بازنشر گفتوگوی چلچراغ با ناصر ملکمطیعی در سال ۹۲
افشین صادقیزاده
موبایلم صدا میکند. ساعت سه و ده دقیقه بعدازظهر دوشنبه است. مسیجی از طرف بزرگمهر آمده: «بزنگ، سریع». تماس که میگیرم، باخبر میشوم قرار است ساعت چهار امروز با ناصر ملکمطیعی مصاحبه کنم، برای همین شماره!
با عجله حاضر میشوم تا بهموقع خودم را سر قرار برسانم، در راه و در تاکسی صفحه ویکی پدیای ناصر ملکمطیعی را مرور میکنم: «زاده ۱۳۰۹ ه. ش، تهران، بازیگر سینما و تلویزیون و کارگردان ایرانی است. ملکمطیعی از بهترین و محبوبترین بازیگران تاریخ سینمای ایران محسوب میشود.» کار سخت میشود. قرار است با یکی از نمادهای سینمای ایران گفتوگو کنم. «ملکمطیعی از سال ۱۳۴۱ با پوشیدن لباس جاهلها و کلاه مخملیها و حرکات دستها و بالا انداختن ابرو، تکیه کلامها و نقلهایش، عامه بینندگان را مجذوب خود کرد.» وقتی به دفتر کارش رسیدم، انتظار دیدن یک مرد مسن با تیپ و شمایلی قیصرگونه داشتم، اما انگار خیلی وقت بود که آن لباسها را در کمد لباس آویزان کرده. «ملکمطیعی اگرچه در فیلمهای آخرش کوشید تا از کاراکتر جاهلی فاصله بگیرد، اما تلاش او همواره توام با توفیق نبود.» پشت صندلی که نشسته بود، هنوز هم ابهت داشت. خودم را معرفی کردم. با مهربانی گفت: «بله، چلچراغ، همون مجلهای که روی عکس من ضربدر زده بود.» وقتی هم به او گفتم برای عکاسی به خیابان برویم، کمی نگران شد که مزاحم رفتوآمد مردم نشویم. موقع عکاسی اما مردم زیاد متوجهش نشدند. او با شمایل سالهای پیشینش تفاوت زیادی داشت. شاید هم مردم ما به دوربین عادت کردهاند و زیاد کنجکاوی نمیکنند. فقط یک پلیس راهنمایی و رانندگی ما را وسط خیابان که دید، به سمتمان آمد و وقتی متوجه سوژه عکاسی شد، با عجله از همکارش خواست که با «داش فرمون» عکسی به یادگار بگیرد. مصاحبه که تمام شد، با مردی آشنا شده بودم که رفتارش مثل یک پدربزرگ مهربان بود، نه یک کلاه مخملی چاقو بهدست که به دنبال گرفتن یک تنه حقش از جامعه است. پدربزرگی که هنوز عاشق است.
در تاکسی عکسهای شما را روی تبلت نگاه میکردم، خانمی تقریبا ۶۰ ساله کنجکاو شد و عکسها را دید. شما را شناخت و کلی هم تعریف کرد. طرفدار زیادی داشتید؟
الان مادربزرگها عاشق من هستند! آن وقتها همسن من بودند. سینما هم سینمای تازهای بود، کلام فارسی بود و قصه فیلمها هم اتفاقاتی بود که برای مردم میافتاد. هنرپیشهها هم کسانی بودند که مردم به قیافه و چهره میشناختندشان. آن اوایل تقریبا همه سینما میرفتند، بعدها اوضاع تغییر کرد و بینندهها کمتر شد. این حرفها همه خاطرات گذشته است. چند روز پیش مردی ۸۰ ساله به من گفت یاد فیلم «ولگردها» بهخیر. من آن موقع عاشق نقش شما در فیلم «ولگردها» بودم، آن وقتها که رئیس اداره نان بودم، الان رئیس اداره نان وقت نمیکند سینما برود.
شما متولد تهران هستید؟ چند تا خواهر و برادر دارید؟
بله، متولد تهرانم، یک برادر دارم که تنی نیست.
پس تک پسر بودید، پدر و مادرتان شما را لوس بار نیاوردند؟
نه، اینها حالا مد شده، آن وقتها این چیزها نبود. بچه جرئت نمیکرد به پدرش چیزی بگوید.
