درباره فصل امتحانات
هستی عالیطبع
فرارسیدن ایام امتحانات را به همه مخاطبان کلاسور تسلیت عرض میکنم. مطمئن باشید که همه ما در این غم بزرگ شریکیم. متاسفم که این روزها ذکر شب و روزمان شده: «پس کل این ترم چه غلطی میکردم؟» یا «بچهها اگر ترم بعد دیدید درس نمیخونم، منو بکشید.» البته در رابطه با جمله دوم با محدودیتهایی مواجهیم. سوال اصلی این است که چطور میشود کسی را از پشت گوشی کشت؟ همین هم ممکن است سوال امتحان باشد! بههرحال، امیدوارم این روزهای سراسر نکبت امتحانی زودتر تمام شود و به دوران خوش خوشانمان برگردیم. به همین مناسبت این شماره از کلاسور چیزی نیست جز همدلی امتحانی!
از دانشجو به استاد، صدای من رو دارین؟
سلام خدمت شما استاد گرامی،
این متن کلا یک توجیهنامه است! من نمیدانم ما دانشجوها چرا نمیتوانیم مثل آدمیزاد زندگی کنیم. مشکل از بار این کلمه است، وگرنه سابق که «دانشجو» نبودیم، اوضاعمان سر و سامان بیشتری داشت. مثلا ببخشید استاد چرا فکر میکنید حالا که کلاسها آنلاین شده، امتحانات هم صفای سابق را ندارد؟ البته این را هم بگویم که شخصا با به کار بردن ترکیب «صفا داشتن امتحان» در عبارتی که آن روز سر کلاس گفتید هم مشکل دارم. والا ما «صفا» را برای تعطیلات و آخرهفتهها و وقتهایی که همه چیز تعطیل است، به کار می-بریم نه امتحان. امتحان اگر برای شما صفاست، برای ما چیز دیگری است که متاسفانه به دلیل شرم حضور نمیتوانم بگویم چی. خدا را شاکرم که خواننده عاقل است و خودش میفهمد چی. استاد پس کی قرار است یک قدم برای بهتر شدن ارتباطتان با دانشجوهای بیچارهتان بردارید؟ آیا وقت آن نرسیده؟ درست است که دست ما برای تقلب باز است، ولی جواب دادن به ۲۰ تا سوال تشریحی در ۱۲ دقیقه دیگر نوبر است، خودش کیس پناهندگی است. مثلا اگر همین امروز بروم سفارت سوییس و بگویم در سرزمینم کسانی هستند که ۲۰ تا سوال تشریحی را در ۱۲ دقیقه امتحان میگیرند و قابلیت برگشت به سوال قبل را هم غیرفعال میکنند و وبکم هم میخواهند، اول یک دل سیر برایم گریه میکنند و بعد دروازههای کشورشان را به روی یک جوان سرخورده باز میکنند. شاید هم برعکس، مهم پناهندگی است که با تعریف کردن این چیزها حتما جور میشود.
