گپ با مسعود بهنود
واقعیت هیچوقت زیبا نیست
گفتوگو کردن با یک روزنامهنگار قدیمی، خودش بهتنهایی تمام موضوع است. گفتوگو از رفتهها، نیامدهها، قصهها و غصهها در روزگار یک روزنامهنویس گفتوگویی است که شروع و پایان و سوال و جوابهایش هم معلوم است هم نامعلوم. با مسعود بهنود از تاریخ تولد روزنامه در ایران تا تولد خودش تا خاطرات شخصی-جمعی تا دفترچه آبی یادداشتهایش تا به امروز و این لحظه گپ زدیم. هرچند بارها ارتباط برای این گپ قطع و وصل شد. به مناسبت روز خبرنگار، با مسعود بهنود از معدود پیشکسوتان روزنامهنگاری روزگارمان گپ زدیم. کوتاهسخن اینکه گپ با مسعود بهنود در دفتر کارش یا در دفتر مجله حتما دلچسبتر میشد تا در اسکایپ و محدودیتهای مجازی و واقعیاش. روز خبرنگار امسال و در این مصاحبه اینگونه از ما گذشت.
آقای بهنود، همین اول کار بیایید پنبه جناب میرزا صالح شیرازی را بزنیم! ایشان دو قرن پیش رفت انگلستان فن ترجمه یاد بگیرد، وقتی برگشت، گفتند برایمان چه آوردی میرزا، گفت الفبای روزنامهنگاری را یاد گرفتم و چاپخانه آوردم!
میرزا صالح حق بزرگی دارد گردن روزنامهنویسی ایران. او در برگشت به ایران آن ماشیندستی را دید که با حروف میشد روزنامه درست کرد، خیلی به شوق آمده بود. این از نوشتههایش کاملا پیداست. خیلی خوب است که راه انداخت این کار را. میرزا صالح وردستی هم داشت که اهل خوانسار بود. در حقیقت او اولین کسی بود که با آن دستگاه چاپ کرد. اولش هم یک قرآن مجید چاپ کردند که پولش را از عباس میرزای نایبالسلطنه گرفته بودند در تبریز.
کار بزرگ میرزا صالح این بود که آن خوانساری را با خودش آورد، چون بدون او نمیتوانست کار کند. او هم اینقدر رشد کرد، در همین لحظه که ما داریم صحبتش را میکنیم، ۳۶ ناشر بزرگ ایران از نوادههای همان خوانساری هستند، مثلا نژاد علمی از آنها جدا شده، یا آقای جعفری در امیرکبیر نسبت سببی با او داشت و خیلیهای دیگر. بههرحال، او هم یکی از کسانی است که خیلی اثر دارد در انتشار و چاپ و کتاب و روزنامهنگاری.
میرزا ۱۹۰ سال پیش کاغذ اخبار را سه سال زمان محمدشاه منتشر کرد، بعد شد مسئول وصول مطالبات دولتی و دیگر خبری از مرده و زندهاش نشد! انگار سرنوشت روزنامهنگاری را هم این مدلی رقم زد!
او سهمش بزرگ بود در کار روزنامهنگاری. این هم که محو شد، سیاسی بود دیگر. شغلی هم که انتخاب کرده، روزنامهنگاری، شغل خطرناکی است. هرکسی که توی این شغل وارد شده، به یک نوعی بلا سرش آمده. تنها او هم نیست، دیگران هم هستند. هر کدام از پادشاهان حتی تا این اواخر هم بالاخره یکی دو تا از روزنامهنویسها را کشتند.
آقای بهنود، شما چند بار زندگیتان را از صفر شروع کردید. این از صفر شروع کردن چه جوری است؛ آدرنالین ترشح میشود، آدم دوباره متولد میشود، چه حسی دارد؟
ببینید، دوباره شروع کردن زندگی را آدم معمولا خودش نمیکند، روزگار میکند. یک موقعی چشم باز میکنی میبینی شده. در آن وضعیت هم سه تا حالت بیشتر وجود ندارد، یا خودت را میکُشی، یا اینکه شروع میکنی باهاش مبارزه کردن، یا اینکه سخت باهاش مبارزه میکنی و ازش یک پیروزی میسازی.