یعنی پول توجیبی هم نمیگرفتید؟
پول توجیبی که چرا، ولی حالا بچهها خودشان را لوس میکنند و پدر و مادرها هم این لوسی را با دل و جان قبول میکنند. آن وقتها پدر و مادرها یک حریم خاصی داشتند، بچهها هم حریم خودشان را داشتند، کسی از حریمش خارج نمیشد. الان دیگر مد هم شده، مثلا بچه به پدرش میگوید خانهات را بفروش من بروم آمریکا. دیگر پدر و مادرها بازیچه شدهاند.
آن موقع اینجوری نبود؟ میگفتند بچهها خودشان بزرگ میشوند؟
بچهها با پدر و مادر بودند، همه کنار هم بودند، همه کنار هم زندگی میکردند، عروس و خواهرشوهر و بقیه، همه دستشان توی یک پیاله بود. الان یکی افسریه است یکی پونک، اصلا همدیگر را نمیبینند. فضا عوض شده، اما ما هنوز بچه بازارچه و کوچه و بازار ماندهایم. پابند سنتها هستیم.
منظورتان از سنتها چیست؟
سنتهای فرهنگی قدیمی، زندگی با مادربزرگ، اسفند دود کردن و گل گاوزبان نوشیدن، دمپختک خوردن و رفتن شاه عبدالعظیم، ماست خریدن و رفتن سر پل تجریش.
چند سالتان بود که سربازی رفتید؟
۲۲ سالم بود. یادم است روز اول فروردین، روزی که درجه گرفتم و افسر شدم، از طرف همه افسرها خطابه خواندم. چنین چیزی قبلش سابقه نداشت پیش آن همه ستوان و سرهنگ، یک سرباز وظیفه خطابه بخواند.
بهخاطر صدا و قد و قامت بلندتان بود؟
نه، آن موقع مشهور شده بودم، بالاخره ناصر ملکمطیعی آمده بود سربازی. حتی تمام متن را یادم است.
قبلش سه یا چهار فیلم بازی کرده بودید. مثل الویس پریسلی، او هم اول معروف شد و بعد رفت سربازی!
آن وقت سربازی رفتن با قرعهکشی بود. فقط تعداد نفری که میخواستند، میبردند. من دو سال دیرتر رفتم. مشغول بازی در فیلم بودم، «چهارراه حوادث» را که بازی میکردم، رفتم سربازی.
گفتید یکی از سنتها رفتن به شاه عبدالعظیم بود. آن وقت که معروف بودید، راحت میتوانستید آنجا بروید؟ سخت نبود که مردم شما را بشناسند؟
چرا، ولی وقتی میرفتم که خلوتتر بود. صبح زود.
برای زیارت حضرت عبدالعظیم که میرفتید، چه چیزی از ایشان طلب میکردید؟
۱۴، ۱۵ ساله که بودم، نذر میکردم مثلا ریاضی نمره بیاورم، در همین حد. یا مثلا من فلان دوچرخه را میخواهم. ولی وقتی معروف شدم، اهدافم فرق کرد.
وقتی ۱۴، ۱۵ سالتان بود، کسی در سینمای ایران بود که دوست داشتید مثل او باشید؟ یا حتی توی هالیوود؟
توی ایران که سینما نبود، ولی مثلا توی هالیوود گری گوری پک بود، یا تایرون پاول یا جان وین. فیلمهایی که خوب بودند، بازیگرهایشان هم مورد توجه قرار میگرفتند. قهرمان داستان بودند و مردم دوستشان داشتند.
