تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۱۷ - ۰۶:۱۹ | کد خبر : 3903

در آغوش کشیدن حماقت با تمام وجود

چگونه یک سریال تلویزیونی آغازگر سقوط تمدن غرب شد دیوید هاپکینز مترجم: شقایق شفیعی قصد دارم در مورد یک سریال تلویزیونی محبوب صحبت کنم که من و همسرم آن را خیلی سرَسری روی شبکه‌ نتفلیکس تماشا می‌کنیم. داستانِ یک مرد اهل خانواده و علم است، نابغه‌ای که اسیر یک گروهِ اشتباهی می‌شود. این مرد در […]

چگونه یک سریال تلویزیونی آغازگر سقوط تمدن غرب شد

دیوید هاپکینز
مترجم: شقایق شفیعی

قصد دارم در مورد یک سریال تلویزیونی محبوب صحبت کنم که من و همسرم آن را خیلی سرَسری روی شبکه‌ نتفلیکس تماشا می‌کنیم. داستانِ یک مرد اهل خانواده و علم است، نابغه‌ای که اسیر یک گروهِ اشتباهی می‌شود. این مرد در پی خودخواهی‌اش به‌آهستگی به فضای جنون و بیچارگی سقوط می‌کند. منظورم‌ سریال «Friends» و قهرمان تراژیک آن راس گِلر است.
شاید این سریال به نظر شما کمدی باشد، اما من نمی‌توانم همراه با شما بخندم. سریال «Friends» در نظر من بیان‌گر پذیرش ناگوار خردستیزی در آمریکاست که در آن یک انسان هوشمند و بااستعداد مورد مزاحمت هم‌وطنان احمقش قرار می‌گیرد. حتی اگر شما هم با من هم‌نظر هستید، اهمیتی ندارد. شلیک مداوم خنده مخاطبان حاضر در استودیوی فیلم‌برداری به ما یادآور می‌شود که عکس‌العمل‌های خودمان نالازم است.
آهنگ این سریال مملو از دلهره است و به ما می‌گوید که زندگی ذاتا گمراه‌کننده و پی‌گیری شغل و حرفه مسخره است، فقر در همین نزدیکی ا‌ست و حتی از زندگی عاطفی نیز جز لاشه‌ای باقی نمانده است. با این اوصاف همیشه جمعی از احمق‌ها تو را همراهی می‌کنند و تنهایت نمی‌گذارند.

6361467660504337401313057806_friends

به آرامش رسیدم؟
شاید بهتر باشد موضوع را برای افرادی که خیلی با آن دوران آشنایی ندارند، بهتر باز کنم. اگر دهه‌ ۹۰ و اوایل قرن ۲۱ را به‌خاطر داشته باشید و تلویزیون در بساطتان موجود بوده، قطعا «Friends» را هم به‌خاطر خواهید داشت. این سریال در آن زمان مهم‌ترین برنامه‌ سه‌شنبه شب‌های تلویزیون بود که متشکل از دوست‌داشتنی‌ترین شکل افراد بود؛ همگی جوان، همگی از طبقه متوسط، همگی سفیدپوست، همگی دگرجنس‌گرا، همگی جذاب (اما دست‌یافتنی)، همگی به لحاظ سیاسی و اخلاقی شوت، و همگی مجهز به شخصیت‌پردازی‌های راحت الحلقوم: جویی یک آدم کودن، چندلر یک آدم دست‌بینداز، مونیکا یک آدم با اختلال روانیِ وسواسی، فیبی یک شخصیت هیپی، ریچل، که حتی نمی‌دانم در موردش چه می‌توان گفت، شاید کسی که دوست دارد خرید کند، و راس که شخصیت باسواد و رمانتیک داستان است.
مخاطبان «Friends» که تقریبا ۵/۵۲ میلیون نفر بودند، درنهایت علیه راس شدند. شخصیت‌های داستان از همان ابتدای کار ضد او وارد گود شده بودند (قسمت اول را در نظر بگیرید که جویی می‌گوید: «وقتی این یارو می‌گه سلام، می‌خوام خودم رو بکشم.») درواقع هر بار که راس می‌خواهد چیزی در مورد علایق، مطالعات و ایده‌هایش بگوید، هنوز به میانه‌ جمله نرسیده، یکی از «دوست‌هایش» شروع به نق زدن می‌کند و می‌گوید راس چقدر خسته‌کننده است، چقدر باهوش بودن احمقانه است و خلاصه این‌که هیچ کسی اهمیت نمی‌دهد و در همین لحظه‌ها صدای خنده‌ استودیوی پخش زنده بلند می‌شود. این شکل از سرکوب تقریبا در تمامی قسمت‌ها به مدت ۱۰ فصل ادامه پیدا می‌کند. آیا به راس حق نمی‌دهید که جنون پیدا کند؟
به همین ترتیب قهرمان داستان ما، مانند یک تراژدی یونانی اسیر یک پیش‌گویی می‌شود که از آن گریزی نیست. تهیه‌کنندگان این برنامه که همچون صدای ساکت‌نشدنی خدایان هستند، فرمان می‌دهند که راس می‌بایست درنهایت به ریچل برسد، یعنی همان شخصی که خرید می‌کند. به نظر من راس لیاقت بیشتری داشت.

