نفوذ چلچراغ به محفلهای شرطبندی زیرزمینی
سعیده افشاری
شنیدن اسم «شرطبندی» معمولا ما را یاد خط و نشانهای پلیس فتا برای سایتهای شرطبندی اینترنتی میاندازد، اما خیلیها ممکن است ندانند که اصل شرطبندیها درواقع زیر زمین اتفاق میافتد؛ جایی که گذر اغلب ما تا آخر عمر هم به آنجا نمیافتد. من اما قرار است بهعنوان نفوذی «چلچراغ» به جایی بروم که شرطبندی نه مجازی، که کاملا حقیقی برقرار است و عدهای برای رسیدن به آرزوهایشان تلاش میکنند یک شبه راه صدساله را طی کنند.
رابطی که قرار است من را به پاتوق پوکربازها ببرد، یک ساعت در دل جاده کوهسار میراند و در کنار یک سفرهخانه پارک میکند. همه چیز همانطور است که در سفرهخانهای در منطقه کوهسار باید باشد. هفت، هشت تخت چوبی محوطه طبقه بالای سفرهخانه را پر کردهاند که روی پنج تایشان بازی در جریان است. بقیه تختها مال کسانی است که یا دور بازیشان تمام شده، یا کلا مهمان هستند. اینجا فقط سه تا زن دیده میشود که یکیشان روی تختهای بازی کنار یکی از پوکربازها نشسته. از همراهم میپرسم: «مگر میشود دو نفر در یک تیم بازی کنند؟» به جای او کسی که بغلش نشسته، جواب میدهد: «کریمه دیگه، فکر میکنه اگه عشقش پشت دستش بشینه، براش شانس میاره. خیلی از قماربازها به این اعتقاد دارن. البته همیشه کسی که پشت دستشون میشینه، عشقشون نیست، ممکنه هر کسی باشه که اونها فکر کنن براشون شانس میاره.» میپرسم: «واقعا میاره؟» جواب میدهد: «نمیشه گفت حتما شانس میاره، ولی پوکر، بازی بلوفه، وقتی اعتمادبهنفست بره بالا، بهتر بلوف میزنی. وقتی هم بهتر بلوف بزنی، احتمال بردت میره بالا.»
بپا «جا» نروی
«الان دیگه طرف میره جا.» این را یکی که به تخت کنار چوبهای دیوار اشاره میکند، میگوید و میخندد. دنبال نگاهش را میگیرم. دو نفر زل زدهاند به هم، بعد چند ثانیه یکیشان میگوید: «من، جا» و ورقهایش را میگذارد وسط. همراهم توضیح میدهد که حالا فقط دو نفر در بازی باقی ماندهاند. تا وقتی که پشت سر هم ریس (race) کنند، یعنی مبلغ را به نوبت بالا ببرند، یا یکیشان برود «جا»، بازی ادامه دارد. یکیشان که لاغر و بور است، سه تا از دایرههای سرامیکی جلوی خودش را که اسمش چیپ است و هر کدام قیمتی را نمایندگی میکند، میگذارد وسط. آن یکی که درشتتر است، با دیدن مبلغ، ورقهایش را زمین میگذارد و به جمع «جا»رفتگان میپیوندد. بور لاغر بلند میخندد و برگهها را برمیگرداند. صدای خندهاش بالاتر میرود و آخرین کسی که رفته جا، با مشت میزند روی میز و بلند میشود. چند فحش زیر لب میدهد و با لگد میکوبد به دیوار. یکی که بالای میز ایستاده، چیزی روی کاغذ مینویسد. برنده که بعدا میفهمم اسمش مسعود است، چیپهایی را که برده، جمع میکند و بلند به کسی که پشت دخل ایستاده، سفارش چای میدهد: «چایی مشتیها!» میآید سمت تخت ما. به پشتی تکیه میدهد و پایش را دراز میکند. میپرسم: «چقدر بردید؟» جواب میدهد: «شش میلیون ناقابل. ای کاش رو یه تخت گرونتر مینشستم. حالا ایشالا دست بعد.» کسی که برایش چای میآورد، میگوید: «مسعود شش دست تو این منطقه معروفه. هر دفعه چه رو دور باشه، چه نباشه، باید شش دست بازی کنه.» میپرسم: «اگر هر شش دست رو ببازی، چی؟» میگوید: «احتمالش خیلی کمه. البته شده یه وقتهایی رو دور نباشم، حتی تو بعضی از دستها باخت سنگین بدم، ولی شش برای من مقدسه، باید شش دست بازی کنم. یه قانون دیگه هم دارم. هیچوقت نمیرم «جا»، هر چی میخواد، بشه بشه.» بچه حوالی خیابان آزادی است. تو کار فروش ضبط ماشین است. کار و کاسبیاش بد نیست، اما به گفته خودش این چیز دیگری است.«نه اینکه از این راه مایهدار بشیمها، نه این خبرها هم نیست. لامصب پولش اصلا برکت نداره، به هر زخمی بزنی، یه زخم دیگه از بغلش درمیاد. وجدانا کسی رو ندیدم از این راه پولدار بشه و پولدار بمونه. ولی وقتی یه بار میبری، انگار یه چیزی تو دلت میجوشه، میخوای دوباره امتحان کنی. باختش هم همینطوره. هر بار میبازی، با خودت میگی من دیگه غلط کردم، ولی باز میای سراغش، واسه همون چیزی که منتظری تو دلت بجوشه.» میپرسم: «یعنی رسما به قمار معتادی؟» میخندد: «از شیشه که بهتره! ولی جدا از شوخی، نمیتونم بگم معتادم یا نه.» یکی را که اسمش مهدی است، صدا میزند و میگوید: «ولی این یارو واقعا معتاده.»