آن روزها تصورش را میکردید یک روز جوانها عکستان را روی دیوار اتاقشان بزنند؟
شاید گفتنش دور از تواضع باشد، اما برایم دور از ذهن نبود. در مدرسه انجمن ورزش و نمایش را اداره میکردم. درحقیقت شاخص بودم، ورزشکار هم بودم، کاپیتان تیم فوتبال، پستم هم فوروارد بود. سال ۱۳۲۶ در ۱۵ سالگی رفتم قله دماوند، بهعنوان جوانترین کوهنورد، مدال هم گرفتم. یادم است سر کلاس ورزش، آقای ایثاری برای فیلمبرداری آمد. برای آمریکاییها فیلم میساخت. آن وقت هنوز کسی نمیدانست فیلمبرداری چیست. ۳۰، ۴۰ نفر سر کلاس بودیم که من را برد پای تخته، همه بچهها خندیدند. بعد آقای ایثاری پرسید چرا خندیدید؟ گفتند چرا فلانی را بردید پای تخته میدانستید من سرپرست انجمن ورزش و نمایشم. گفت من همینطوری گفتم بیاید. بعضی وقتها شانس و موقعیت هم کمک میکند. استعداد هم میخواهد. شاید کلاس هنرپیشگی و درس هم مهم باشد، ولی در اصل باید در ذات آدم باشد. مثلا شما یک راننده تاکسی را بیاورید نقش یک راننده تاکسی را بازی کند. با اینکه از صبح کارش همین بوده، ولی باز هم گیج میشود. تئاتر و سینما استعداد ذاتی میخواهد.
تئاتر هم کار میکردید؟
بله، تئاتری بود برای جامعه فارغالتحصیلان دانشسراهای ملی که من در آن بازی میکردم، با خانم خوروش و بازیگران قدیمی. سینما که شروع شد، برای اینکه حامی داشته باشد، از تئاتر کمک گرفت. رجیستورهای ارمنی هم بودند، از ارمنستان و شوروی آمده بودند. مقدمات کار را بلد بودند. ابتدا هم زبان فیلم مشخص نبود چطور باشد. نمیدانستیم زبان قاجاری صحبت کنیم یا مثل ماموران توی کوچه. مثلا در فیلمهای اولیه میگفتند: خانم من وظیفه اخلاقی ایجاب نمیکند شما را دوست داشته باشم!
خندهتان نمیگرفت؟
نه، چون چیز طبیعیای بود. فکر میکردیم سینما باید غیر از خیابان باشد. خیلی طول کشید تا عوض شد. مثل جریان موسیقی، دهها نفر داریم که موسیقی متن میسازند. آن وقت ما دو تا صفحه گرامافون داشتیم که تمام موسیقیها را از آن برمیداشتیم. بعدها آقای فرجزاده و بقیه آمدند و کار پیشرفت کرد.
خودتان گرامافون داشتید؟
بله، همه خانهها داشتند، از آن بوقیها. کمکم گرامهای برقی آمدند و رادیو و تلویزیون، بعد هم نوار ریل آمد.
صفحه هم جمع میکردید؟
نه به آن شکل. یادم است میرفتیم شمال، تازه مد شده بود سفر شمال، صفحهها را میبردیم، دو ماه سر نمیزدیم، تمام صفحهها نم میکشید، دیگر به درد نمیخورد.
الان دوباره صفحه مد شده، صفحههای سنگی قدیمی یا صفحههای ۳۳ دور بزرگ. انگار جوانها دنبال اصالتی هستند که در گذشته بوده. دلیل این برگشت به قدیم و گذشته را چه چیزی میدانید؟ از آن زمان چه بود که الان نیست؟
عشق، جای عشق خالی است، عشق به زندگی و پدر و مادر و کوچه و بازارچه و سرزمین. شما امروز یک رفیقت را نمیبینی، ممکن است شش سال سراغش را نگیرید. آن وقتها اگر کسی دو روز پیدایش نبود، همه سراغش را میگرفتند، همه به هم وابسته بودند. امروز شما دارید با ماشین میروید، کسی کنار خیابان ایستاده و نیاز دارد که سوارش کنند، ولی فضا، فضایی شده که فکر میکنید اگر سوارش کنید، ممکن است چیزی توی شکمتان فرو کند یا دیگر پیاده نشود. آن صداقتها گم شده، دوباره باید برگردیم به صداقتهایی که در گذشته بود.
این به نظر شما شعار نیست؟
بله، اگر انجام نشود شعار است. قبلا زندگی اینقدر تجمل نداشت، مردم اینقدر زیادهخواه نبودند. امروز اگر جوانی بخواهد ازدواج کند، وقتی بگوید پراید دارم، قبولش نمیکنند. حتما باید پرادو داشته باشد، یا لندکروز. اینها زیادهخواهی است. قدیم این چیزها نبود، همه راضی بودند و زندگیشان را با هم میساختند.
