یک روز بهخصوص با مددکاران اورژانس اجتماعی
هدیه حسینی
هر چند هنوز خیلیها از سامانه ۱۲۳ اورژانس اجتماعی اطلاع ندارند، اما هر روز مددکاران اورژانس اجتماعی با پروندههای جدیدی مانند کودکآزاری، سالمندآزاری، خشونتهای خانگی، خودکشی و فرار دختران از منزل و خیلی از آسیبهای اجتماعی دیگر روبهرو میشوند که از طریق همین سامانه تلفنی به دستشان میرسد. برای اینکه با پروندههای روزانه آنها آشنا شویم، یک روز کامل را با آنها همراه شدهایم تا ببینیم هر روز چه کار میکنند و با چه صحنههایی روبهرو هستند.
سه، دو، یک، حرکت
برنامه امروزشان مشخص است و در دفتری نوشته شده است. مددکاران به این طرف و آن طرف میروند.
مددکار میگوید تقریبا هیچکدام از مددکاران تیم اورژانس در مرکز نمیمانند. در حال حاضر که ساعات اولیه صبح است، هنوز گزارش جدیدی به دستشان نرسیده. در حال حاضر میخواهند به سراغ پروندههایی که مال قبل است و هردو مربوط به کودکآزاری است، بروند. دو خانم مددکار جلیقهای را که شماره ۱۲۳ روی آن نوشته شده، میپوشند و با ماشین تیم اورژانس راه میافتیم.
یعقوب و میلاد
به حسنآباد قم میرویم. موضوع پرونده مربوط به سال ۹۴ است. شاید خیلیها ماجرای دو پسربچه ۱۰-۱۲ سالهای را که به بنزین اعتیاد پیدا کرده بودند، شنیده باشند و حتی این موضوع رسانهای هم شده. آنچه در پروندهشان نوشته شده و مددکار هم درباره آنها میگوید، این است که آنها همراه خانوادهشان ابتدا در خراسان جنوبی زندگی میکردند و بعد بهخاطر شکایاتی که از این خانواده میشده و پروندههای قضایی که آنجا داشتند، از آنجا خارج میشوند و در یکی از روستاهای حسنآباد قم ساکن میشوند. پدر و مادر هر دو معتاد و پدر در یک کارخانه سنگبری کار میکرده که بهخاطر قطع شدن یکی از انگشتان پاهایش در محل کار، دیگر تمایلی به کار کردن ندارد. هر دو برادر (یعقوب و میلاد) اول به استشمام بنزین و کمکم به خوردن آن اعتیاد پیدا میکنند. تا جایی که از باک موتورهای همسایههای خود دزدی میکردهاند. بهخاطر شکایات اهالی روستا از آنها در دادسرا و نامهای که نیروهای اورژانس اجتماعی از بهزیستی دریافت میکنند، مددکاران وضعیت این دو کودک را پیگیری میکنند. میلاد و یعقوب هردو حدودا سه ماه در بیمارستان امام حسین تهران بستری میشوند و بعد از آن هم مدتی را در بهزیستی میگذرانند و تحت درمان دارویی قرار میگیرند.
حالا مددکاران اورژانس میخواهند برای بازدید به خانه آنها بروند.
به روستایی که آنها زندگی میکنند، میرسیم. آنجا دهیار منطقه هم با ما همراه میشود و به سمت خانه دو پسر میرویم. خانم مددکار که از اول خودش پیگیر این پرونده بوده و او را از قبل میشناسند، احوالپرسی گرمی با آنها میکند و بسته غذایی (سبد کالا) را که بهزیستی تهیه کرده، به دست مادر خانواده میدهد. پلکهای ورمکرده میلاد (پسر کوچکتر) اثرات بهجامانده از مصرف بنزین را نشان میدهد و برادر بزرگتر (یعقوب) در خانه نیست. مددکار میگوید اوضاع خانه نسبت به قبل بهتر شده، مخصوصا اینکه با کمکهزینهای که بهزیستی به آنها داده، توانستهاند خانه دیگری اجاره کنند. ظاهرا مادر هم اعتیادش را ترک کرده. دهیار میگوید با اینکه هر دو پسر ممنوعیت از تحصیل داشتهاند و سنشان از شروع به تحصیل گذشته، فعلا فقط توانستهاند میلاد را در مدرسه ثبتنام کنند. مددکار همچنان با مادر مشغول گفتوگوست. خانواده پرجمعیت است و درآمدشان فقط همان یارانهای است که میگیرند. این را میشد از حرفهای مادر فهمید. ولی پدر همچنان تمایلی به کار کردن ندارد. مددکار سعی دارد دختر خانواده را که او هم به مدرسه نرفته، به کارهای هنری که میشود در خانه هم انجام داد، مشغول کند.