ترس دشمن شماره یک من است
«میدونی خانم، بالای ۱۰ ساله که دارم بازی میکنم. اولین بار ۱۳ سالم بود که نشستم پای ورق، اول فقط ۲۱ بازی میکردم، ولی بعد دیدم پوکر یه جور دیگه است.» در یکی از رستورانهای همان حوالی کار میکند. شبها هم همانجا میخوابد. کمی لهجه دارد و اصالتا بچه فشم است. قمار را از پدرش به ارث برده: «بابام از اون خرابهای قمار بود. همینم برای ما ارث گذاشت. کل زندگیشو باخت، حتی یه بار از ترس طلبکارهای قمار فرار کرد رفت جنوب، اونجا چند سال کار کرد. مادرم سر همین ولش کرد. منم برای همین زن نمیگیرم. میترسم.» میپرسم: «مگر کارت فقط همینه؟» چای میخواهد. به قلیان پک میزند و میگوید: «نه، همین نیست، ولی اصل درآمدم از این راهه. درآمدم خیلی بیشتر از کسانیه که سر کار درست و حسابی هستن، اما ترس دارم. یعنی بدی من اینه که قدرت ریسکم اونقدر که میخوام، بالا نیست. پوکر بازی ریسک و بلوفه. آخرین کسی رو که پای دست مسعود نشسته بود، دیدین؟ اگر جا نمیزد، برنده بود. فقط از اینکه مسعود خیلی راحت ریس کرد ترسید، فکر کرد دست اون بهتره و جا رفت.» درباره میانگین درآمدش از قمار میپرسم. جواب میدهد: «ماهی دو سه تومن رو درمیارم. دارم تو تهران خونه میخرم، همه رو میریزم اونجا. به مادرم قول دادم پول خونه که دراومد، دیگه دست به ورق نزنم.» این را که میگوید، مسعود میزند پشتش و میگوید: «خیلی هم دل ننهات رو خوش نکن.» بعد هم دستش را میگیرد میبرد کنار تختی که یکی بالایش ایستاده و داد میزند: «پنج تومنیهاش بیان.»
کشور پوکر قوانین خودش را دارد
ساعت حدود ۱۲ نیمه شب است. سر یکی از میزها دعوا میشود. دو نفر یقه هم را گرفتهاند. فحش میدهند و همدیگر را متهم به تقلب میکنند. سر میزهایی که بازی برقرار است، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، کسی چشمش را از ورقها برنمیدارد و دستش را برنمیگرداند. دو نفر که از اول دارند به همه سرویس میدهند، به سمت طرفین دعوا میروند و جدایشان میکنند. یک نفر هم دستش را گذاشته روی چیپ و ورقهایی که وسط بوده، تا چیزی عوض نشود و بلوای دیگری راه نیفتد. درنهایت قرار میشود از اول ورق پخش کنند. امیر که انگار بزرگتر کافه است و از اول شب درحالیکه چای میریخته، حواسش به همه چیز هم بوده، با غرولند از میز دعوا فاصله میگیرد و برمیگردد پشت دخل. میروم که یک خوراکی برای خودم دستوپا کنم. کنارش میایستم و میگویم: «خوب شد بالا نگرفت.» میگوید: «غلط کردن. اینها همه شامورتی بازیهای محسنه. اوضاع که خراب میشه، دبه میکنه که فلانی دست منو دید، یا ورق بد بُر خورد، حتی چند بار خودم بیرونش کردم، ولی آدم نمیشه.» میپرسم: «اگر دعوا بالا بگیره یا کسی دبه کنه که پول نمیدم، چی کار میکنین؟ پای پلیس به اینجا باز نمیشه؟» چند قاشق سر پر چای میریزد توی قوری و میگوید: «پلیس؟ اینجا ایران نیست، کشور پوکره، قوانین و پلیسهای خودش رو داره. اولا که هر کس همون اول پول میده چیپ میخره، ثانیا دبه مبه نداریم، مگه اینکه کسی از جونش سیر شده باشه. سوسول بازی که نیست.» میگویم: «کارتون خیلی سخته، هم استرس دارین، هم تا آخر شب باید سرویس بدین. صرف میکنه؟» اخمهایش میرود توی هم و میگوید: «نمیدونم. خیلی سوال میپرسی.»
بنگاه اقتصادی شبانه
اینطور نیست که سفرهخانه سر ساعت معینی تعطیل شود و همه بروند سراغ زندگیشان. آدمها کمکم میروند. مثلا یکی باخت سنگین میدهد و با عصبانیت میزند بیرون. کریم پشت سرش با خنده داد میزند: «بپا تصادف نکنی حالا.» تا جایی که میتوانم سر دربیاورم، چیزی حدود ۲۰۰ میلیون تومان سر تختهای مختلف برد و باخت شده است. تازه به گفته یکی از پایههای ثابت اینجا، اینکه چیزی نیست، بعضی خانهها توی دل شهر رقمهای میلیاردی جابهجا میکنند. ما از سفرهخانه میزنیم بیرون. یکی میگوید: «امشب شب ما نبود. کلا وقتی قرارها میافتن به روزهای فرد، من نباید سنگین بازی کنم.» به من نگاه میکند و میگوید: «البته این رقمها برای اینجا سنگینه. دیدهام که در مهمونیهای بچه پولدارها سبکترین میز صد میلیون بسته میشه.» تمام راه برگشت به اختلاف حقوق خودم با رقم میزها فکر میکنم، اما حرفهایی که درباره برکت نداشتن پول قمارها شنیدهام، کمک میکنند که راه را راحتتر برگردم.