شما اینجوری ازدواج کردید، یا وقتی معروف شدید؟
وقتی ازدواج کردم، معروف بودم. ولی من زندگی خانوادگی را دوست داشتم. بچه خیلی دوست داشتم. ولی ازدواج اتفاق است، ممکن است آدم تا ۳۰، ۴۰ سالگی نتواند ازدواج کند. بستگی به آدم دارد. ممکن است پدر و مادر برای شما انتخاب کنند، یا خودتان ازدواج کنید. زندگی در حقیقت شانسی است.
خیلی جالب است. خوانندگان مجله ما متولدین دهه ۶۰ و ۷۰ هستند، اما حرفهای شما خیلی نزدیک به آنهاست. یکسری معیارهایی نابود شده و چیزهایی جایگزینش شده که زندگی را برایشان سخت کرده.
خب ما آن زندگی را حس کردیم و الان دنبالش هستیم. اینها ندیدهاند، ولی بالاخره شنیدهاند. مثلا میبینید در صحنه فیلمی قدیمی فقط دو تا ماشین در خیابان هست، خب برای آن موقع طبیعی بود. ولی الان آنقدر در خیابان ماشین هست که چنین صحنهای چیز غیرعادی است.
دلتان برای آن زمان تنگ میشود؟
دلم تنگ شده. البته اشاره نمیتوانم بکنم، ولی وقتی میروم یک جایی و میبینم بویی از گذشته دارد، یک کوچه باریک و جادههای قدیمی و آن خانهای که به دنیا آمدهام و آن مناطقی که بودیم…
هست هنوز؟
آن خانه نیست، ولی منطقه هست. من بچه دروازه شمیرانم. وقتی میروم، متعجب میشوم میبینم چه تفاوتهایی کرده. مثلا همین چند روز پیش که در پونک بودیم، آنجا در یک باغی فیلمبرداری میکردیم. یادم افتاد که ما مثلا ۱۳، ۱۴ سالمان بود که میخواستیم برویم امامزاده داوود. اول از تهران حرکت میکردیم، میآمدیم پونک که یک ده بود. شب پونک میماندیم و صبح روز بعد راه میافتادیم به سمت امامزاده. ولی الان یک ربع، ۲۰ دقیقهای میرسیم. آن موقع اصلا تهران به این بزرگی نبود. کوچکتر بود. چهارراه مخبرالدوله فقط یک اتوبوس میآمد که میرفت خیابان ژاله، ساعت ۹ و ۱۰ شب هم دیگر آن اتوبوس نبود.
شما با اتوبوس میرفتید؟
یا اتوبوس یا درشکه.
ماشین شخصی نداشتید؟
آن زمان کسی ماشین نداشت. ما دوچرخه هم نداشتیم. ما اسباببازیمان سیم چرخ بود. مثلا منتظر میشدیم بهار بیاید، بستنی نانی بخریم و زبان بزنیم بخوریم. دنیای ما بود.
از آن پسربچههای شیطان بودید که سنگ بزنند و…
نه، نه اصلا. حتی به یاد ندارم کسی را توی کوچه زده باشم. پولدار که شدم، یک تفنگ خریدم، ولی فقط سیگار میگذاشتم، بطری میگذاشتم و تیراندازی میکردم. یک بار با یکی از دوستانم رفتیم ماهیگیری. دوستم آن سر قایق نشسته بود، هی ماهی میگرفت، میانداخت داخل قایق، من هم آن را دوباره میانداختم داخل آب.
شما در دوران نوجوانی عاشق هم شدید؟
عاشق که بله، شاید از سن ۱۳، ۱۴ سالگی عاشق بودم. کلا عشق یک زمینه مساعدی در وجود من داشته، یعنی اصلا کارم با عاشقی شروع شد؛ حالا عاشقی به کارم، به حرفهام، به اسب، به دوچرخه، به کشتی، به ورزش، به فوتبال…
آن اصلی را بگویید.
خب عشق هم بوده. اما در زمان ما عشق معنا و مفهوم دیگری داشت. بچهها که شب میرفتند آبانبار، دخترها و پسرها در کوچه جمع میشدند با چراغ بادی به هم کمک میکردند. پسرها آوازهای کوچهباغی میخواندند. مثلا حسین عاشق لیلا دختر فلان حاجی محل شده بود. داستانهای عشقی آن زمان اینطوری شروع میشد.