b2ec1a19765c70c78dc222de32e63822

چرا این‌قدر به راس سمپاتی دارم؟
این سریال در سال ۲۰۰۴ به اتمام رسید، یعنی همان سالی که فیس‌بوک شروع به کار کرد و جورج بوش برای دومین بار انتخاب شد، سالی که برنامه‌های واقع‌نمای تلویزیون به نیروی اصلی فرهنگ پاپ تبدیل شد و نمایش «امریکن آیدل» حکومت وحشتناک هشت‌ساله‌ خود را به‌عنوان برنامه‌ شماره یک در ایالات متحده آغاز کرد و همان سالی که پاریس هیلتون در آن «برندِ سبک‌ زندگی» خودش را راه انداخت و یک اتوبیوگرافی منتشر کرد؛ و در نهایت همه‌ این‌ها جویی تریبیانی هم یک برنامه‌ تلویزیونی مشتق‌شده از همان سریال «Friends» را آغاز کرد. سال ۲۰۰۴ دقیقا همان زمانی بود که ما به‌طور کامل تسلیم شدیم و حماقت را به‌عنوان یک ارزش در آغوش کشیدیم. همان‌طور که گروه «گرین دِی» هم در همان سال آلبوم «احمق آمریکایی» را منتشر کردند و جایزه‌ گِرَمی برای بهترین آلبوم موسیقی راک را بردند. زمان‌بندی از این بهتر نمی‌شد. پس زدنِ راس لحظه‌ای را برجسته می‌کند که در آن بخش عمده‌ آمریکا در برابر صدای خِرَد، شروع به نق‌نق می‌کند.
بله! نظریه‌ من این است که سریال «Friends» آغازگر سقوط تمدن غرب بود. شاید فکر کنید دیوانه‌ام، اما اگر بخواهم از راس نقل قول کنم، باید بگویم: «واقعا؟ واقعا؟ واقعا دیوونه شدم؟ واقعا مشاعرم رو از دست دادم؟» آیا می‌دانستید که قطعه‌ آهنگ قسمت اول این سریال در اصل آهنگی تحت عنوان «جهانی که می‌شناختیم به پایان رسیده (و من مشکلی با آن ندارم)» بوده؟ یک آهنگ شاد همراه با یک پیام آخر‌الزمانی که کاملا نادیده گرفته می‌شود.
من در سال ۲۰۰۴ معلم بودم. مربی باشگاه شطرنج مدرسه هم بودم. می‌دیدم که چطور قلدرها شاگردهایم را اذیت می‌کردند. تمام تلاشم را برای دفاع از آن‌ها کردم، اما نمی‌توانستم در همه ‌جا حضور داشته باشم. شاگردهای من باهوش بودند، از آن خرخوان‌های حسابی، و دقیقا در کانون دشمن قرار داشتند. بقیه‌ دانش‌آموزها بیرون اتاق من به انتظار اعضای باشگاه شطرنجی می‌نشستند، که هر روز در زمان ناهار به اتاق من می‌آمدند. طی دوران معلم بودنم شهرتی به‌عنوان قاتل فلدرها و مدافع خرخوان‌ها کسب کردم. مطمئن باشید؛ قلدرها شاید بدجنس باشند، اما خودشان هم می‌دانستند که آقای هاپکینز بسیار بدتر است.
شاید افراد باسواد همواره مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفته‌اند، اما چیزی در ته قلب من وجود دارد که می‌گوید ما اکنون به پایین‌ترین حد خود رسیده‌ایم، و در وضعیتی قرار داریم که تعاملات رسانه‌های اجتماعی جایگزین مباحثه‌ اصیل و گفتمان سیاسی شده، سیاستمداران با این معیار که آیا می‌خواهیم با آن‌ها آبجو بخوریم یا نه، سنجیده می‌شوند، امکان اجماع علمی وجود ندارد، بودجه‌ پژوهش‌های علمی مناسب نیست و روزنامه‌نگاری در شایعات مربوط به سلبریتی‌ها غرق شده ‌است. من از دیدن نمای بدن کیم کارداشیان در بالای سایت سی‌ان‌ان CNN می‌ترسم.
شاید همه‌ این‌ها تفریحی بی‌خطر باشد. مثلا مانند خنده‌ مخاطبان یک استودیوی زنده؟ شاید. اما من از صمیم قلب نگران این موضوع هستم که شاید به اندازه‌ کافی برای رشد کنجکاوی فکری در فرهنگمان زحمت نکشیده‌ایم.
خوش‌بختانه شکلی از مقاومت در حال پدید آمدن است؛ افرادی باثبات که واهمه‌ای ندارند که یک جمله را با «آیا می‌دونستی…» شروع کنند. این افراد راس‌های دنیا هستند. من آن‌ها را در باشگاه شطرنجم دیدم. آن‌ها را در شهر خودم می‌بینم که در موزه‌های هنری پنهان شده‌اند، در مغازه‌های کتاب‌های دست‌دوم دولا شده‌اند، در کتاب‌خانه‌های عمومی و قهوه‌فروشی‌ها نگاهی ردوبدل کرده‌اند، و در مدارس و کالج‌ها و دانشگاه‌هایمان به گوشه‌ای خزیده‌اند. امیدی برای راس باقی نمانده بود؛ او دیوانه و البته اعصاب‌خردکن شد.
حالا باید پرسید که چطور می‌توانیم سلامت خود را در یک جهان به‌شدت احمقانه حفظ کنیم؟ چند ایده‌ای را که دارم، در پایین خواهم آورد:

