داستان کوتاهی از سیامک گلشیری
تصویر گر : مسعود رئیسی
دو سه باری توی خیابانهای اطراف خانهمان دیده بودمش، اما نه او، نه من، هیچکدام، به روی خودمان نیاورده بودیم. از کنار هم رد شده بودیم بیآنکه حتی به هم نگاه کنیم. تا اینکه یک بار، وقتی روزنامه خریدم و برگشتم توی ماشین، دیدم با بند انگشت به شیشه میزند. شیشه را کشیدم پایین. گفت: «فقط میخواستم یهحال و احوالی کرده باشم.»
اشاره کردم سوار شود. در را باز کرد و نشست تو. وقتی حرکت کردم، احساس کردم زل زده به من. گفت: «چهقدر عوض شده!»
«پیر شدهم؟»
«نه، یه جور دیگه شده.»
«چهجوری؟»
«نمیدونم. یه جور دیگه.»
«تو هم همینطور.»
پیر نشده بود، اما چهرهاش دیگر برق آن روزها را نداشت. روی صورتش هنوز جای آن جوشها پیدا بود و لبخندش هنوز هم به همان زیبایی. گفت: «نمیخوام مزاحمت بشم.»
«مزاحم نیستی.»
برایش گفتم نزدیک ۱۴ سال است ازدواج کردهام و دو فرزند دارم، یک دختر و یک پسر. گفتم: «چند بار دیگه هم دیده بودمت.»
«منم همینطور.»
گفت ترسیده که سلام و احوالپرسی کند، چون فکر کرده ممکن است جوابش را ندهم. گفتم: «تازه اومدهین تو این محله؟»
سر تکان داد. گفت دو سال است که از شوهرش جدا شده و حالا با دخترش توی کوچه بیستوپنجم، آپارتمان کوچکی اجاره کردهاند. نمیخواستم درباره شوهرش چیزی بپرسم. اصلا میل نداشتم درباره چیزی کنجکاوی کنم. فقط پرسیدم: «دخترت چند سالشه؟»
«پونزده سال. تازه رفته تو پونزده سال.»
کیفش را گذاشت روی زانویش. آن را باز کرد و قلم و کاغذی بیرون آورد. وقتی داشت روی کاغذ چیزی مینوشت، گفت: «آخرین بار که دیدمت، با خانمت بودی. یادته؟»
«آره، تو همون خیابون کنار دانشگاه.»
«خیلی دختر نازی بود.»
«هنوز هم به همون نازیه.»
تقریبا از خیابان اصلی محله دور شده بودیم که گفت: «دیرت نشه!»
«نه، کاری نداشتم.»
سرِ اولین تقاطع فرمان را چرخاندم و دور زدم. وقتی پیچیدم توی خیابان اصلی، گفت: «من همینجاها یه گوشه پیاده میشم.»
«میرسونمت.»
«نمیخوام باعث دردسرت بشم.»
«هیچ دردسری نیست. میرسونمت همونجا که سوارت کردم.»
«میخوام تا خونه پیاده برم. پیادهرَوی رو دوست دارم.»
کشیدم کنار و نگه داشتم. گفتم: «هر طور میلته.»
در را باز کرد. بعد برگشت و تکهکاغذ را گرفت جلواَم. گفت: «شمارهتلفنمو روش نوشتهم. اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن.»
گذاشتش روی داشبورد. تکهکاغذ را برداشتم و گرفتم جلواَش. گفتم: «تو که منو میشناسی. بهتره ببریش.»
کاغذ را گرفت و توی دستش مچاله کرد. گفت: «منظور بدی نداشتم.»
«میدونم.»
«معذرت میخوام که راهِتو دور کردم!»
«خوشحال شدم دیدمت.»
خداحافظی کرد و پیاده شد. وقتی حرکت کردم، توی آینه دیدم که کاغذ را پاره کرد و ریخت کنار خیابان و رفت توی پیادهرو.