اسم آن عشق اولتان هم یادتان میآید؟
نه، خیلی یادم نیست. آن وقتها دختر و پسرها تا یک سن و سالی با هم بودند، و خب خاطراتی از هم داشتند و بچهای که هفت، هشت سالش است، خاطراتش با دوستانش در ذهنش میماند. دوستیها خیلی صمیمانه و بدون شیله پیله بود. پسرها تعصب قشنگی داشتند راجع به اهل محلشان. محال بود پسری بیاید داخل یک محلی و یک کاری بخواهد بکند و بچهها بیتفاوت باشند نسبت به خواهرشان، برادرشان، مثل فیلمهایی که آقای کیمیایی ساخته.
اصلا یکی از این چیزهایی که این نسل جدید، اصلا تجربهاش نکرد، این چیزها بود. ولی از یک نظر من فکر میکنم که این یک تنه گرفتن حق بدون اینکه شما به قانون مراجعه بکنید، با فیلم آقای کیمیایی درشت شد و دیده شد و جا افتاد بین مردم و جوانها. همان جوانهایی که به قول شما تا قبلش میرفتند عاشقانه از محلشان، از شهرشان لذت میبرند، بعد انگار نسبت به شهر و طبقات اجتماعی و آدمهای دیگر طغیانگر شدند. شما یک طبقهای دارید متوسط حتی رو به بالا و یک طبقهای که نتوانست خودش را بالا بکشد، که حالا میتوانیم اسمش را بگذاریم پایین. نمیخواهیم هیچ صفتی بگذاریم، ولی انگار که آنها دوست داشتند حقشان را خودشان بگیرند از آنهایی که آن بالا نشستند. به نظر میرسید که یک جوانی که به او ظلم میشود، تنهایی میرود که حقش را بگیرد، بدون اینکه به قانون مراجعه کند. این مسئله آدم را یاد فیلمهای وسترن و گری کوپر میاندازد که شخصیت اصلی یک تنه میرفت. ولی جامعه تغییر کرده و نظم و قانون دارد، ولی آن «بریم حقمون رو خودمون بگیریم» مثل اینکه مانده. من به شخصه آقای کیمیایی را در این مورد بهشدت مقصر میدانم.
خب ببینید، کیمیایی داستانی از محل خودش و وضع زندگی خودش تعریف کرده.
پس چرا این مسئله را به جامعه تسری داده؟ قهرمان فیلمهایش همیشه یک تنه باید جلو برود؟
حالا بقیه فیلمهایش نه، اما «قیصر» را بر اساس داستانی تعریف کرده. ببینید این موضوع ریشه مذهبی هم دارد. این تعصبها و این چیزها بوده که مثلا برای یک آدم اهل فرانسه در این حد شدت ندارد. کسی اصلا با خواهرش صحبت بکند، خب شاید خوشحال هم بشود، ولی در ایران بههرحال این یک سنت قدیمی است که از سالهای قبل وجود داشته. ما جایی بودیم که همیشه همه در حال تاخت و تاز و فعالیت و حرکت بودند و دائم تغییر فرم دادیم و دائم قهرمان میخواستیم. دائم میخواستیم خودمان را حفظ کنیم. اگر آن آدم استوار بوده، خوشحال میشدیم. نادر شاهی، شاه عباسی، کوروشی، یا هر کس دیگری. و مسئله دیگر اینکه ما مردمی هستیم که بدمان میآید که خودمان حقمان را نگیریم و کس دیگری این کار را بکند. شاید به نظر بیعرضگی بیاید. یک اصطلاحی بود آن زمان که میگفتند «فلانی عز*اومد»، یعنی رفت آژان آورد. خودش نتوانسته حقش را بگیرد و رفته شکایت کرده. اصلا کلانتری رفتن و شکایت کردن از نظر مردم بد بود. بعد یک چیز خیلی مهم دیگر این بود که وقتی دعوایی اتفاق میافتاد، چند نفر نیایند وسط و جدا کنند. الان اگر دعوایی اتفاق بیفتد، مردم میگویند همدیگر را بزنید. یا مثلا یک فیلمی بود که آن زمان من بازی کرده بودم و در یک جایی از فیلم من باید میرفتم و آژان میآوردم. من گفتم نمیشود، اصلا یعنی چه که ناصر ملکمطیعی خودش مشکلش را حل نکند و برود آژان بیاورد. کارگردان میگفت در داستان آنقدر به شما فشار آوردهاند که شما دیگر رو به قانون میآوری. خلاصه بعد از سه روز درگیری من آن صحنه را بازی کردم و در همان اکران اولش در اصفهان همه مردم به هم میگفتند: «نری فیلمو ببینی. توش ناصر آژان میاره.» یعنی میخواهم بگویم آنقدر تاثیر داشت که بعدش هم آن صحنه را حذف کردند و البته به فیلم هم ضربه خورد. یعنی مردم یک توقعهایی و انتظارهایی از بعضیها دارند که باید برآورده شود.
