دوره نوجوانی از آن دورههای عجیب و غریبی است که شرایط فیزیکی و فکری آن را هم که پشت سر بگذاریم، تجاربی که در آن دوره به دست میآوریم، در بیشتر مواقع همراه ماست. تجاربی که بعدها شجاعت تکرارش را نداریم، یا دیگر چشمه هیجاناتی از آن دست خشکیده، یا خطر کردن و دل و جرئت داشتن برای انجام کارهای شاق و شقالقمر کردن را کنار گذاشتهایم و محتاطانه و محافظهکارانه کارها را پیش میبریم.
چیز عجیب و غریبتر درباره دوره نوجوانی، چگونگی گذران نوجوانی در میان فرهنگها و سرزمینهای مختلف است که با هم فرق میکند. حتی شروع و پایان نوجوانی بستگی به فرهنگها و کشورهای مختلف دارد. درواقع، نوجوان ایرانی با نوجوان جاهای دیگر دنیا تفاوتهایی دارد. حتی نوجوان هرکجای جهان با نوجوان هرکجای ایران هم تفاوتهایی دارد. دوره نوجوانی دورهای است بهدستآمدنی و درعینحال دستنیافتنی.
این پرونده را باز کردیم به یاد نوجوانیمان، برای نوجوانهایی که برای خواستههایشان به پا خاستند، برای نوجوانهایی که از دست دادیم، برای نوجوانهایی که… در پرونده ما جای زنان نویسنده سبز است و حقشان محفوظ که برای نوجوانیشان نامه بنویسند. برای این شماره نامههایشان نرسید و ما فقط نامههای آقایان را دریافت کردیم و به نوجوانیشان پُست کردیم در دهههای مختلف در ایران.
یادت هست؟
برسد به دست نوجوانیام در اواخر دهه ۳۰
امضا: مسعود بهنود
یادت هست؟ چه کار داریم که چندسال گذشته است. خیالی بود…
چه کار داریم که هر شب یک نامه مینوشتی، میگذاشتی روی میز کوچولو. بابا هم گیج بود که چرا نوشتی دیگر هیچ وقت سینما نمیروم.
چه کار دارم که هر روز یک قصه میساختی. تا غروب میشد نصف شهر، قصه را به هم گفته یا شنیده بودند.
یادت هست کتاب حافظ شیراز را برداشتی و همه غزلهایش را خواندی و کنار بعضی بیتهایش یک ضربدر با مداد زدی که بعدش همه را به فکر انداختی که هوای چه کسی در سرت هست.
هفت سالت بود، تو خیابان شاهآباد دیدی که دو سه تا کامیون میگذشتند، میرفتند دم مجلس و دور میزدند دوباره. سه، چهار نفر بالای کامیون بودند و هی به یکی بدوبیراه میگفتند تا یک هاپو را از کف کامیون بلند کردند که یک عینک به صورتش زده بودند.آن شب آنقدر از عینک گفتی که بالاخره معلوم شد دوست داری عینک بزنی.
یادت هست، سر شام یا ناهار با ملاقه بازی میکردی و وقتی میپرسیدند چرا با اسباب سفره بازی میکنی جواب میدادی من مقاله را دوست دارم. این را انداخته بود در دهان ننه زینب او هم میگفت مقاله. تا بود همین را گفت. مادربزرگ همان موقع برایت عینک گرفت و تا پیرشدی هم عینک به چشمت بود مردم آزار.
راستی عینک چه ربطی داشت. هر چند وقت یکبار که میهمان در خانه بود. باز کتوشلوار میپوشیدی عینک میزدی و هی میگفتی ولی من زندان نمیروم. این چه معنا داشت؟ پچپچ راه میافتاد و هر کس یک جوری ترجمه میکرد. تا شنیدی که مادر بزرگ به مامان گفت فکر تو سرش افتاده. زندان برایش یعنی فلکالافلاک.
