کابوسهای شبانهروزی یک اشغالگر
ابراهیم قربانپور
شهر اول
شاید کسی درست بهخاطر نداشته باشد، اما جمهوری فلسطین مدتها پیش از این تاسیس شد. مدتها پیش از آنکه سازمان ملل تصمیم بگیرد یک پرچم سهرنگ را بالا ببرد. مدتها پیش از آنکه بیشتر دولتها شروع کنند با «راهحل دو دولت» جمله بسازند. مدتها پیش از آنکه فتح و حماس در رویای تختی که دیگر نیست، فرو روند. مدتها پیش از اینکه دولتهای عربی به فضیلتهای پنهانی اسراییل پی ببرند و فراموش کنند که جهان عرب را پیش از این غروری هم بود؛ و فریادی. مدتها پیش از این…
آنها که جمهوری فلسطین را برپا کردند، ۱۲ نفر بودند: ۱۱ مرد به فرماندهی یک زن. اتوبوسی را سوار شدند که از حیفا به تلآویو میرفت. آن اتوبوس را پایتخت جمهوری فلسطین اعلام کردند. پرچم سه رنگ سفید و سبز و سرخشان را در پیشانی اتوبوس برافراشتند و چهار ساعت تمام به همه قطعنامهها و میزهای مذاکره و مردان کراواتزده خندیدند. به همه آنها که داشتند بحث میکردند جمهوری فلسطین حق تاسیس شدن دارد یا نه. به همه آنها که داشتند آییننامههای قطور حقوق بینالملل را میخواندند تا بفهمند یک ملت برای داشتن یک کشور به چه چیز نیاز دارد. به همه آنها که داشتند نقشه مالکیت بر فلسطین فردا را میکشیدند.
آنها نشان دادند که یک کشور برای بودن به چیزی جز ملتش نیاز ندارد. نشان دادند که تا وقتی چیزی «هست»، هیچچیز برای اثبات بودنش نیاز نیست. نشان دادند پایتخت یک جمهوری میتواند به کوچکی یک اتوبوس باشد اگر آن جمهوری روی شانههای مردان و زنانی علم شده باشد که چشم امید به دستان خودشان بستهاند. نشان دادند این مهم نیست که یک جمهوری چقدر عمر کند. آنها کشورشان را ساختند. با مرزهای آهنی کوچکش. وقتی هلیکوپترها و تانکهای اسراییلی پایتختشان را محاصره کردند، آنها منفجرش کردند تا بیگانگان نتوانند جمهوریشان را بدزدند. آنها فقط چهار ساعت جمهوری فلسطین را در اختیار داشتند. پایتخت آنها فقط یک چهارچرخه آهنی بود. اما بههرحال آنها جمهوری فلسطین را تاسیس کردند. دلال المغربی و ۱۱ مرد تحت فرمانش. خیلی سال پیش…
شهر دوم
مدت مدیدی است که سرنوشت مردم را از داخل ساختمانهای شیشهای، از جاهای دور، از اتاقهایی که هیچکس درست نمیداند کجاست، تعیین میکنند. مدت زیادی است که کوشیدهاند سرنوشت را از دستان مردم دربیاورند و به دستان سیاستمداران بسپارند. مدتهاست که خواستهاند آینده را نه مشتهای گرهکرده که قلمهای طلایی و امضاهای پای میز مذاکره تعیین کند. از یک قاره و نیم آنسوتر تصمیم میگیرند که قدس دیگر فقط اورشلیم باشد. از جایی که احتمالا هیچ فلسطینی تابهحال آن را ندیده است، فرمان میدهند که بیتالمقدس پایتخت اسراییل باشد. همین و تمام. به همین سادگی راهحل قدیمی دو دولت را نادیده میگیرند. تمام قطعنامههای سازمان ملل را هیچ میشمارند. و به سادگی عوض کردن یک اسم روی نقشه سفارتشان را از شهری به شهر دیگر میبرند. از تلآویو به اورشلیم. از نماد تازهبهدوران رسیدگی دولتی که دوست دارد تازهبهدوران رسیده بودنش را مخفی کند، به یکی از کهنترین شهرهای جهان.
دخترک خندان و شوهرش برای دزدیدن رسمی یک شهر به سرزمینهای اشغالی وارد شدهاند. با لبخندهایی که ساعتها درباره طول و عرضش بحث شده است. دهها نفر قرار است به پای آنها قربانی شوند. دهها نفری که از قضا به روایت همان سازمان ملل متحدی که مشروعیت اسراییل را به رسمیت شناخته است، برای اعتراض محقاند. آنها فقط دارند از آییننامههای بینالمللی دفاع میکنند. از آییننامههایی که انتخاب یک شهر مورد مناقشه را بهعنوان پایتخت به رسمیت نمیشمارد. سازمان ملل متحد در یکی از مضحکترین بیانیههای تاریخش کشتن آن دهها معترض را «نگرانکننده» عنوان میکند. اوانکا ترامپ برای آینده درخشانی که پیش روی «ما» است، ابراز امیدواری میکند. «ما» لابد یعنی اسراییل و ایالات متحده… و حالا در اتاقهایی در طبقات بالای ساختمانهایی که ما هیچگاه نخواهیم دیدشان، قدس پایتخت جمهوری پارلمانی اسراییل است.
داستان دو شهر
پایتخت یک کشور چیزهای زیادی درباره آن میگوید. درباره تاریخش، شکلش، مردمش. و درباره چیزهای بسیار دیگر. پایتخت یک کشور به عرف بینالملل جایی است که سازمان ملل متحد آن را به رسمیت شناخته باشد. به عرف سیاسی جایی است که نهادهای سیاسی در آن برپا باشند. اما در ناخودآگاه تاریخ چه؟ ناخودآگاه تاریخ کدام امضاها را به رسمیت میشناسد؟
احتمالا هیچکدام را. تاریخ مشتها را بیشتر از امضاها به یاد سپرده است. تاریخ ترجیح میدهد منتظر بماند تا جوهر امضاها خشک شود و کاغذها بپوسد. تاریخ به این فکر میکند که وقتی از یک کشور نام میبریم، بیشتر چه چیز در ذهنمان زنده میشود. برای تاریخ قدس یا اورشلیم یکی است. برای تاریخ پایتخت جمهوری فلسطین تا ابد همان اتوبوسی باقی خواهد ماند که دلال المغربی و ۱۱ مرد تحت فرمانش آن را به پایتختی برگزیدند. و برای اسراییل… پایتخت اسراییل جایی خواهد ماند میان همه خونهایی که ریخته شد تا یک دولت در سرزمینی که از آن او نبود، بر پا شود. جایی میان صبرا و شتیلا. جایی میان کشتار اورشلیم. جایی که کسی نمیداند کجاست، اما حتما به رنگ سرخ خواهد بود.
منطق این است که جهان آن اتوبوس را به رسمیت بشناسد، نه اورشلیم را. اما منطق جایی در جهان ما ندارد.
*در بخش اول این نوشته از داستان «جمهوری در اتوبوس» نزار قبانی استفاده شده است.
Ebrahim Ghorbanpour