مرتضی قدیمی
حدود ۱۲-۱۰ سال قبل برای اولین بار به ارومیه رفتم و همان زمان بود که عاشق این شهر و مردمش شدم و فکر کردم چه خوب اگر بتوانم از تهران فرار کنم و بروم ارومیه. هنوز نتوانستهام و هنوز به این فرار فکر میکنم. به این فرار بزرگ.
هوای ارومیه چیزی بیشتر داشت انگار، تا احساس نکنی چقدر کلافهای یا خسته، احساس نکنی چقدر سردرگمی و بیحوصله.
سعی کردم همه جا را ببینم، از بند گرفته تا کلیسای ننه مریم و از مرز سرو تا کارگاههای نقلپزی.
اما دریاچه ارومیه که خودشان میگفتند دریا حال دیگری داشت. هنوز هم دریا میگویند وقتی آبی نیست.
نزدیکترین جایی که از ارومیه میتوان به دریاچه رسید، ساحل چیچست است و برای رسیدن به آنجا جادهای چند کیلومتری را باید طی کرد؛ جادهای که آن را هم به نام دریا میشناسند.
خاطرم هست ماشینی را دربست گرفتم و چه هیجانانگیز بود دیدن دریاچه ارومیه در هوایی که اصلا شبیه تابستانهای شمال نبود؛ بسیار دلپذیر.
راننده که خودش هم از دیدن آن همه خوشحالی من به وجد آمده بود، همراهم شد و پاچههای شلوار را بالا زد و آمد توی آب. اولش بیتفاوت و کمی دورتر نشسته بود.
بر که میگشتیم، انگار چیزی جا گذاشتم در چیچست تا تقریبا هر سال یا یک سال در میان سراغی از آنجا و دریاچه بگیرم.
هر بار که میرفتم، انگار کوچک و کوچکتر میشد تا دو تصویر و دو اتفاق همواره زندگی را مرور کنم؛ عمو رسول مرد دوستداشتنی کل فامیل هرچه بزرگتر میشد، کوچکتر میشد… خمیده و باریکتر… وقتی ما دیگر خیلی بزرگ شدیم، او قدش از ما کوتاهتر شد، مثل اغلب پیرمردها. به این فکر نمیکردیم، چون بودنش مهم بود و حال خوبی که برایمان داشت وقتی با او بودیم. آنقدر پرمان میکرد حضورش که هیچوقت فکر نمیکردیم روزی برسد که نباشد. آن روز رسید تا تصویر دوم شکل بگیرد. میخواستند که بگذارندش توی آمبولانس، مهین دختر بزرگ عمو رسول با چشمانی گریان به جمع که باورش نمیشد نگاه کرد و گفت دارن میبرنش… دیگه نداریمش.
دریاچه ارومیه برایم عمو رسول شده بود. هر بار کوچک و کوچکتر تا اینبار در چیچست نباشد و انگار که برده باشندش.
به دورها نگاه میکنم و دیگر هیچ خبری از خندهها و خوشحالیها نیست و غمی پراکنده شده بر زمین خشکیده ساحل. چوبهای فرورفته بر زمین که روزی اسکلهای بودند، آنقدر زیر آفتاب گرما دیدهاند که دیگر آنقدر مقاوم نباشند و با چند ضربه خرد شوند.
چه کسی باورش میشود این چوبهای موازی کنار هم اسکلهای ساخته بودند که حالا در این کویر گویی زمین آمادگی نظامی و تمرین رزم را شکل دادهاند.
مرد میانسالی که مشغول نظافت چیچست است، میگوید آن طرف زنانه بود و این طرف مردانه. دو جوانی که همکارش هستند، خاطرات محوی از آن روزها دارند.
«من هفت یا هشت سالم بود وقتی دریا پر آب بود. سوار قایق میشدیم و چه کیفی میکردیم.»
جلوی اغلب خانههای آن حوالی یکی دو قایق هست. قایقیهایی که چند سالی است از جایشان تکان نخوردهاند و اگر قرار باشد برای دلتنگی الگو یا مثالی پیدا کرد، حتما میتوانند در صدر فهرست قرار گیرند وقتی چندین سال است رنگ آب و دریاچه را ندیدهاند.
سوار ماشین میشوم، از دریاچه در همان جاده دریا دور میشوم و باز هم چیزی از جنس دلتنگی جا میگذارم انگار و فکر میکنم چه بیثمر بودم و هستیم وقتی کارمان این است که فقط هشتک بزنیم کنار اسم دریاچه ارومیه و بگوییم من یک دریاچه ارومیه هستم.
پینوشت: بعد از مدتها بالاخره فیلم «اسپات لایت» را بعد از آخرین سفر به ارومیه میبینم. موضوع، پیگیری چند خبرنگار درخصوص تجاوز کشیشها به نوجوانان است. به نتیجه میرسند. ابتدا به ۱۳ کشیش فکر میکردند، اما در ادامه اسم ۷۰ نفر را منتشر کردند تا درنهایت ۲۴۹ نفر متهم شوند.
در یکی از سکانسهای پایانی، یکی از افراد گروه خبری اسپات لایت با کشف این موضوع که «افراد برجسته کلیسا از موضوع اطلاع داشتند» از جمع میپرسد، اما چرا کاری نکردند؟
دبیر گروه میگوید ما هم زمانی که چند سال قبل مطلع شدیم کاری نکردیم و صرفا یک مطلب کوچک منتشر کردیم.
به روزی فکر میکنم که نسلهای بعد از ما بپرسند شما که میدانستید، چرا کاری نکردید؟
چه جواب مضحکی است گفتن اینکه هشتک زدیم ما یک ارومیه هستیم.
شماره ۶۸۰