ولی از همۀ اینها گذشته خوش به حالت، کی تو خانه ملاقه میخواست، عینک میخواست، زندان نمیخواست… هیشکی هم بهش هیچ نمیگفت. یادت هست! تازه همیشه تو جیبت یک تومانی بود، مزد غزلها. وقتی غزل حافظ یا سعدی را از حفظ میخواندی، ضربدری در کتاب اعمالت میخورد. پنج تا که میشد یک اسکناس نو یک تومانی بود. ولی هیچ کدام از اهل خانه نفهمیدند که چرا آن کتاب لاغر با مهر «چاپ کتابهای جیبی» همیشه همراهت بود و کسی هم بابت شعرشهایت جایزه به تو نمیداد، تو هم لج میکردی و هر بعدازظهر یکی از شعرهای کتاب نیما را حفظ میکردی و هزاربار از حفظ میخواندی. این هم مردم آزاری بود. همه در خانه حافظ یا سعدی خواندنت را دوست داشتند. حالا بزرگ شدی یا همانطور با ملاقه سر خودت را گرم میکنی!
خیمهشببازی در دستت
برسد به دست نوجوانیام در دهه ۴۰
امضا: محمد قاسمزاده
سلام ۱۶ سالگی بارها به تو فکر کردهام. شاید اگر آن واقعه عجیب و باورنکردنی نبود، چندان به یادت نمیآوردم. آن سیل مهیب و ویرانگر که خطی کشید میان تو و آن سالهای بینامونشان. سیل با خود نشانه دیگری هم آورد؛ صادق چوبک، نویسندهای که با آن واقعه جزئی از ذهنیت من و تو شد. شهر نشانههای خودش را دارد، یکی آن سیلگاهی که از میانه شهر میگذرد و کنار پلش، در آن روزهای تو سینما تاج بود، منجی تو، که اگر نبود، تو با آن حجم عظیم گل و لای که از کوهستانها سرازیر شده بود، در همان نیمه تیرماه میرفتی به جمع هفتهزارسالگان.
«خیمهشببازی» چوبک را چند روز پیش خریده بودی. چه شد در آن بعدازظهر که هوا ناگهان ابری شده بود، کتاب را برداشتی و بیرون زدی. تو که نمیخواستی به پارک بروی. قصدت از اول سینما بود. بلیت که گرفتی تا از آن باران اندک در امان باشی، آن صدای مهیب بلند شد و آبهای کوهستان به شهر سرازیر شد. تو خودت را به داخل سینما انداختی و از پلهها بالا دویدی تا به بالکن برسی. آبی که به سینما میریخت، راه پایین را بسته بود. هیچ نمیدانستی که آن کارمند سینما که جلو در بلیت را گرفت، خودش را نجات داد یا نه. صندلیهای سینما زیر آب رفت و آن ۲۲ تماشاگر هم خودشان را گلآلود به بالا رساندند. وقتی به پشتبام سینما رفتی، معلوم شد آنها ۲۲ نفرند. حیران آن همه آب بودید که به شهر میریخت و با خود آلودگی و جنازهها را میآورد؛ جنازه انسان و حیوان. هر دو در مرگی به ناگهان فرود آمده، در کنار هم.
تو بر پشتبام بودی با «خیمهشببازی» در دستت، بیخبر از برادران و خواهرانت، پدر و مادر و دایی و خاله و مادربزرگ که در انتهای آن کوچه بنبست گرفتار سیل شدهاند یا نه. سه روز بعد که از سینما بیرون آمدی، با فروکش کردن آب، همه را سالم دیدی، بدون کمترین گزند جانی، با انبوهی آسیب روحی. که همه شب سوگوار تو بودند، چراکه تو را کشته سیل میدانستند. تو اما در شب اول، در نور اندک آن چراغ برق که نزدیک بام روشن بود، کتاب را باز کردی، اما چوبک راه نداد. ذهنت آرام و قرار نداشت.
آن پایین در خیابانها و کوچهها و بازار ویرانی و مرگ و تاریکی بود، این بالا، بر بام همهمه. شب به خانه فکر میکردی و خانه به تو. دو روز بعد که سرریز آب فروکش کرد و کامیونهای ارتشی وارد خیابانها شدند، تو پدر را دیدی که بر رکاب یکی ایستاده و نگران اطراف را میپاید. هیاهو به راه انداختی تا تو را بر بام سینما دید و اشاره کرد که همانجا بمان. شب سوم بر بام سینما آرامش خاطری آمد. تو میدانستی خانه بر جا مانده و آنها باخبر شده بودند که تو زندهای، اما چوبک هنوز راه نمیداد.
فردا در خیابان آب نبود. بازمانده سیل بود و تو و آن ۲۲ تماشاگر و کارکنان سینما بیرون آمدید.
