فرید عطار
اول؛ جعفرخان از فرنگ برگشته
هنوز هم نمیتوان یک حکم کلی صادر کرد که وارد کردن یک فرم هنری غربی در کشوری که برای آن کمترین زمینهای وجود ندارد، کاری است درست و ثمربخش یا کاری است بیهوده و از آن بدتر مضر. هنر اپرا برای ایرانیان غریبه بود و غریبه ماند. شاید بهخاطر آنکه فرصت زیادی برای آشنا شدن با این هنر پیدا نکردند و شاید بهخاطر آنکه نمیتوانستند با آن آشتی کنند. افتتاح تالار باشکوه رودکی برای هنرهایی مانند اپرا، باله و رقص فرصتی درخشان بود تا خود را در ایران جا بیندازند، اما چنین اتفاقی نیفتاد. هنر از فرنگ آمده درست مثل جعفرخان فیلم «جعفرخان از فرنگ برگشته» علی حاتمی برای مردمی که قرار بود مخاطبان آن باشند، بیگانه و گنگ باقی ماند. تلاشهای هنرمندان پیشروی مانند سنجری و دهلوی برای ساختن اپراهایی با مضامین ملی مثل «خسرو و شیرین» یا «دلاور سهند (بابک خرمدین)» هم نتوانست تغییری در این وضعیت ایجاد کند. قدر مسلم اینکه زمانی که انقلاب ۱۳۵۷ اتفاق افتاد و انقلابیون با دو بهانه کلیشهای «مبتذل» و «غربزده» (بعدتر همانها که اپرا را غربزده و مبتذل میدانستند، سفارش اپرای حافظ و مولوی و عاشورا دادند و در همان تالاری که خودشان آن را تعطیل کرده بودند، به تماشایش نشستند) پای این هنرها را از ایران بریدند آب در دل کسی تکان نخورد. در دل هیچکس البته مگر هنرمندانی که عاشقانه در این هنرها فعال بودند. هنرمندانی که عمدتا خارج از کشور کار را آموخته بودند و با عشق و شوق به اشاعه این هنر در ایران به تهران بازگشته بودند و حالا به فاصله کوتاهی دوباره باید راهی فرنگ میشدند. یکی از معدود کسانی که تصمیم گرفت این کار را نکند و در ایران بماند، همان کسی بود که بعدها نقش جعفرخانِ از فرنگآمده فیلم «جعفرخان از فرنگ برگشته» را بازی کرد (طنزآمیز آنکه علی حاتمی فیلم را برای دست انداختن کسانی شبیه سرشار ساخت که از فرنگ بازمیگردند و فرهنگ «منحط غربی» را با خود میآورند، اما بازیگرش یکی از همان کسانی بود که مثال نقض این کلیشه از فرنگ آمدگان بود)؛ حسین سرشار.
دوم؛ اجارهنشینها
احتمالا زمانی که در ۲۰ فروردین ۱۳۷۴ جسد خردشده از برخورد با اتومبیل حسین سرشار پیدا شد، دیگر کسی به یاد نمیآورد او زمانی جوان اول اپرای تهران بود و در بسیاری از محبوبترین اجراهای اپرا در تالار رودکی نقش اول را بازی کرده بود. کسی به یاد نمیآورد در میان انبوه صداهای تنور مردان خواننده در ایران، صدای باریتون او باعث موقعیت منحصربهفردی شده بود که به او جایی تضمینشده در بیشتر اجراهای تهران میداد. کسی به یاد نمیآورد صدای باریتون او آنقدر گرم بود که در حیطه واقعا نادر باریتون دراماتیک قرار میگرفت. برای همین سالها پیش او به همراه کسانی مانند نصرت کریمی در ایتالیا و در استودیویی که مرتضی حنانه بر پا کرده بود، بسیاری از آثار شاخص سینمای ایتالیا را دوبله کرده بود. کمتر کسی صدای او را به جای ویتوریو دسیکا به یاد داشت، یا اصلا کمتر کسی دوست داشت به یاد بیاورد که خیلیها معتقد بودند نیمی از موفقیت فیلمهای ایتالیایی (موفقیتی که در عمل به الگوگیری سینمای ایران از سینمای ایتالیا منجر شد و تا همین امروز سینمای ایران را تحت تاثیر قرار داده است) در ایران را باید سهم او دانست. کسی به یاد نداشت که او با ایمان به انقلاب در حال وقوع چشم به راه آزادی نشسته بود و وقتی هم که سهم او و هنرش از انقلاب تعطیلی و بیکاری بود، صبورانه و نجیبانه تنها در خود فرو رفت. همه او را فراموش کرده بودند، همانطور که او با «آلزایمر» تلخش همه را فراموش کرده بود، یا لااقل کوشیده بود فراموش کند.
۲۰ فروردین ۱۳۷۴ حتی اگر کسی پیکر درهمشکسته او را با تاسف به یاد آورد، برای چند فیلمی بود که بازی کرده بود و از همه محبوبتر برای «اجارهنشینها». برای بازی بهیادماندنی در نقش آقای سعدی که بر پشت بام خانه فکسنی در حال فروختن برای خود باغچهای ساخته است تا در آن فریاد بکشد. (روشنتر از این هم میشد نسبت هنر اپرا را با کشور ایران توضیح داد؟) در یکی از معدود گزارشهای بهجامانده از آن روزها مسئولی که حتی دیگر نامی از او هم نیست. در تشییع جنازه حسین سرشار گفته است: «با ایشان مانند مستاجر این هنر برخورد شد، درحالیکه ایشان صاحبخانه این هنر بودند.» اعترافی کمی متظاهرانه، بسیار دیر و البته کاملا درست.
سوم؛ ای ایران
شاید کمی شعارزده به نظر برسد، اما کار دشوار معلم موسیقی یک روستای کوچک در شمال ایران برای ایجاد چرخشی تازه در سرود ای ایران، تمثیلیترین الگو برای کاری است که حسین سرشار میتوانست انجام دهد اگر گروهبان مکوندیها همیشه به اندازه کمدی هنوز مفرح ناصر تقوایی ناتوان بودند و بهموقع از میدان خارج میشدند. در عمل اما آنچه رخ داد، چیز دیگری بود. در فاصله میان آخرین اجرای او در تالار رودکی تا روز تلخ ۲۰ فروردین ۱۳۷۴ او به جز بازی در چند فیلم و اجرای محقرانه سرود برای سربازان پادگانها کار دیگری نداشت. او تمام آن سالهای طولانی را صرف تراشیدن و شکل دادن به آلزایمری کرد که تنها راه رهایی او از حقارت دنیایی بود که احاطهاش کرده بود. حسین سرشار جایی روی سن تالار رودکی خیلی پیشتر از روزی که اتومبیل او را زیر گرفت، از دست رفته بود.
شماره ۷۰۱