شماره ۱: شما را به خدا یک کتاب بخوانید. وقتی که حواس‌پرتی‌های تهی فرهنگ مدرن را کنار گذاشته و خود را به یک کتاب داستان می‌سپارید، چیزی خاص رخ می‌دهد. شما به این ترتیب خود را به سمت ایده‌های جدید، تجربیات جدید و دیدگاه‌های جدید می‌گشایید. کتاب خواندن آزمونی از صبر و تفکر است. پژوهش‌های اجتماعی نشان می‌دهند که مطالعه‌ ادبیات شفقت را در انسان زنده می‌کند. این امر حقیقت دارد. مطالعه کتاب باعث می‌شود کمتر عوضی باشید. پس زیاد کتاب بخوانید. کتاب‌های گوناگون بخوانید. کتاب‌های مناقشه‌برانگیز بخوانید. کتابی بخوانید که شما را به گریه می‌اندازد. چیزی بامزه بخوانید. به‌هرحال چیزی بخوانید.

شماره ۲: چیزی بیاموزید. مغز انسان توانایی زیادی دارد؛ به آن خوراک بدهید. چیز جدیدی بیاموزید. بزرگ‌ترین تهدید برای پیشرفت، داشتن این باور است که مسئله‌ای پیچیده‌تر از آن است که بتوان حلش کرد: فقر امری ابدی است، نژادپرستی همواره وجود خواهد داشت، نزاع فلسطین-اسراییل آن‌قدر پیچیده است که نمی‌توان درکش کرد. نظام آموزش عمومی فلج است. خودتان خود را آموزش دهید تا بتوانید بخشی از یک گفت‌وگو باشید. چیزی علمی یاد بگیرید، مثلا در باب ریاضیات. سری به فلسفه بزنید. دیرینه‌‌شناسی مطالعه کنید. سعی کنید زبانی جدید بیاموزید، نه این‌که بخواهید کاملا مسلط شوید، بلکه تنها تعدادی کلمه در کله‌تان جا دهید. به یک پادکست آموزشی گوش دهید. اساتیدی از دانشگاه‌هایی نظیر هاروارد، یِیل، کلمبیا، استنفورد و… درس‌گفتارهای خود را بدون هزینه به صورت مجانی ارائه می‌دهند. به این بیندیشید که چه چیزهایی می‌توانید بیاموزید. یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های من به‌عنوان یک معلم این بود که به یک دانش‌آموز پس از آن که کسی به او گفته بود خنگ، بقبولانم که باهوش است.

شماره ۳: این‌قدر چرت‌وپرت نخرید. شاید خیلی مرتبط به نظر نرسد، اما من به این نظر رسیده‌ام که فرهنگ مصرفی و فرهنگ حماقت پیوند بسیار نزدیکی دارند. زندگی خود را ساده کنید. حماقت بر چشم‌انداز فرهنگی ما غالب شده است، زیرا توانایی بیشتری در فروش کفش‌های تنیس نایکی و بیگ‌مک دارد. اگر به چیزی که وارد خانه‌ خود می‌کنیم، به‌خوبی بیندیشیم، کمتر اسیر هوس‌های پوچ می‌شویم.

و درنهایت: از خرخوان‌ها حفاظت کنید. یک برنامه‌نویس اهل سیاتل بیش از هر کس دیگری در آمریکا به بهبود فقر، گرسنگی و بیماری در سطح جهان کمک می‌کند. خرخوان‌ها واکسن می‌سازند. خرخوان‌ها پل و جاده می‌سازند. خرخوان‌ها معلم و مسئول کتاب‌خانه می‌شوند. ما به این آدم‌ها که به طرز نفرت‌انگیزی باهوش هستند، نیاز داریم، زیرا دنیا را جایی بهتر می‌کنند. نباید بگذاریم از جامعه‌ای بترسند که در مقابل هر حرفی که آن‌ها می‌زنند، پشت چشم نازک می‌کند. راس به دوستانی بهتر نیاز دارد.

شماره ۷۱۷

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