در خانه اشک بود و هیاهو. تو «خیمهشببازی» را که سالم برگردانده بودی، روی تاقچه گذاشتی و اشکها که تمام شد، خبرها یکییکی آمد؛ کی رفته، کی مانده. کجا ویرانه است و کجا برقرار.
تو هنوز چشم به چوبک داشتی که از بالای تاقچه راه نمیداد. مثل همیشه همه چیز زود عادی شد، برای آنها که نه مرگ گریبانشان را گرفته بود، نه ویرانی، که خانواده تو با خاله و دایی و مادربزرگ در انتهای کوچه آقاجواد، در امان مانده بودید. چوبک یک هفته بعد راه داد و هنوز همراه است.
بدرود ۱۶ سالگی
در کوچه نوزدهم دنبال تو میگردم
برسد به دست نوجوانیام در دهه ۶۰
امضا: سیامک گلشیری
دوست عزیزم
سلام. حالت چطور است؟ میخواهم یک چیزی برایت تعریف کنم. میدانم که برایت جالب است. هنوز گاهی میروم توی خیابان فارابی جنوبی، کوچه نوزدهم و تمام مدت به تو فکر میکنم. دنبالت هم آنجاها میگردم. گوشهکنارها را نگاه میکنم به این امید که تو را ببینم. میدانم که نصف بیشتر آن خانهها را خراب کردهاند و جایشان ساختمانهای پنج، شش طبقه ساختهاند. اما باور میکنی، هنوز تو را میبینم که نشستهای روی پله اول خانهای که خانواده اشکان در آن ساکن بودند، درست کنار اشکان و فرید و حمید.
یک بار که داشتم توی کوچه قدم میزدم، یاد آخر شبی افتادم که همه نشسته بودید روی پله. تو بودی و اشکان و فرید و حمید و چند نفر دیگر که حالا یادم نیست. بعد اشکان گفت هر کس دستش را از لای نردههای پارکینگشان ببرد تو، شام مهمانش میکند. حمید بالاخره قبول کرد که این کار را انجام بدهد. دستش را از لای نردهها برد تو و بعد شروع کرد به فریاد کشیدن. رنگش مثل گچ شده بود. تو اول باور نکرده بودی. فکر میکردی دارد شوخی میکند. دارد به شوخی پاهایش را روی زمین میکوبد. تا اینکه احساس کردی واقعا دستش را نمیتواند بیرون بیاورد. وقتی دویدی طرفش، دستش را بیرون کشید. بعدها اشکان برایت گفت که به پدرش گفته بوده هر دستی تو آمد، بگیردش.
شبهای تابستانی زیادی را تا ساعت یک یا دو نیمهشب آنجا در آن کوچه و کوچههای اطرافش سپری کردید. خوشبختانه هنوز خانهای را که تو در آن زندگی میکردی، دست نزدهاند و من هر بار که وارد کوچه میشوم، اول به پنجره اتاقت نگاه میکنم. همانجا بود که نیمهشبی سنگریزهای به شیشهاش خورد و از جا پراندت. با علیرضا و دو سه نفر دیگر قرار گذاشته بودی بروی بیرون شهر، توی کانالی شنا کنی.
آن شب خیلی آهسته از خانه بیرون زدی و بعد با بقیه بچهها ماشین را، بیآنکه روشنش کنید، هل دادید و از پارکینگ بیرون بردید. یادم نیست چه ساعتی رسیدید به کانال و شروع کردید به شنا کردن. اما تو حتما یادت هست که توی جنگلی که نزدیک کانال بود، چیزی دیدی. نوری که چند بار خاموش و روشن شد. واقعا یادت هست؟ میدانی که من سالها بعد بر اساسش رمان «خانهای در تاریکی» را نوشتم؟ راستش را بخواهی، نمیخواستم آن شب را از یاد ببرم.
میدانم که بعد سر و کله پدر من و پدر علیرضا و پدر بقیه بچهها با اتوبوسِ پدر علیرضا پیدا شد و کتک مفصلی هم خوردیم، اما اصل قضیه همین است که برایت میگویم. نمیخواستم آن شب را از یاد ببرم. نمیخواستم تو را آنجا فراموش کنم و تکتک آن لحظات را. به خاطر همین هم بود که ماجرای آن شب را نوشتم. اصلا به خاطر همین است که خیلی از شبهایت را تبدیل به داستان کردهام. نمیخواهم فراموشت کنم.
