برای زادروز رضا براهنی و احمد شاملو
شکیب شیخی
۲۱ آذر روزی خاص است. روزی که دو شاعر پا به این دنیا گذاشتند. دو شاعر که دست کم ۶ دهه اخیر شعر ایران جایی نیست که خط و ربط و تاثیری از آنها نبینی: احمد شاملو و رضا براهنی. گرچه دست روزگار و اقتضای طبیعت امروز تنها یکی از آنها را کنار ما باقی گذاشته و دیگری را به میانجیگری ورقورق و سطرسطر نوشتهاش در جهان حفظ کرده، اما هنوز هم میتوان و باید شاد بود از این روز پربار.
شاملو و براهنی ارتباط دوستانه و نزدیکی با هم نداشتند و اتفاقا اگر گفتوگویی با واسطه و بیواسطه بینشان شکل گرفته بیشتر سویه انتقادی دارد و در نهایت هم براهنی خود را در گسست از شاملو و نیما معرفی میکند و میگوید که «چرا دیگر شاعر نیمایی نیست»؛ اما به هر صورت با تمام فواصل و اختلافها، همه شاعرند. همه شاعرند و احتمالا برخی روزها در جهانی دور هم جمع میشدهاند و گفتوگو میکردند، یا اوقات تنهاییشان را به دست یک کوچه یا خیابان یا یک نیمکت میسپردند.
شاملو این را نوشت و صبح روزی تاریک و پاییزی به گوشهای از یک خیابان خلوت گذاشت تا شاید آیندگانی در این وادی دستشان روزی برسد به طوماری که کوتاه است و طومار نیست:
صبوحی
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامیکه شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال میزد
به پرواز شک کرده بودم من
سحرگاهان
سحر شیریرنگی نام بزرگ
در تجلی بود
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوایی برآورد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جای نشین سنگینی توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود.
رضا براهنی هم مانند شاملو متولد همین روز است. همین روز پاییزی که صبحهایش دیر روشن میشود و شبهایش زود تاریک. در همین روز آذر متولد شده بود و در چنین روز یا صبحی از خواب پریده بود و دلش تنگ بود. تنگ برای چه یا برای که؟ خودش چیزی میگفت و به دوری میافکند اما تعیبر رویا، آن هم رویاهای شکنجهوار، او را کنار شاملو قرار میدهد. کنار شاملو در کناره همان خیابانی که خلوت بود و رهگذری نداشت:
تو چه دوست داشتنی هستی ای زن!
علیالخصوص
زمانی که در فاصلهی دو شکنجه به خوابم میآیی.
قلبم البته تندتر میزند
اما نمی دانم
آیا بهدلیلِ این رویای سبز شکوفان است؟
یا به دلیلِ شکنجهای که در انتظار شانههای لرزان؟
همیشه از خود میپرسم:
چرا لحظاتی را که با تو نبودم با تو نبودم؟
و در فاصلهی دو شکنجه
این پرسش پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی میایستد:
آیا زمانی خواهد رسید
که من باز به اختیار خود در کنار تو باشم
یا در کنار تو نباشم؟
آنگاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم
که حتی لحظهای در کنار تو نباشم؟
براهنی که از خواب و رویایش تعریف میکرد، شاملو هم صدایش را شنیده بود. بازگشت به همان کوچه و دید شاعر پیری را که هنوز جوان است و به گوشهای نشسته و از خواب شب گذشتهاش سخن میراند. قرابتی شگرف بود که در این خیابان زاییده میشد. این خیابان یا این کوچه؛ که فرقش بر ما واضح نیست، اما در خلوتیاش کسی شک ندارد. شاملو هم رمز خوابش را برای شاعر جوان گفت:
من، مرگ را زیستهام
مرگ را دیدهام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سودهام
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه!
بگذاریدم!
بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظهای آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز میماند
و شمعی که به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمیکند
خوشا آن دم که زنوار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار باز ماند
و نگاه چشم
به خالیهای جاودانه بر دوخته
و تن عاطل
دردا!
دردا که مرگ
نه مردن شمع
و نه باز ماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه بازش یابی
نه لیموی پر آبی که میمکی
تا آن چه به دور افکندنیست
تفالهای بیش نباشد
تجربهایست غم انگیز
غم انگیز
به سالها و به سالها و به سالها
وقتی که گرداگرد تو را مردگانی زیبا فرا گرفتهاند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بستهاند
با زنجیرهای رسمی شناسنامهها
و اوراق هویت
و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که خوردشان رفته است
وقتی که به پیراهن تو
چانهها
دمی از جنبش باز نمیماند
بیآنکه از تمامی صداها
یک صدا آشنای تو باشد
وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمیگذرد
و پرسشها همه
در محور رودهها است
آری، مرگ
انتظاری خوفانگیزست
انتظاری که بیرحمانه به طول میانجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف میگذارد
در کوچههای شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد
و بودا را
با فریادهای شور و شوق هلهلهها
تا به لباس مقدس سربازی درآید
یا دیو ژن را
با یقه شکسته و کفش برقی
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
براهنی اینها را میشنید و در شگفت بود از کلامی که جادو میکرد و بر زبان شاعر سالخورده جاری میشد. دعوت کرد از او؛ دعوتی که بیشتر بیاید و بیشتر بگوید و از آسمان صافی که بالای سر این گرگومیش صبح بود مدد خواست تا این کلمات را چون راز جاودانهای به میان خود بکشد و روزی اگر میسر بود به گوش کسی برساند که بر حسب تصادف، یا جبر زمانه، گذرش به این خیابان میافتد و میخواهد چند لحظه از تنهاییاش را میان این دیوارها و این کلمات و این صداهایی بگذراند که چندین قرن است در آن همهمه افکندهاند. براهنی میخواست شاعر پیر را همراهی کند:
چقدر و چند از این پرندهها بغلت داری بپروازان همه را من آمدهام
آمادهام
از آسمان کاغذ خالی میبارد
آغشته کردی، آغشته مرا به خون خود
بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغهای جهان نیستند
و آسمان میباراند روح تو را
بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچگاه سیر نشوم
میآمدهای انگار با غنچهها از گوشهایت
هر چه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
بسیرانم
بگو بپرانَندم و دور تو چرخانَندم و دامنهایت را بتکان بریزانم
من –میوههایم را
که پیشمرگ تو باشم که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم که
پیشِ پیشمرگ تو باشم…
این شعر بعدها ادامه یافت و امتدادی بلند را به این خیابان افزود. امتدادی که از هر گوشه و زاویهاش عشقی و نوایی بلند میشد و خطی به دیوارها میکشید و به آسمان میرفت و باز به موقعش بر زمین میآمد. سالهای درازیست که دیگر شاعر پیر به این خیابان سر نمیزند و آن جوانتر هم پادرد جانکاهی مجالش نمیدهد که هر صبح دستهایش را پشت کمر گره زده و برگهای پاییزی را با نوک کفشهای راحتیاش به جلو هل دهد و مسیر این خیابان را از این سو به آن سو بپیماید. این خیابان یا نیمکت یا کوچه، هزاران فصل و روز و ساعت و لحظه دارد، اما شاید این صبح آذرماهیاش از همه دلانگیزتر باشد.