به زنم چیزی نگفتم، یعنی لازم نبود که بگویم. جز اوقاتتلخی چیز دیگری نداشت. تازه نگرانش هم میکردم. همه چیز تمام شده بود. سالها بود که تمام شده بود. فکر کردم دیگر هرگز با او روبهرو نخواهم شد. اما درست دو هفته بعد، همان شبی که جشن تولد پسرم بود، تلفن کرد. نخواستم بپرسم شمارهتلفنم را از کجا گیر آورده یا اصلا برای چه زنگ زده. میخواستم زود تمامش کنم که گفت: «باید ببینمت.»
«حرفشم نزن! امشب جشن تولد پسرمه.»
«شیرین گم شده.»
«شیرین…»
«دخترم، از صبح که رفته هنوز برنگشته. هیچکس دیگهای رو نداشتم که بهش زنگ بزنم.»
«همه جارو گشتی؟»
«آره، تا حالا سابقه نداشته.»
«شاید رفته خونه دوستی کسی.»
«به هر جا که بگی تلفن کردهم. هیچکس ازش خبر نداره، پژمان. تلفنش هم خاموشه.»
زد زیر گریه. گفتم: «الان کجایی؟»
«میام کنار همون روزنامهفروشی.»
گوشی را گذاشتم. به بهانه خریدن فِشفشه و چیزهای دیگر، از خانه زدم بیرون و رفتم سراغش. کنار دکه روزنامهفروشی، منتظرم بود. جلوِ پایش زدم روی ترمز. دستهایش را از جیب بارانیاش درآورد و سوار شد. گفت: «میدونم خیلی بدموقع مزاحمت شدم.»
«اشکالی نداره.»
شیشهام را کمی پایین دادم تا شیشهها را بخار نگیرد. وقتی راه افتادم، گفت: «دستم به هیچجا بند نبود. زنگ زدم ۱۱۸ شمارهتو گرفتم.»
«با مدرسهشون تماس گرفتی؟»
«آره، گفتن تا زنگ آخر هم بوده.»
«شاید رفته خونه یکی از دوستهاش.»
«گفتم که. به همهشون زنگ زدم. هیچکس ازش خبر نداره.»
«حالا باید کجا بریم؟»
«نمیدونم.»
گریهاش گرفت. گفت: «اصلا نمیدونم.»
بعد گفت این اواخر چند بار با هم دعوا کرده بودند و شیرین هر بار تهدید کرده بوده که از خانه میرود. جایی کنار خیابان نگه داشتم. گفتم: «ببین، قبلا اینطور نشده بود؟ یعنی اینکه از خونه بذاره بره؟»
«چرا، ولی ایندفعه فرق میکنه. نمیدونم چیکار کنم.»
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. گفتم: «نرفته شهرستان خونه اقوامتون؟ چه میدونم، خونه فک و فامیلهای شوهرت.»
«اونجاها نمیره. از اونها بدش میآد.»
«بالاخره باید یه جایی رفته باشه. تو باید بدونی.» به قطرههای باران نگاه کردم که پشت سر هم به شیشه جلو میخوردند. گفتم: «دوباره باهاش تماس بگیر!»
تلفن همراهش را از توی کیفش درآورد و شمارهای گرفت. بعد آن را گرفت مقابل من. صدای زنی را شنیدم که گفت تلفن خاموش است. گفتم: «آب که نشده بره تو زمین. حتما یه جایی رفته.»
دوباره زد زیر گریه. گفت: «میترسم خودشو کشته باشه، پژمان.»
«خودشو کشته باشه!»
سر تکان داد. گفت: «چند بار تهدیدم کرده که خودشو میکشه.»
داشت با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد. درِ داشبورد را باز کردم و جعبه دستمالکاغذی را گذاشتم کنارش. گفتم: «بعید میدونم دختر پونزدهساله خودشو بکشه.»
«تو نمیشناسیش.»
دستمالی از جعبه بیرون کشید و صورتش را پاک کرد، گفت: «با همه فرق داره، با همه همسن و سالهاش. بعضیوقتها یه کاغذهایی تو وسایلش پیدا کردهم که توشون از خودکشی حرف زده.»
