خردهروایتهایی از هفت خوان مستقل شدن جوانها در ایران
پانیذ میلانی
بیشتر آدمها بعد از ۲۰ یا ۲۵ سالگی حتی یک بار هم که شده، به مستقل شدن فکر میکنند. اما چرا فکر بعضی از آدمها یک قدم از مرحله رویا فراتر میرود و کمکم رنگ واقعیت میگیرد، اما رویای بعضیها لابهلای هزار فکر و خیال دیگر گم میشود؟ این سوالی است که ما در این گزارش به دنبال جوابش هستیم و آن را با چند نفر در میان گذاشتیم. داستانها با هم متفاوت است، اما شاید از لابهلای همین داستانها بشود جواب را پیدا کرد.
شیلا ۲۴ ساله است. فوقلیسانس ادبیات دارد. چهار سال در کافه مشغول کار بوده، اما به قول خودش دیگر اشباع شده و دنبال یک کار بهتر میگردد. میپرسم چرا میخواهی مستقل شوی؟ جواب میدهد: «از یک سنی به بعد زندگی با خانواده خیلی سخت است. آنها قوانین خودشان را دارند. البته خانواده من خیلی سختگیر نیستند، اما ما سنمان به حدی رسیده که دیگر دوست داریم قوانین خودمان را داشته باشیم. اینکه مجبور نباشیم برای هر چیزی در جریان بگذاریمشان، یا حریم شخصی خودت را داشته باشی و ساعت رفتوآمدمان دست خودمان باشد.»
شیلا میگوید خانوادهاش در مسائل شخصیاش او را تا حدودی آزاد گذاشتهاند، اما او باز هم معتقد است در زندگی با خانواده رفتارهای آدم زیر ذرهبین است. او میگوید: «اگر من در خانه یک مسئله کوچک را با خانواده در میان نگذارم، فکر میکنند مسئله بزرگی بوده، در صورتی که از نظر من لازم نبوده به آنها اطلاع دهم. شاید گاهی دوست داشته باشم تنها باشم، یا مهمانیهای خودم را بدهم، ولی این چیزها وقتی با خانواده زندگی میکنی، امکانپذیر نیست.»
میگوید: «من در همه قسمتهای کافه کار کردهام؛ از سالن تا بار. الان که از آنجا بیرون آمدهام، پیشنهاد کاری زیاد میگیرم، ولی دیگر نه میخواهم، نه توانایی کار در کافه را دارم. به خاطر دیسک گردنم مجبور شدم پسانداز چندین سالم را برای درمان هزینه کنم. پساندازی که برای مستقل شدن جمع کرده بودم. الان دوباره از صفر شروع کردهام. کیک میپزم و به کافهها میفروشم. البته ما قصد داشتیم خودمان یک کافه یا قنادی بزنیم، ولی دیدیم باید تنوع زیادی داشته باشیم که با وجود این همه رقیب بتوانیم برای خودمان مشتری جمع کنیم. به خاطر همین فعلا از این تصمیم منصرف شدیم و اینطور ادامه میدهیم تا ببینیم چه میشود.»
مهدی ۲۲ ساله است. او دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی در دانشگاه علمی کاربردی و ساکن کرج است و در یک مغازه بستنیفروشی کار میکند. او در پاسخ به این سوال که از چه زمانی میخواستی مستقل شوی، میگوید: «من از ۱۶ سالگی قصد مستقل شدن داشتم و برایش نقشه میکشیدم، اما به خاطر مسائل تحصیلی تا مدتی طولانی از تصمیم منصرف شدم تا سن ۱۹ سالگی که وارد بازار کار شدم و شروع به پول درآوردن کردم.»
مهدی میگوید با اینکه درآمدی دارد، اما هنوز به خانواده وابسته است. او میگوید: «درست است که الان شغل و درآمد دارم، ولی هنوز از خیلی جهات به خانواده وابسته هستم، مثلا اینکه به علت درس خواندن قسمت زیادی از درآمدم را پساندازم میکنم و خانوادهام هزینه تحصیل من را میدهند. البته هزینههای شخصیام را هم خودم پرداخت میکنم، اما مشکل من فقط مسائل مالی نیست. من فقط از نظر سنی بالغ شدهام، اما از نظر عاطفی هنوز به خانواده وابسته هستم، درست مثل کودکی هستم که بدون حمایت اطرافیان از عهده خیلی از کارها برنمیآید.»