از همه اینها گذشته، دلم میخواهد یک چیز را بدانی، یک موضوع خیلی مهم را که شاید برایت جالب باشد. یادت هست یک بار که با دوستانت نشسته بودی لب جدول سر کوچه، پیشنهاد کردی که هر کس داستان ترسناکی تعریف کند؟ گمانم ساعت از ۱۲ رد شده بود. هر کسی شروع کرد به تعریف کردن داستانی. و بعد آخر از همه تو شروع کردی. ماجرای مردی را تعریف کردی که نیمهشبها پا به کوچهها میگذارد و اینجا و آنجا در کمین آدمهایی است که دیروقت به خانه برمیگردند.
وقتی شروع کردی به توصیف اندام و چهرهاش، که بینهایت ترسناک بود، رامتین، پسری که از همه شما کوچکتر بود، بلند شد و شروع کرد به فریاد کشیدن. دوید سمت دیواری و محکم خورد به آن و بعد دوید توی کوچه. گمانم دیگر هیچوقت پدر و مادرش نگذاشتند تا آنوقت بیرون از خانه بماند. اما تو از آن شب به بعد باز قصههایی برای دوستانت تعریف میکردی. یادت میآید؟
حالا میخواهم این را برایت بگویم که هنوز قصههایی که تعریف میکردی، با من هستند. حالا خودت شخصیت اصلیشان هستی. خود تو را وارد قصهها کردم، با همان کوچه و محله که در آن زندگی میکردی. خانه خونآشامهای «مجموعهی خونآشام» هم همانجاست. چند کوچه بیشتر با کوچه شما فاصله ندارد. و اینها همه را نوشتهام و مینویسم که تو را از یاد نبرم. دلم نمیخواهد فراموشت کنم. میدانم فرسنگها از هم دور شدهایم. میدانم که دیگر نمیتوانم ببینمت، اما این را بدان که برای همیشه در قلب من خواهی ماند.
یک بار یکی از خوانندههای کتابهای نوجوانم به من گفت که چقدر آدم آرامی هستم. گفت چطور چنین آدمی داستانهایی نوشته که آنطور ماجراجویی دارند. چطور آدمی را خلق کردهام که آنطور پر شر و شور است، درحالیکه خودم شخصیت آرامی دارم؟ برایش نگفتم که چون تو را میشناسم. نمیخواستم از تو حرف بزنم. نمیخواستم بگویم تکتک لحظات زندگیات با ماجرا عجین بوده.
در آخر میخواهم چیزی برایت بگویم که میدانم تا چه اندازه ناراحتت میکند. میدانم با شنیدنش چقدر به هم میریزی. اما شاید لازم باشد که بگویم. امسال، سال ۱۴۰۱ پدرت مرد، روز ۱۱ مرداد. گفتم که این خبر حسابی داغانت میکند، اما دلم میخواهد یک چیزی را بدانی. آن روزها، آن روزهای آخر، اسم تو را صدا میزد. مدام اسم تو را صدا میزد. و میدانم که منظورش من نبودم. تو را صدا میزد، درست خودِ تو را. خودِ تو را که میدانم چقدر دوستت داشت. امیدوارم این خبر تو را از پا نیندازد.
نمیخواهم از پا بیفتی. میخواهم همانطور که همیشه بودی، باشی. با همان شر و شور همیشگی. نمیخواهم دست از ماجراجوییهایت برداری. اگر اینطور شود، من یک دقیقه هم دوام نمیآورم. دلم میخواهد تا من هستم، باشی و من داستانهایت را بنویسم. هنوز قصههای زیادی از تو مانده که باید تعریف کنم. هنوز قصههای زیادی از تو مانده که مردم باید بشنوند. مطمئن باش من هم گاهی به تو سر میزنم. میآیم توی آن کوچه نوزدهم و از دور تماشایت میکنم که با دوستانت نشستهای روی آن پله و داری برایشان چیزی تعریف میکنی؛ قصهای که من بهزودی خواهم نوشت.