گفتم: «ببین، فقط یه راه داره.»
«چه راهی؟»
«باید بریم کلانتری. باید بهشون خبر بدی. باید بگی دخترت گم شده.»
«نمیخوام برم اونجا.»
«برای چی؟»
«نمیخوام این کارو بکنم.»
«برای چی؟»
«برای اینکه نمیخوام اسم دخترم بد در بره.»
روی صندلی چرخیدم طرفش. گفتم: «بهتر از اینه که یه بلایی سرش بیاد. میفهمی دارم چی میگم؟ دوست داری اینطوری بشه؟ چه میدونم، یه بلایی سر خودش بیاره؟»
حرفی نزد. برفپاککن را روشن کردم و گذاشتم توی دنده. وقتی پیچیدم توی خیابان اصلی، گفتم: «نرفته شمال خونه پدرمادرت؟ بچهها تا قهر میکنن، میرن خونه مادربزرگهاشون.»
«نه، اونجا نرفته.»
«تو مطمئنی؟»
«اگه میرفت، حتما به من میگفتن.»
«شاید ازشون خواسته هیچی نگن. بهشون زنگ بزن.»
«نمیتونم.»
«برای چی؟»
«برای اینکه اگه اونجا نباشه، نگران میشن. بابام حالش زیاد خوب نیست.»
دلم میخواست باز هم اصرار کنم. بگویم حالا وقت این حرفها نیست. بگویم جان دخترش در میان است. اما حرفی نزدم. فقط داشتم بهسرعت، زیر آن باران که شدت گرفته بود، به سمت کلانتری حرکت میکردم. وقتی پیچیدم توی خیابانِ باریکی که کلانتری انتهای آن بود، گفت: «ببین، نمیخوام برم اونجا. نمیخوام برم اونجا بگم دخترم فرار کرده.»
لحظهای نگاهش کردم. گفتم: «میخوای پیداش کنی یا نه؟»
«آره، معلومه که میخوام.»
«این تنها راهِشه. اونها پیداش میکنن.»
خواست چیزی بگوید که گفتم: «در حال حاضر جون اون مهمتر از هر چیزیه. مهمتر از آبرو و، چه میدونم، چیزهای دیگهس.»
وقتی مقابل کلانتری کشیدم کنار و زدم روی ترمز، تلفن همراهم زنگ زد. گوشی را گذاشتم روی گوشم. زنم بود. گفت ثریا و ماهان هم چند دقیقهای هست که آمدهاند. گفت آنجا همه منتظرم هستند. «چیکار داری میکنی؟»
نگاهی به مریم انداختم که خیره شده بود به جایی بیرون از ماشین. گفتم: «تو اون سوپرهای سر کوچه فشفشه گیر نیاوردم. دارم میرم یه جا که بهم نشونی دادن.»
لحظهای سکوت کرد. گفتم: «ناهید!»
«گفتی کجایی؟»
«دارم میرم فِشفشهها رو بگیرم. زود برمیگردم.»
حرفی نزد. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. نگاهی به درِ تقریبا بزرگ کلانتری انداختم. سرباز لاغری با تفنگ بزرگی کنار کیوسک نگهبانی ایستاده بود و داشت به ما نگاه میکرد. گفتم: «اونها پیداش میکنن.»
گفت: «هنوز هم مثل همون روزهایی.»
برگشتم طرفش. گفتم: «مگه قرار بود عوض بشم؟»
«اون روز که با هم خداحافظی کردیم، فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیبینمت. فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم باهات حرف بزنم.»
«حالا هم اگه به خاطر دخترت نبود، محال بود بیام.»
همانطور فقط خیره شده بود به من. گفتم: «میخوای منم باهات بیام تو کلانتری؟»
آهسته گفت: «نه، خودم بهشون میگم.»
پیاده شد و رفت سراغ سربازی که نزدیک کیوسک ایستاده بود. با او حرف زد و بعد رفت تو. من همانجا توی ماشین منتظر ماندم. فکر میکردم کارش طول بکشد، اما خیلی زود برگشت. یکراست آمد سمت درِ راننده. شیشه را کشیدم پایین. گفتم: «چی شد؟»
«شانس آوردم یه عکس ازش تو کیفم داشتم. مشخصاتش رو هم گرفتن، با شمارهتلفن من. گفتن بهم زنگ میزنن.»