فائزه ۳۱ ساله است. در یک شرکت خدمات حملونقل بینالمللی کار میکند و جایگاه شغلی خوبی دارد. به گفته خودش ۱۰سال سابقه کار دارد و از ۲۵ سالگی به فکر مستقل شدن افتاده است. برعکس دو مورد قبلی فائزه خانوادهای سختگیر داشته. او هنوز موفق نشده مستقل شود، اما در راه به دست آوردن آزادیهایش، حتی به قول خودش همان حقوق ابتدایی، بسیار جنگیده و دستوپنجه نرم کرده. میپرسم اولین بار که تصمیمت برای مستقل شدن را به خانواده گفتی، چه واکنشی نشان دادند؟ میگوید: «طبیعتا با مخالفت شدید روبهرو شدم. من آن زمان میخواستم برای مهاجرت تحصیلی اقدام کنم، اما خانوادهام مخالفت کردند، چون من قبل از آن خیلی از حقوق اولیهام را نگرفته بودم.»
از او میپرسم برای گرفتن این حقوق اولیه چقدر جنگیدی؟ میگوید: «وقتی کسی چیزی را به ناحق، حق خودش بداند و تو را اصلا صاحبنظر نداند و خودش را در جایگاهی ببیند که میتواند تو را مثل یک ربات کنترل کند، خیلی سخت است که تو بخواهی حق خودت را بگیری و به او بفهمانی تو هم انسان هستی و حق تصمیمگیری دارد.»
البته او میگوید علاوه بر این مسائل مشکلات اقتصادی هم مزید بر علت هستند. میگوید وقتی بعضی از دوستانش را میبیند که خانوادهشان هنوز مستأجر هستند، خدا را شکر میکند که حداقل یک سقف بالای سرش است و اتاق خودش را دارد و با خانواده زندگی میکند و بالاخره روزگارش میگذرد. فائزه میگوید: «وقتی بعضی از دوستانم را میبینم که خانوادههایشان هنوز بعد از این همه سال کار و تلاش اجارهنشین هستند، واقعا غمگین میشوم و پیش خودم میگویم واقعا چطور از پس این وضعیت برمیآیند؟»
فائزه میگوید: «من ۱۰ سال است کار میکنم، اما هنوز که هنوز است، پساندازی که بتوانم برای مستقل شدن روی آن حساب باز کنم، ندارم. هر وقت میآیم برای این مسئله برنامهای برای شش ماه آیندهام بریزم، ناگهان یک اتفاقی میافتد و همه چیز به هم میریزد و قیمتها بالا میرود و تمام نقشههای من هم به هم میریزد.»
از او درباره ناامنی و آسیبها میپرسم. اینکه نمیترسد بعد از مستقل شدن چون یک فرد تنهاست، آسیبپذیر باشد و اتفاق بدی برایش بیفتد؟ میگوید: «ما نباید به ترسهایمان دامن بزنیم. وقتی به ترسهایمان دامن میزنیم، باعث میشویم این را به صورت نقطه ضعف ببینیم و طرف مقابل قوی شود و این ترسها پخش شود. در صورتی که اتفاقات بد مثل دزدی و تجاوز و… برای هر کسی ممکن است رخ دهد. ممکن است زلزله بیاید، خانه یکی خراب شود و خانه دیگری خراب نشود. پس همانطور که بقیه توانایی دفاع از خودشان را دارند، من هم توانایی دفاع از خودم را دارم. باید یاد بگیریم به همدیگر تلنگر بزنیم تا وقتی کسی ما را میبیند و با ما همکلام میشود، پس خودش بگوید من هم از پس این کار برمیآیم و اینطور همدیگر را قوی کنیم. شاید من هم از یک چیزی بترسم، اما نباید به ترسم پروبال بدهم. باید بگذارم با این تلنگرها اتفاقات خوب برای خودم و بقیه رخ بدهد.»
