پریسا شمس
گودزیلای من سلام!
عزیزکم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ چرا پیش ما نیایی؟ گودزیلا جانم لطفا به دنیا بیا.
دیروز بابا ماشی یکی از نامههای من به تو را پیدا کرد و خواند و بعد نمیدانی که چه آشوبی به پا کرد. ماشی با پیژامه راهراهش ایستاده بود جلوی در کانکس و درحالیکه شلاق مخصوص رام کردن چموش را دور سرش میچرخاند، هوار میزد: منیر! منیر! کجایی که میخوام خونت رو بریزم؟ منیر! دقیقا کجایی که میخوام خرخرهت رو بدم ببر بجوه! من که خیلی ترسیده بودم، بین چادرها و کانکسهای سیرک میدویدم و به هر که میرسیدم، میگفتم: ایهاالناس کمک! ماشی هار شده، میخواد من رو بزنه…
اینگونه بود که با وساطت خاله رمال و میانجیگری مدیر اصطبل بالاخره ماشی سرعقل آمد و شلاق را زمین گذاشت. هوا رو به تاریکی بود که سردم شد. تمام روز را روی کاهی که پشت سیرک برای حیوانات ریخته بودیم، گذرانده بودم و استخوانهایم نم کشیده بود. با سر و گوش آویخته برگشتم به کانکس. ماشی نشسته بود روی زمین، لم داده بود روی بالش و پاهایش را به شکل گونیا روی هم گذاشته بود و روزنامه میخواند. من بدون حرف رفتم از فلاسک یک فنجان چای مانده برایش ریختم و گذاشتم جلویش. ماشی روزنامه را کمی پایین آورد و نگاهی به من کرد. گفتم: سلام ماشی جون!
علیک منیر خانوم! دیدی چطوری احوال ما رو مگسی کردی سر صبحی؟
قندان فلزی را که یک بار از قطار کش رفته بودم، هل دادم سمتش:
ماشی جون من که کاری نکردم، یهو تو اینقدر عصبانی شدی، شلاق کشیدی رو من!
ماشی یک حبه قند را کرد توی چای و بعد گذاشت کنج لپش: آدم ناشکر خون من رو به جوش میاره منیر، تو که خودت اخلاق سگی من رو میدونی؟
من چه ناشکری کردم آخه ماشی جون؟ من که همیشه بنده شاکر خدا بودم. هر شب که این سر بیصاحابم رو گذاشتم رو بالش گفتم خدایا به داده و ندادهات شکر.
ماشی روزنامه را کنار گذاشت و از زیر بالشش نامهای را که به تو نوشته بودم، بیرون کشید:
این چیه منیر؟
ماشی خان دلنوشتهاس دیگه. این روزها مده، هرکی از مادرش قهر میکنه، میره تو فضای مجازی یه پیج دلنوشته باز میکنه، حالا ما که تو فضای مجازی نیستیم، همین بغل واسه خودمون یه چیزی بلغور کردیم. عیبش چیه؟
ماشی دوباره اخمهایش را درهم کشید:
اولا که تو غلط کردی بدون اجازه من واسه بچه اسم گذاشتی! گودزیلا؟! این هم شد اسم؟ فکر نکردی پسفردا تو شناسنومه این بچه مینویسن گودزیلا، فرزند ماشی… من با چه رویی باهاس تو در و همسایه سربلند کنم؟
گفتم: خب ماشی جون مگه فقط بچه توئه؟ بچه منم هست دیگه…
یهو ماشی غیظ کرد که: از خونه بابات که نیوردیش! بچه اصلش مال باباشه، فرعش به ننه میرسه.
گودزیلای نازنیم، تو نمیدانی ماشی وقتی غیظ میکند، چقدر زشت میشود. پرههای دماغش به قاعده یک مشت گشاد میشود و یک رگ بنفش لعنتی از بین دو ابرویش میزند بیرون و تا فرق کچلش میرود. من آنقدر که از این ریخت ماشی میترسم، از شیری که مشمشه داشت و سقط شد، نمیهراسیدم.
گفتم: حالا که به دنیا نیومده، اگه یه روز به دنیا اومد، شما اسم روش بذار.
ماشی هورتی چایش را سر کشید و گفت:
تو نباس واسه این بچه نامه اشک و آه بنویسی. این حتی اگه سیب باشه رو درخت، نامه رو که بخونه، میگرخه. میگه لابد هنوز احمدینژاد رئیس جمهوره که ننهام هی میگه اینجا وضع بده و تو باس به دنیا نیای…
گودزیلا جان! ماشی بعد از گفتن این جمله مشغول خروپف شد. اما من عین به عین حوادث را برایت نقل کردم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. حالا پیوست این نامه یک نامه دیگر هست که امیدوارم از خواندنش لذت ببری.
قربانت، مامان دلقک امیدوار به آینده