گفتم: «خیلی خوب کاری کردی بهشون خبر دادی.»
همان لحظه بود که بهنظرم رسید بد نیست به بیمارستان بزرگی هم که چیزی تا خانهمان فاصله نداشت، سر بزنیم. وقتی به او گفتم، گفت: «ببین، من دیگه مزاحم تو نمیشم. تا همینجاش هم مهمونیتونو خراب کردم.»
«اشکالی نداره. سوار شو.»
وقتی باعجله به سمت بیمارستان حرکت کردم، گفتم: «بهش تلفن کن!»
«به کی؟»
«به شیرین دیگه. شاید تلفنشو روشن کرده باشه.»
تلفنش را بیرون آورد و شماره گرفت. کمی بعد گفت: «خاموشه.»
هنوز تلفن روی گوشش بود. گفتم: «ببین، نگران نباش. من دخترتو تا حالا ندیدهم، ولی میدونم اون کارو نمیکنه. محاله خودش رو بکشه. این رو دارم بهت جدی میگم. مطمئن باش خودشو نمیکشه. الان هم رفته خونه دوستی کسی و ازشون خواسته بهت نگن اونجاست. خواسته یهذره نگرانت کنه. دختر و پسرها تو این سن و سال یهذره عجیبغریب میشن.»
سر تکان داد. گفتم: «خود منم هم همینطور بودم. تا میتونستم حال پدرمادرم رو میگرفتم. فقط بهخاطر اینکه میخواستم بیشتر بهم توجه کنن. نباید نگرانش بشی. من شک ندارم که آخرِ شب نشده، بهت خبر میده کجاست.»
حرفی نزد. ولی میفهمیدم که خیره شده به من. کمی بعد، همینکه مقابل بیمارستان کشیدم کنار و ماشین را نگه داشتم، گفت: «ممنونم که اومدی.»
دستگیره را کشید جلو و پیاده شد. رفت مقابل اتاقک بزرگِ کنارِ در و از مردی که توی آن نشسته بود، چیزی پرسید. بعد از کنار نردهها تو رفت. من تمام مدتی که داشت از میان محوطه بزرگِ مقابلِ ساختمانِ بیمارستان رد میشد تا لحظهای که از پلهها بالا رفت و وارد ساختمان شد، نگاهش میکردم. آنوقت تکیه دادم و صبر کردم. تقریبا مطمئن بودم دخترش آنجا نیست، ولی این بهترین کاری بود که میشد در آن لحظات انجام داد. باعث میشد آرامش پیدا کند و از فکرهای عجیب و غریب بیرون بیاید. اما وقتی خیلی طول کشید، یک لحظه به سرم زد که نکند اتفاقی افتاده. نکند دخترش بلایی سر خودش آورده! برای همین از ماشین پیاده شدم و رفتم تو. محوطه را طی کردم و وارد ساختمان شدم. وقتی داشتم از راهروِ طولانی سمتِ چپ به سمت اورژانس میرفتم، از دور دیدمش که داشت از کنار دیوار میآمد. مرا که دید، برایم دست تکان داد. از همانجا با دست اشاره کردم دخترش را پیدا کرده یا نه. سرش را به نشان نفی بالا انداخت. کنارم که رسید، گفتم: «نگران شدم.»
«لیستو که نگاه کردن، گفتن صبر کنم تا از یکی از پرستارها هم سوال کنن. یهذره طول کشید تا اومد.»
گفتم: «خوب شد اومدیم اینجا. حالا دیگه لااقل خیالت راحت شد که کاری دست خودش نداده.»