اجازه داشتی مجلهها را یکییکی برداری ورق بزنی کیف کنی
برسد به دست نوجوانیام در دهه ۴۰
امضا: عباس یاری
سلام نوجوانی که آرزوهایش را باد برد…
عباس عزیز، چقدر دلم برایت تنگ شده! یادم هست در مراسم ترحیمی که برای برادرانِ هنرمندت، علی و کاوه گرفته بودی، پشت میکروفون گفتی کاش تو بودی که رفته بودی و آنها به جای تو سخنران مراسمت بودند؛ نکند رفتهای پسر! آره دوران کودکی، نوجوانی و میانسالی هم مثل رفتنِ آدم است که هیچوقت برنمیگردد، مثل کاغذی از رنگینکمان که باد آن با خودش میبرد و فقط رویاها، سرخوشیها و خاطرههای تلخ و شیرینش است که به یاد میماند.
یادت هست وقتی هفت سالت بود، عاشق یکی از هممحلهایهایت شدی؟ چه عشقی! سرشار از شیدایی و تب و هذیان! خانواده دعوت شده بود به یک مراسم عروسی، قبل از شال و کلاه کردن، مادر آب سماور و کتری را که حسابی داغ شده بود، داخل سطلی ریخت، طشت بزرگش را گذاشت وسط حیاط و شروع کرد یکییکی به شستن بچهها. یادت هست پودرهای رختشویی تازه وارد بازار شده بود. مادر تا مدتها سرِ بچهها را با این پودرها میشست، چون فکر میکرد موها خیلی براق و خوشحالت میشود!
آره، از آن جشن عروسی و اولین عشق میگفتم. یادم هست مامان موهات را شانه زد، با وازلین دست و صورتت را چرب کرد و بعد لباسهای پلوخوری را که تازه به تنت اندازه شده بود، پوشاند و راهی شدید. بساطِ ساز و آواز به راه بود. دختر هممحلهای با لباس عروسی، خیلی خوشگل شده بود، درست مثل عروسکی که پشت ویترین اسباببازیفروشیها میگذارند، با این فرق که او سرشار از شور و حال و انرژی و بسیار هیجانزده بود. لحظهای هم روی پایش بند نبود و میرقصید! مادر بیچاره تو گرفتار بیقراریِ برادرهای کوچکتر بود و آب خوش از گلویش پایین نمیرفت. عروس خانوم که عاشق بچه بود، بیشتر از آنکه به داماد توجه کند، مشغول قربان صدقه رفتن و بغل کردن بچهها بود.
یادت هست که تو با آن لباس و کراواتِ قرمز چقدر تیپ زده بودی؟ عروس بیچاره هم مرتب قربان صدقهات میرفت و تو را کنار خودش نشانده بود و از اینکه مثل بقیه بچهها از درودیوار بالا نمیرفتی، از آرامش و ادبت تعریف میکرد؛ غافل از اینکه تو یک دل نه صد دل عاشق شده بودی! آن شب بعد از مراسم وقتی به خانه برگشتی، مرتب بهانه عروس را میگرفتی! تب کرده بودی و هذیان میگفتی، تا آخرش دکتری به بالینت آوردند و یکی از همسایهها چادری سرش کرد، صورتش را پوشاند و به تو گفتند، بیا اینم عروس! فعلا بخواب تا فردا که بیدار شدی، عروس پیش ما میمونه! صبح که بیدار شدی، تبت قطع شده بود، از عروس هم خبری نبود!
کلاس هشتم، هوس فیلمسازی به سرت زده بود، آره از همون بچگی و نوجوانی مخت تاب داشت! دنبال کارهایی بودی که معلوم بود به نتیجه نمیرسد. یادم هست یکی دوتا از دوستانت با خنده گفتند: «رفیق، تو که پولی برای خرید چند حلقه فیلمم نداری، چطوری زده به سرت که فیلم بلند بسازی؟»
آره، واقعا مثل کسی که بیل به کلهاش خورده باشد، ولکن قضیه نبودی. تمام فکروذکرت شده بود پیدا کردن راهی برای جور کردن پول، خرید دوربین و ساخت فیلمِ بلند! یادم هست نامهای برای نمایندگی شرکت کداک یا آگفا در خیابان سعدی فرستاده بودی که مشخصات و قیمت انواع دوربینهای هشت میلیمتری را برایت بفرستند. چند روز بعد کاتالوگی فرستاده شد که قیمت ارزانترین و سادهترین این دوربینها آن هم صامت ۶۰۰ تومان بود. خندهدار است نه؟ با این پول امروز حتی یک لیوان چای هم نمیتوانی بخری، اما آن زمان داشتنِ این میزان پول مثل یک آرزوی محال بود. حساب کن برای محصلی که پول توجیبیاش یک تا دو ریال بود، جور کردن شش هزار ریال، انگار هزار سال طول میکشید!
