فاضل ترکمن
پریروز:
سینا قلیچخانی با بشکن و بالا بنداز وارد تحریریه میشود و میگوید: «بیا بریم با هم سفر: دبی! دبی!/ منو با خودت ببر دبی! دبی!» آقای اسماعیلی که درحال پاشیدن نمک روی دست آقای خلیلی است، با عصبانیت به سینا میگوید: «بشین سر جات تا نمک نریختم تو چشمت!» سینا آنقدر میخندد که همان یک ذره چشمی هم که توی صورتش هست، ناپدید میشود و بعد با طمانینه میگوید: «آقای اسماعیلی! نمک چرا میپاشی رو دست آقای خلیلی؟!» آقای اسماعیلی میگوید: «بهتر از اینه که نمک به زخمش بپاشم!» سینا که دیگر حس میکند موضوع جدی است و باید جلفبازیهای معمول خودش را کنار بگذارد، میگوید: «هاااا… الان فهمیدم! بابا اینکه موضوع جدیدی نیست. دست آقای خلیلی کلا نمک نداره، البته ایشالا همیشه سالم باشه!» آقای اسماعیلی میگوید: «ضمنا لازم نکرده بری دبی! همینطوری برامون حرف دراووردن. تو هم بری دبی، دیگه معلوم نیست چه برچسبی بهمون میزنن!» سینا میگوید: «بابا من یه ساله پول جمع کردم، یه هفته یه سفر تفریحی برم و برگردم، تابعیت که ندارم!» آقای اسماعیلی بغض میکند و یکدفعه مهربان میشود و میگوید: «راست میگی بابایی! برو! در دروازه رو میشه بست، در دهن مردمو نمیشه بست!» سینا میگوید: «آقا اسماعیلی خیالت راحت! توی چلچراغ نه آقای خلیلی و نه بقیه بچهها حتی نمیتونن تبعه محله امامزاده داوود یا محله شاه عبدالعظیم حسنی بشن، چه برسه به اینکه… ای بابا! ولش کن اصلا! ابراهیم پاشو راه برو، یه ذره بهت بخندن همه، بلکه فضا عوض شه!»
امروز:
سینا رفته است دبی. بنده خدا آنجا با کمبود پول مواجه شده و چون بلیت برگشت را از قبل تهیه نکرده، نمیداند چه خاکی به سرش بریزد. ظاهرا به خانم بهزادی تلگرام میزند که: «لطفا مساعدت کنید!» خانم بهزادی هم پیام میدهد که: «اینجا چلچراغه! مساعده؟! ابراهیم نشسته اینجا نون خشک تو آب میزنه و میخوره، تو پا شدی رفتی دبی، پول هم میخوای؟! برو تا بلاکت نکردم!» خلاصه سینای بدبخت هم مجبور میشود برود در یکی از پاساژهای تجاری تی بکشد و بعد در یکی از رستورانهای عربی ظرف بشوید، اما باز هم پول بلیتش جور نمیشود و درنهایت مینشیند کنار یکی از کافههای آنطوری! و خودش را به کوری میزند و الهه ناز بنان میخواند تا شاید از این طریق بتواند پول برگشتش را جور کند! (ما از این داستان نتیجه میگیریم که چلچراغیها درنهایت میتوانند تا میدان هفت تیر که به قائم مقام نزدیک است بروند تازه با پای پیاده، وگرنه پول آن را هم نداشتند و بنابراین نباید پای خودشان را از میدان هفت تیر درازتر کنند!)
فردا:
سینا تازه از دبی برگشته. آنقدر در کوچه و خیابان خوابیده و گشنگی کشیده که شبیه گاندی شده. به محض ورود به تحریریه، یک چهره تازه میبیند. خانم گروهای که با یک عدد کسره زیر گاف بهسختی تلفظ میشود! سینا با تعجب زود رو به مسعود رئیسی میکند و با عصبانیت میگوید: «این دیگه کیه؟!» مسعود رئیسی میگوید: «این؟!» امیر هاتفینیا میگوید: «منظورتون سرکار خانم گروهایه؟!» سینا میزند زیر خنده و باز چشمهایش در افق محو میشود و بعد میگوید: «فامیلیه داری آخه؟!» خانم گروهای میگوید: «چیکار کنم هان؟! چیکار کنم؟! من که انتخاب نکردم! باش کنار بیاین! بهش عادت کنین!» چشمهای امیر هاتفینیا پر از اشک میشود و با گریه میگوید: «هر کی خانم گروهای رو اذیت کنه، انگشت میکنم چشمش!» سینا میگوید: «پیشنهاد من اینه که به اسم کوچیک صداتون کنیم!» مریم عربی میگوید: «آره! آره!» و بعد یواشکی به سینا میگوید که اسم خانم گروهای، زهراست! سینا فوری میگوید: «بهبه! زهرا خانم! خوش اومدین به چلچراغ!» امیدوارم از همکاری با هوتن ابوالفتحی در بخش بازرگانی کمال فایده و حتی عبرت را ببرید!
امروز:
روز ولنتاین است. بچههای چلچراغ در این روز به دو گروه تقسیم میشوند. گروه اول مثل نادر قبلهای، سعید بختیاری، مریم عربی، شیدا محمدطاهر و… به همسران خودشان هدیه میدهند، چون به سلامتی متاهل هستند! گروه دوم اما شامل من، سینا، ابراهیم، نسیم و مسعود است که دوباره خودمان به دو گروه مستقل تجزیه میشویم. این دو گروه مستقل یکی شامل من است که اصلا از اون خانوادههاش نیستم و درنهایت به خواهرزادههام عروسک و شکلات میدم و یا شامل سینا و ابراهیم و مسعود و نسیم میشود که به ما چه چیکار میکنند!
شماره ۶۹۸
خرید نسخه الکترونیک از کتابفروشیهای مجازی طاقچه و فیدیبو