حرفی نزد. با هم راهرو طولانی را برگشتیم. وقتی پا از در بیرون گذاشتیم، ایستاد. گفت: «میدونی وقتی داشتم از اون زنه که تو قسمت پذیرش بود سراغ شیرینو میگرفتم، یاد چی افتاده بودم؟»
«یاد چی؟»
«یاد اون روزی که اون ماشینه جلوِ در دانشگاه زد به من. همون هیوندای آبیه رو میگم.»
«یادمه.»
«منو بردی بیمارستان و وایسادی بالای سرم تا ساق پام رو گچ گرفتن. بعدا بهم گفتی وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون، به خودت گفته بودی دیگه میدونی میخوای برای همیشه با کی باشی.»
آن روز را، هنوز بعد از گذشت آن همه سال، به یاد داشتم. با مادرش او را نشاندیم عقب ماشین. بعد من با آنها خداحافظی کردم. وقتی ماشین داشت دور میشد، سرش را برگرداند طرف من و برایم دست تکان داد. همانوقت بود که آن حرف را با خودم زده بودم. گفتم: «یادمه.»
لبخند زد. گفت: «چند وقت پیش، یه شب خواب دیدم داریم تو یه باغ خیلی بزرگ با هم قدم میزنیم.»
«خب؟»
«تو داشتی برام یه چیزهایی تعریف میکردی، با آب و تاب، درست مثل همون وقتها.»
«چی میگفتم؟»
«نمیدونم. یادم نمیاد، ولی باور نمیکنی چه حسی داشتم. فکر میکردم دیگه هیچکس و هیچچیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه.»
قطره اشکی را که از گوشه چشمش پایین آمد، پاک کرد. گفت: «میخوام یه چیزی بهت بگم.»
خیره شده بودم به او. گفتم: «گوش میدم.»
آهسته گفت: «بهت دروغ گفتم.»
«چی رو؟»
«که دخترم گم شده.»
«یعنی چه؟ اصلا سر درنمیآرم.»
«بهت دروغ گفتم. دخترم اینجا نیست. کاناداس، پیش باباش زندگی میکنه.»
اصلا نمیدانستم چه بگویم. ایستاده بودم آنجا، بالای پلکان مقابلِ ساختمانِ بیمارستان، و زل زده بودم به او. هنوز حرفش را باور نکرده بودم. هنوز باور نکرده بودم تمام این مدت داشتهایم دنبال کسی میگشتهایم که اصلا در این مملکت نبوده. گفتم: «پس برای هیچی منو کشوندی بیرون، اون هم تو یه همچین شبی؟»
«معذرت میخوام. واقعا معذرت میخوام.»
قطرههای اشک داشتند تندتند از کنار چشمهایش پایین میآمدند. گفت: «فقط میخواستم باهات حرف بزنم.»
«جشن تولد پسرم رو خراب کردی.»
«معذرت میخوام. نمیخواستم این کار رو بکنم.»
چند لحظه فقط به او خیره شدم. بعد گفتم: «میتونستی همون اول بهم بگی میخوای منو ببینی. میتونستی بگی میخوای باهام حرف بزنی.»
«معذرت میخوام. خودم هم نمیدونم چرا این کارو کردم. اصلا نمیدونم.»
نفس عمیقی کشیدم. گفتم: «دیگه هیچوقت نمیخوام بهم تلفن کنی. فهمیدی؟ هیچوقت.»
انگشت اشارهام را گرفته بودم طرفش. گفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم.»
دستش را کشید روی صورتش. گفتم: «شنیدی چی گفتم؟ دیگه هیچوقت نباید بهم تلفن کنی.»
داشت با کف دست اشکهایش را پاک میکرد. گفت: «نمیخواستم اینطور بشه. معذرت میخوام.»
دیگر حرف نزدم. از پلکان پایین آمدم و راه افتادم سمت درِ بیمارستان. وقتی نشستم توی ماشین، یک لحظه برگشتم و نگاهش کردم. هنوز ایستاده بود همانجا بالای پلکان.
ماشین را روشن کردم و گذاشتم توی دنده. میخواستم پایم را فشار بدهم روی گاز و از آنجا دور شوم. اما همانطور محکم با دو دست فرمان را چسبیده بودم.
شماره ۷۰۰