بزرگوار چرا از اتفاقات درس نمیگیرید؟ چرا قبول نمیکنید که ممکن است همین فردا صبح یکی از ما دانشجوها – دور از جانمان- و اگر خدا قبول کند، یکی از شما- بالاخره مرگ حق است- ممکن است کرونا بگیریم و بمیریم؟ پس چرا تا زندهایم خیرمان به هم نرسد؟ موسم امتحانهای حضوری فعلا تمام شده و باور کنید تقصیر ما نیست، چرا همیشه تاوان خطای دیگران را ما باید بدهیم؟ چرا در این زندگی سراسر رنج دانشجویی خطا را یکی دیگر مرتکب میشود، ولی دردسرهای انتقامش را ما باید بکشیم؟ این دیگر انتقام نیست استاد! جان مادرتان کوتاه بیایید و بیخیال امتحانهای شفاهی با وبکم شوید. کمی بیشتر زمان بدهید، چرا طوری رفتار میکنید انگار سرعت اینترنت ما موقع امتحان دادن در حد آلمان است؟ اینجا آلمان نیست استاد، سرعت اینترنت ما و آلمان کلا ربطی به هم ندارد. حالا آلمان را ول کنید. در عوض با واقعیت روبهرو شوید و درباره وقت امتحان تجدید نظر کنید. توجه کنید که اگر درباره میزان سختی امتحان حرفی نمیزنم، دلیل بر رضایتم نیست. امیدوارانه خیال میکنم خودتان سطح سوالات را جفت و جور میکنید. لطفا در حد همان چندتا پاورپوینتی که روی هوا و تندتند درس دادید، سوال بدهید تا همگی فردای قیامت به سلامت از آتش جهنم عبور کنیم، چون در این صورت نه نفرینی هست و نه تقلبی. البته دومی را اصلا مطمئن نیستم. استاد جان مادرت…
عملیات با شکست روبهرو شد
برای چندمین بار نفس عمیقی میکشم تا به طرفم بفهمانم که حرف زدن را تمام کند و به طرف در خروجی حرکت کند، ولی فرد مورد نظر منظورم را نفهمید. متاسفانه عملیات با شکست روبهرو شد و هنوز دارد حرف میزند. پس با خودکار توی دستم روی کاغذ روی میز خطخطی میکنم، به حامد، برادر بزرگم، نگاه میکنم که یک ساعت است دارد از رشادتهای شب امتحانش میگوید. این بشر همه حرفهایش را با هدف خاصی مطرح میکند. مثلا مطمئنم که آخر همه این صغری کبری چیدنهایش قرار است به این نتیجه برسد که: «امتحانهای زمان ما امتحان بود، شما که امتحان نمیدین، این امتحانهای مجازی مسخرهبازیه.» و با این حرفها خودش را بالا ببرد و به قول خودش پوزه من را به خاک بمالد. مسخرهبازی باشد یا نباشد، برای من یکی که بد نشد، نخوانده پاس میکنم و میروم پی زندگیام. حلالم!
از آدمهای خرخوان خوشم نمیآید، حتی اگر برادر بزرگ خودم باشند! چه کار کنم که حامد شبهای امتحانش نخوانده نمره بالا میآورده؟ به خدا که رسالت دانشجو مشروط نشدن است، نمره بالا دیگر چه صیغهای است؟ آهان، به حرف من رسیدید؟ الان دارد از امتحان استاتیکش میگوید، ۳۰۰ بار این خاطره لوس و مسخره را گفته. آقا داداشم شب امتحان هیچی نخواند و در طول ترم هم هیچی نخواند و با نمره بالا درس را پاس کرد، من هم گوشهایم دراز است. نکند واقعا فکر کردی گوشهایم دراز است حامد؟ واقعا یک لحظههایی در این زندگی نکبتی نگران میشوم که نکند احمق فرضم کنی، مثل همین الان! کاش بلند بگویم که برو اینها را برای کسی تعریف کن که تو را نشناسد، نه برای خواهرت. خودم شاهد بودم که در طول ترم باید با کاردک از روی صندلی کتابخانهها جمعت میکردند. حالا بعد از ارشد گرفتنت یادت افتاده بیایی از رشادتهایت بگویی؟ فکر کردی باور میکنم نخوانده پاس کردهای؟ برو خودت را رنگ کن. بلند صدایم می-کند و میگوید: «این قسمتش خیلی مهمه، خوب گوش کن یاد بگیر.»