حسین ۲۳ ساله است. او برای چند مجله به صورت حقالتحریر کار میکند و همزمان در دانشگاه تربیت مدرس تحصیل میکند. از بعد از کنکور و در ۱۸سالگی به فکر مستقل شدن و کار کردن افتاده و موفق شده برای خودش شغلی دستوپا کند و از نظر مالی از خانواده مستقل شود. از همان سن کمکم متوجه میشود در خیلی از مسائل با خانوادهاش همنظر نیست. او میگوید: «این اختلاف نظرها باعث درگیری نمیشد، اما محدودم میکرد و آزارم میداد. با ساختن یک حاشیه امن توی اتاقم توانستم با خودم کنار بیایم و یک حاشیه امن برای خودم درست کنم، اما این کافی نبود و نیست.»
تا اینکه وقتی حسین ۲۰ ساله بود، اتفاقی برایش افتاد که مسیر زندگیاش را به طور کلی عوض کرد. حسین میگوید: «با پدرم بحثم شد و گفتم من دو سال است مستقلم و از شما پول نمیگیرم. او هم با پوزخند به من گفت مستقل؟ دو روز از خانهام بیرونت کنم، دوام میآوری؟ آنجا بود که شروع کردم به گشتن دنبال خانه.»
اول دنبال خوابگاه میرود، ولی چون دانشجوی همان شهر محل دانشگاه بوده، به او خوابگاه نمیدهند. بعد هم به دنبال خانه میگردد، اما متوجه میشود کل پساندازش را باید برای پول پیش خانه بدهد و از پس اجازه برنمیآید. میگوید: «صبح زود از خانه بیرون میزدم و تا شب برنمیگشتم. به دنبال خانه بودم. اوایل خانواده زیاد مرا جدی نمیگرفتند، ولی یک روز پدرم که هیچوقت به من زنگ نمیزد، تلفن کرد و خواست بداند که کجا هستم و کی برمیگردم. کمکم متوجه شدم پولم به اندازهای نیست که بتوانم مستقل شوم، ولی همان روش قبلی را پیش گرفتم. دیر به خانه میرفتم و به خانواده میگفتم دانشگاه هستم، در صورتی که اغلب یا پیش دوستانم بودم، یا گیمنت.»
حسین از محدودیتهایی میگوید که ما فکر میکنیم اغلب برای بعضی دخترهاست، در صورتی که او میگوید این محدودیتها برای بعضی پسرها هم وجود دارد. میگوید: «اولین بار که به خانواده گفتم میخواهم به مسافرت مجردی بروم، گفتند هر وقت زن گرفتی، میتوانی تنهایی به مسافرت بروی! من هم گفتم آنوقت دیگر تنها نیستم، با زنم هستم!»
میگوید: «با سه نفر از همکارانم تصمیم گرفتیم خانه اجاره کنیم. حساب و کتاب کردیم و دیدیم سه نفری از پس هزینهها برمیآییم. اما خانواده یک سنگ جدید جلوی پایم گذاشتند. گفتند مگر تو خانواده نداری که میخواهی مستقل شوی؟ من ارتباط بین خانواده و مستقل شدن را نمیفهمم! یعنی نمیشود هر دو را همزمان داشت؟»
حسین میگوید هنوز هم بعضی شبها رویای مستقل شدن را در ذهنش میبافد، اما بیدار میشود و میبیند هنوز سه هیچ از هزینههای مستقل شدن عقب است!
یکی از علل مستقل نشدن جوانهای جدید و قدیم(منظور جوانهای بالای ۳۰سال) فرهنگ جامعه ماست که فکر میکنه اگر کسی تنهایی زندگی کنه، خانواده نداره و سرخود هست و نهایتا دارای مکان! هست. از طرفی این نگاه برای خانمها شدیدتر و سختتر میشه. اغلب خانواده ها نسبت به استقلال پسرها روی خوش بیشتری نشون میدن و اینو نشونه بزرگ شدن و توانمندیش میدونن. اما برای خانمها ولو با داشتن خانه و حقوق و تجرد کماکان خانواده مجوز تنهایی زندگی کرد نمیده و اون خانم تا وقتی پدر و مادرش در قید حیات باشن، باید تو خونه اونها بمونه و در وقت پیری مراقبشون باشه؛ این مورد رو در همکارانم زیاد میبینم که با سنین بین ۳۰تا۵۰ سال با داشتن خونه مستقل و حقوق دائم، خونه رو دادن مستاجر و خودشون در جوار والدین زندگی میکنند.