بااینحال میلاد برعکس برادرش، بودن در بهزیستی را به شرایطش در خانه ترجیح میدهد. این از سوالی که مددکار از او میپرسد، مشخص میشود. درنهایت مددکار میگوید اوضاع آنها بهتر شده، اما هنوز شرایط خانه برای نگهداری آنها مساعد نیست. با اینکه اوضاع آنها بهتر شده، اما کاملا بهبود پیدا نکردهاند و همچنان امکان مصرف هست.
حمیدرضا
به مرتضی گرد شهرری برمیگردیم. پرونده بعدی هم مربوط به کودکآزاری است و به قول خانم مددکار مسامحه و غفلت نسبت به کودک هم نوعی کودکآزاری محسوب میشود. ماجرای کودک سه سالهای است که با مادر ۳۵ سالهاش که هپاتیت نوع c دارد، زندگی میکند. مادر دچار فقر اقتصادی شدید است و روابط نامشروع دارد. با تماسی که آذر ماه امسال یکی از همسایهها با نیروهای ۱۲۳ اورژانس میگیرد، مددکاران اورژانس این موضوع را پیگیری میکنند. با تحقیقاتی که مددکاران از همسایهها کردهاند و صحبتهایی که با خود مادر داشتهاند، پروندهای در اورژانس اجتماعی برای این کودک تشکیل میدهند. مادر به مددکاران گفته که توانایی نگهداری از بچهاش را ندارد. مادر یک دختربچه هشت ساله دیگر هم دارد که مادربزرگش از او نگهداری میکند. حالا مددکاران با حکم قضایی که دارند، میخواهند کودک را اول به پزشکی قانونی ببرند و بعد برای درمان و نگهداری به بهزیستی منتقل کنند. و اگر مادر همراهی کند، او را هم به بهزیستی منتقل کنند. اما اولویت آنها کودک است.
به کوچهای که شباهت زیادی به کوچه ندارد، میرسیم و انتهای کوچه با یک در آهنی زنگزده روبهرو میشویم. مددکار هرچه در میزند، کسی در را باز نمیکند. همسایهها با دیدن ماشین اورژانس کنجکاو شدهاند. مددکار میگوید احتمالا زن از اینکه بچهاش را بگیریم، ترسیده و شاید خانهاش را عوض کرده است. به سمت دادسرا میرویم تا دستور جدید قاضی را بگیرند. مددکار میگوید ما قصدمان جدا کردن بچه از خانوادهاش نیست و سعیمان همیشه این است که خانواده حفظ شود. اما وقتی صلاحیت نگهداری از کودک را نداشته باشند، مجبوریم اقدام کنیم. چند ساعتی منتظر میمانیم تا بتوانند قاضی پرونده را ببینند. مددکار میگوید خیلی وقتها ما در دادگاهها برای گرفتن یک حکم قضایی ساعتها معطل میشویم، چون ما خودمان ضابط قضایی نیستیم و در بعضی اوقات در مواردی مثل کودکآزاری، حتی خود کودک هم همراهمان است.
بالاخره مددکار وارد دفتر قاضی میشود. مددکار از قاضی میخواهد که نامهای بدهد تا همراه کلانتری اجازه ورود به خانه را برای پیدا کردن بچه داشته باشند. اما قاضی قبول نمیکند و درنهایت میگوید طی یک ماه فرصت دارند دوباره به خانه آنها سر بزنند و سعی کنند مادر را راضی کنند. بعد از این پرونده در همان منطقه، برای بازدید به خانه دیگری سر میزنند. زن سالمندی که با پسر ۵۰ سالهاش زندگی میکند. پسر مشکل اعصاب و روان دارد و مددکار میگوید علت آن مصرف زیاد قرصهای روانگردان بوده که او قبلا مصرف میکرده. پسر همچنان تحت درمان دارویی است. ظاهر پسر آرام است، اما مشکل حبس کردن مادر در خانه است.
مددکار زن سالمند را در کوچه میبیند. با او وارد خانه میشود تا اوضاع و احوال پسر را ببیند. پسر هم او را میشناسد. مددکار به او تاکید میکند که مادرش را اذیت نکند.
یک روز کاری مددکاران تمام شده. به سمت ماشین تیم اورژانس میروند و…