من نتیجه میگیرم شما بر اساس توقعهای مردم اینطوری کار میکردید، نه اینکه شما کاری بکنید که بعد مردم بگویند که: «اِ اینجوری باید رفتار کرد.»
نه! ببینید! فیلم را برای مردم میساختند و ما هم دنبالروی خصوصیات، اخلاق و سنتهای مردم بودیم. وقتی در فیلم میگفتم «یاعلی، یعنی تا آخرش یا علی»، تاثیر خوبی روی مردم داشت و مردم خوششان میآمد.
بعضی از نالوطیها و رندها از این موضوع سوءاستفاده نمیکردند؟ که حالا ما نتیجهاش را به شکلی میبینیم.
خب، بله..
یعنی الان کسی میتواند سبیل گرو بگذارد؟
نه، الان دنیا، دنیای ماشینی و اتوماتیک است. اصلا کسی قول نمیدهد. هر چقدر هم که بگویی قول بده، میگوید نمیتوانم قول بدهم. در دنیایی که این همه چک برمیگردد و مردم بدبخت در زندان هستند، اینها سر همان قول و قرار است، وگرنه آن زمان یکی خانه زندگیاش را میگذاشت، یک سال میرفت مکه. وقتی که برمیگشت، همه چیز سر جایش بود. آن صداقتها، آن دوستیها متاسفانه کمی کمرنگ شده. ولی هنوز ریشه هست، هنوز آدمهایی هستند که پایبند این مسائل باشند، هنوز پدر و مادرهایی هستند که از نسلهای گذشتهاند، هنوز یک آدمهای مسنی هستند که در این نسل فراموش نشدهاند. مگر اینکه سالهای بعد نسلها تغییر کنند و آدمها همدیگر را نشناسند، یا بروند کره ماه و اصلا کسی نداند که این زمین کجا بوده. و این قابل احترام است وقتی کسی میگوید تو چرا مهاجرت نکردی و از این مملکت نرفتی، میگوید «این خاک خاک منه»، خیلی معنی دارد.
دلتان برای بهروز تنگ نشده؟
اتفاقا دیشب با هم حرف زدیم. خیلی هم خوشحال شد که من دوباره به سینما برگشتم. گریه کرد. اینها بههرحال به دلایل مختلف، از ایران رفتهاند و فرصتی نشده که سازمانهای مختلف بخواهند پیگیری کنند. ولی گناه نابخشودنی نداشتهاند. امیدوارم تمام آدمهایی که مثل بهروز هستند، برگردند به مملکت خودشان. بگذارید از ورزش هم مثال بزنم، چون خودم از خانواده ورزش هستم. عبدالله موحد با شش مدال جهانی و المپیک چرا باید در واشنگتن زندگی کند. البته میآید و میرود، اما ای کاش میتوانستیم نگهش داریم. الان باید بیاید و جوانها را درس بدهد. خودش هم مایل است. حالا که ما در همه زمینهها رو به پیشرفت هستیم، در این زمینه هم پیشرفت کنیم تا جوانهای مملکتمان را به کشور برگردانیم.
و حالا شما برگشتهاید به سینما؟
امیدوارم با این نقش کوتاه که برای ورود و سلام علیک است، مردم من را بپذیرند.
دوست دارید نقش چه کسی را بازی کنید؟
نقشهایی که به سن و سالم بخورد و آن خصوصیات قدیم هم داخلش باشد. حالا هر نقشی باشد؛ دکتر باشد، مهندس باشد، کارگر باشد، فرقی نمیکند. ولی دارای آن خصوصیات باشد، چون من به آنها پایبند هستم و اصلا به جز آن را نمیتوانم.
*نمیدانستم املای این کلمه دقیقا چیست، حدس زدیم همین باشد!