بعد به صرافت افتادی که دوربین را خودت بسازی! انگار فکر کرده بودی میخواهی توی ماهیتابه نیمرو درست کنی! درست که تجربه ساخت آپارات با قوطی روغننباتی و ذرهبین و لامپ را داشتی؛ البته آپارات که چه عرض کنم، چیزی شبیه پروژکتور اسلاید بود. خیال میکردی شقالقمر کردهای! فریمهای فیلمهای ۳۵ میلیمتری را میخریدی و با مقوا از جلوی ذرهبین رد میکردی و تصویر میافتاد روی دیوار گچی. چنان اتکا به نفس کاذبی پیدا کرده بودی که به سبک خالیبندانِ سیاسی میگفتی ساختِ دوربین فیلمبرداری هم مثل فوتِ روی آبه! خلاصه برای ساخت دوربین فیلمبرداری هم جعبهای فلزی به تراشکار سفارش دادی و ذرهبینی خریدی و قرقرههایی که فیلم را داخل این جعبه فلزی حرکت میداد. اما حواست نبود که دوربین فیلمبرداری نیاز به موتور و شاتری دارد که در هر ثانیه ۲۴ بار جلوی لنز باز و بسته میشود.
خلاصه ناباورانه متوجه شدی یک دوربین عکاسی ساختهای که احتمالا با مقداری ابتکار و هزینه، میتواند تبدیل به دوربین فیلمبرداری شود! با پرسوجو مغازه علی آقا را پیدا کردی که این تیپ وسایل مثل دوربین و لنز و آپارات میفروخت. رفتی پیش او که آدمی خالیبند بود. گفت بیعانه بده موتور دوربین را برایت جور میکنم! چند بار رفتی و دست از پا درازتر برگشتی، مرتب امروز و فردا میکرد. توی همین موقعیت داشتی فیلمنامهای هم مینوشتی. یک قصه جنایی-حادثهای که اسمش را گذاشته بودی «گرگ».
یادت هست تا اینجای راه این پولها را چه شکلی جور کرده بودی؟ با همان دوربین در ژستهای مختلف از بچههای محل عکس گرفتی، بعد به آنها گفتی اگر میخواهند در فیلمت بازی کنند، بیایند یک تعاونی تشکیل بدهند و هر کس پول بیشتری بدهد، در فیلم نقش مهمتری خواهد گرفت! یعنی مثل همین بازیهایی که گفته میشود الان در سینما وجود دارد! حالا که یادت میاندازم، چرا اخم میکنی؟ تو با همان دوربینِ عکاسیِ دستساز، بچهها را به کوه و صحرا میبردی و با میزانسنهای مختلف عکس میگرفتی. خیلی هم عشق فیلمهای وسترن و حادثهای بودی، مثل هیچکاک یا ساموئل خاچیکیان خودمان، عکسها هم پر از صحنههای بزنبزن بود! طفلکیها باورشان شده بود که قرار است بروند روی پرده! این بود که جلوی آن دوربین کذایی حسابی همدیگر را کتک میزدند!
خلاصه دفتر و دستکی درست کردی و بچهها هم پولهایی آوردند. تعاونی داشت راه میافتاد که یک روز سر کلاس، فراشِ مدرسه خبر داد ناظم مدرسه تو را برای ادای پارهای توضیحات احضار کرده. با ترس و لرز رفتی دفتر دیدی چند تا از مادران بچهها آمدهاند و دارند جیغوداد میکنند که این پسر، بچه ما را گول زده! یکی از مادرها میگفت پسرش خرجی خانه را که زیر فرش بوده، برداشته و برای گرفتن نقش، همه را داده به تو! دیدی پشت در دفتر، بچههای بیکار هم جمع شدهاند و اوضاع خیلی خیط شده!
آنجا مدیر و ناظم مدرسه خیلی با تو دعوا کردند و ملزم شدی پدر و مادرت را بیاوری مدرسه و پولها را برگردانی، آن هم در شرایطی که همه این پولها را برای ساخت دوربین خرج کرده بودی! بخشی را به تراشکار داده بودی و بخش دیگری را هم به همان علی آقا که قول داده بود موتور دوربین فیلمبرداری برایت بیاورد! خلاصه همان مقدار پولی هم که خودت از خانه کش رفته بودی و خالی کردن قلک خودت و برادرت تقریبا همه این پولها باد هوا شد!