سرم را بین دستهایم میگیرم و بین دو آرزوی لال شدن حامد و پاس شدن امتحان فردا یکی را انتخاب میکنم؛ راستش اولی را انتخاب کردم، چون اگر دومی به واقعیت نپیوندد، جای جبران دارد، ولی اولی عذابی است که تا ابد ادامه دارد. کلا از آدمهای موفق خوشم نمیآید، حتی اگر برادر بزرگ خودم باشد. کلافه و بیحوصله گوشیام را برمیدارم و برای خواهرم که در اتاق کناری است، تایپ میکنم:
«این حامد خود سیاهنماییه، دوباره داره سر ماجرای امتحان دادن و ندادنش سیاهبازی درمیاره، حوصلهش رو ندارم. یه کاری کن از شرش خلاص شم، باید بخشهایی رو که با بچهها هماهنگ کردیم، بخونم. حامد بفهمه تا صبح روضه میخونه. قسم میخورم که خاصیت گربه سر کوچه از حامد بیشتره.» و پیام را فرستادم. با لبخند نگاهش میکردم و دلم خنک شده بود. عقدهگشایی و نفرت پراکنی یک وقتهایی واقعا جواب میدهد. منتظر بودم تا چند دقیقه دیگر بگذرد تا تشریفش را ببرد. چند دقیقه بعد صدای عصبانی مامان که بلند شد، فهمیدم که پیام را اشتباهی برای مامان فرستادم. به جان گربه سر کوچه اگر یک ذره از تیز و بزی حامد را داشتم، اینقدر گند نمیزدم. در آن پیام بچه محبوب مامان را از گربه کمتر فرض کرده بودم و شک ندارم مامان تا چند دقیقه دیگر اتاقم را با حمام خون یکی میکند. با دست روی پیشانیام میزنم و به خودم می-گویم:
«خره، متاسفانه عملیات با شکست روبهرو شد.»
مرغ پربسته یا پرکنده به روایت نامه
دشمن عزیز من، سلام
مرغ پرکنده که میگویند، وضعیت کنونی من است. مرغ پربسته نبود؟ من نمیدانم چه کوفتی بود، حالا همان که میگویند. پرسیده بودی چه خبر و لازم میدانم که بگویم خبری نیست جز دوری تو. دوریات خیلی سخت است عزیزم، اما میدانی چه چیزی بدتر از فراق است؟ کمرنگ بودن. تو بیشتر از اینکه نباشی، کمرنگی. دشمن عزیزم، در این سرزمین که پتانسیل آباد شدن در هر گوشهاش دیده میشود، ولی هیچ عاملی مسئولیت ترکیب درست این پتانسلها را به عهده نمیگیرد، کمرنگی تو قوز بالا قوز شده. عزیز من، یک سال و چند ماه است که زندگی همه ما بیشتر از همیشه به تو وابسته است. چرا اینقدر خودت را لوس میکنی؟ مگر کم منتت را کشیدهایم؟ خود من اگر به جای تو منت معشوقم را کشیده بودم، حالا سر خانه و زندگیمان بودیم و داشتیم فکر میکردیم برای شام چه بخوریم! مگر کم قربان صدقهات رفتم که قطع نشوی؟
اگر زیرساختهای ژاپن را داشتیم، حتما از تعداد دفعاتی که از اینترنت همراه به وای فای سوییچ میکردیم، به تولید برق دست مییافتیم! چرا اینقدر ناز و ادا داری؟ دوست و دشمن من، مرغ پرکنده که میگویند، وضعیت کنونی خود من است. مرغ پربسته نبود؟ من نمیدانم چه کوفتی بود، حالا همان که میگویند! ببین یک ربع دیگر امتحان دارم، امتحانهای امروزی دیگر قلم و کاغذی نیستند. آواره اینترنت شدهایم، آواره تو شدهایم. منت بر سرمان بگذار و اینقدر قطع و وصل نشو، بگذار بدون اختلال در اتصال به تو امتحان بدهم و با خوبی و خوشی پاس شوم! به جان خودت که خیلی بودنت برایم حیاتی است، نمیتوانم دوباره کلاسهایی را که با هزار باج دادن به تو در آنها شرکت کردم، بگذرانم. دشمن عزیزم، عامل اصلی مرغ پرکنده شدن الان من نگرانی بابت دیسکانکت شدن تو در طول امتحان است. البته مرغ پربسته نبود؟ من نمیدانم چه کوفتی بود، حالا همان که میگویند. ببین با من چه کردهای که زده به سرم و دارم خطاب به تو نامه می-نویسم، با آرزوی بوی بهبود ز اوضاع جهان و بهتر شدن تو.
امضا: یک دانشجوی دربهدر
چلچراغ ۸۱۳