یادت میآید یک روز رفتی پیش آقای سیفی، مدیر سینما دنیا در اراک، و گفتی که قرار است فیلم بسازی و دوست داری در سینمای او نمایش بدهی! پرسید با چه امکاناتی؟ توضیح که دادی، فهمید قطعا مخت تاب دارد و موضوع چندان جدی نیست. اما دل تو را نشکست، گفت: «شما بسازید، ما نمایش میدیم!» بعد از آن بحرانی که توی دفتر مدرسه برایت درست شد، تا چند روز از مدرسه جیم بودی تا اینکه مادرِ یکی از بچهها آمد جلوی خانهتان و چنان قشقرقی به پا کرد که پاک آبروی خانوادهات داشت میرفت. شانس آوردی به گوش بابایت نرسید، چون چنان کتکی میخوردی که راه خانه را هم گم کنی!
یادت هست خدا بیامرز مادرت، پنهانی با فروش ظرفهای کریستالش و مادربزرگت که در کار تولید فرش بود، بدون اینکه بابا بفهمد، این پولها را جور کردند و به خانوادهها برگرداندند؟ حالا کاری ندارم که بعضیها چهارلا پهنا ادعا کردند و کار به قسم و آیه کشید و تا دینار آخرش را نگرفتند، ولکن قضیه نبودند!
عباس جان، تا اینجا که برای فیلمسازی، از همان اولِ کار، سرت به سنگ خورد. حالا میخواهم یادت بیندازم که چطوری کار مطبوعاتی را شروع کردی. وقتی دوندگیهایت برای ساختن دوربین فیلمبرداری نتیجه نداد، یواشیواش از صرافتِ فیلم ساختن افتادی و به مرور جذب کار مطبوعاتی شدی. فکر کنم همان موقعها عاشق خواندن مجلههای سینمایی شدی. یک کیوسک روزنامهفروشی در باغ ملیِ اراک بود، آنجا میرفتی و زمانی که روزنامهفروش برای توزیع میرفت، بدون دریافت دستمزد، در کیوسک مینشستی و مجانی برایش روزنامه میفروختی؛ در عوض اجازه داشتی مجلهها را یکییکی برداری، ورق بزنی و کیف کنی.
بعدا عباس آقای ذوالفقاری، صاحب این دکه که با دوچرخه خورجیندارش روزنامه و مجله به خانهها میبرد، نماینده مجله تهران مصور شد. مجلهای بود که صاحب امتیازش مهندس عبدالله والا، صاحب تئاتر دهقان، بود. بعد از چند ماه او که متوجه شور و اشتیاق تو شده بود، ازت پرسید: «مجله در اراک خبرنگار افتخاری میخواد. دوست داری خبرنگار بشی؟» گفتی: «بله.» و شدی خبرنگار مجله تهران مصور. اخبار مختلف تهیه میکردی و میفرستادی تهران. تیراژ مجله در اراک حدود ۴۰ تا ۵۰ نسخه بود، اما تو این تیراژ را در بعضی هفتهها تا ۵۰۰ نسخه بالا بردی.
فکر کنم آن موقعها تیراژ کل این مجله در ایران شاید پنج تا ۱۰ هزار تا بود، گاهی حدود هزار تایش به اراک فرستاده میشد. برای نمایندهای که قبلا ۴۰ تا میفروخت، حالا ۵۰۰ تا هزار نسخه اتفاق فوقالعادهای بود. حسابی تشویق شدی. از تهران ساعت بهت هدیه دادند و عکست را چاپ کردند. کمکم خبرنگار معروفی شدی و با کراوات و عینک، در مراسم رسمی حضور پیدا کردی و به هر ادارهای سر میزدی، کارت سکه بود. کلاس پنجم دبیرستان با چند تجدیدی رد شدی و سال ششم هم با معدل ناپلئونی، توانستی دبیرستان را تمام کنی. اما همین معدل کم باعث شد سرباز صفر بشوی و مسیر زندگیت تغییر کند. اجازه بده بقیه این نامه را و شرح دوران جوانیات را بگذارم برای شمارهای که چلچراغ قراره ویژهنامه جوانی را منتشر کند.
بخش دوم این یادداشتها را بهزودی منتشر میکنیم
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۵