شما راه سوم را انتخاب کردید، درست است؟
روزگار برایم انتخاب کرد.
ازش گِله دارید؟
نه. اصلا.
شما متولد ۲۸ مرداد هستید. احتمالا پدرومادر شما، برخلاف بعضی خانوادههای امروزی، بدون اینکه برنامهای داشته باشند، شما متولد تاریخ خاصی شدید. خودتان ولی تولد و روز تولد و اینها را دوست ندارید!
اصولا تولدم را دوست ندارم. موقعی که جوان هم بودم، دوست نداشتم، چه برسد الان که دیگر هیچ کی دوست ندارد. هیچکس در پیری دوست ندارد یادآوری بکند این را. جوان هم که بودم، نمیدانم چرا، موقع تولد و اینها که میشد، یک اضطرابی در من پیدا میشد. بههرحال، خشنود نبودم از این کار، هیچوقت.
خودتان را پیر میدانید! با آقای گلستان هم رفتوآمد دارید… نظر خودتان چیست!
من اگر دوستانم، واقعا، دوستانم را بگویم، آقای گلستان توی آنها از همه کوچکتر است. مثلا آقای ساعد مراغهای را که قبل از تولد من نخستوزیر بود، مدام میدیدم و خیلی دوستش داشتم و خیلی ازش چیز یاد گرفتم. یادم نمیآید در آن دوره ۱۶، ۱۷ سالگی یا حداکثر ۲۳، ۲۴ سالگیام، هیچکدام از این بزرگانی که زنده بودند، از دست من توانستند در بروند. همهشان را دیدم.
این به واسطه معاشرت با مادربزرگتان بود که با پیران مانوس بودید، یا برای خودتان جذاب بود؟
روزنامهنویس شده بودم دیگر. روزنامهنویسی هم ذاتش همین است، یعنی دائما باید سوژه را در فرد پیدا کنی. سوژه روی هوا پیدا نمیشود. مواقعی بود که بیکار شدیم و به هم گفتیم حالا شب عید است، چی کار کنیم، چون هرکاری میشد، کرده بودیم. همان سالی را میگویم که فروغ مرد. دو شماره راجع به فروغ درست کردیم، با این مصاحبه کردیم، با آن مصاحبه کردیم. بعد گفتیم خب، حالا برای شماره عید مثلا چه کنیم! من گفتم میروم یکی را پیدا میکنم. همه مرا مسخره کردند، همه با من شوخی کردند، گفتند تو میخواهی بروی توی خیابان آدم پیدا کنی؟ اینکه دیگر ساعد مراغهای یا رجل سیاسی نیست، موضوع فرق میکند. گفتم حالا بختمان را امتحان میکنیم.
رفتم و حاصل کار، یک گزارشی شد که هنوز فکر میکنم یکی از بهترین گزارشهاست و البته ندارمش، باید پیداش کنم. من همان شب رفتم به گودهای جنوب شهر که الان دیگر نیست. صحنه عجیبی بود. یک برکه بزرگ پر از لجن. مثل دوره سوم زمینشناسی بود؛ خانهها درواقع سوراخی بودند که از آن تو تعدادی آدم میآمدند بیرون. بیشترشان معتاد بودند، مریض بودند، درست مثل کندوی زنبور بود آن خانهها و آن وضعیت. پیرمردی آنجا نشسته بود و زانویش را بغل کرده بود. کنارش نشستم. کیومرث درمبخش فورا یک عکسی گرفت که آن عکس هست و چاپ شد.
بهش گفتم عمو عید شده! گفت برای ما عید نشده. گفتم چرا عید نشده؟ گفت عید برای شما اعیونهاست. گفتم اعیونی یعنی اینکه پول داشته باشه؟ گفت یکیشم همینه. گفتم حالا من کیف پولمو بدم به تو، تو همه مشکلاتت حل میشه، یعنی دیگه میتونی بیای تو عید دیگه! گفت نه. وسیله اینکه من بتونم تو عید وارد بشم، دیگه نیستش.
شما همیشه داستانهای جذابی از این دست برای گفتن و شنیدن دارید!
داستانها زیادند، بله. یک بار هم به مناسبت یک تعطیلی رفتیم. من و قاسم هاشمینژاد بودیم. از روزنامه اطلاعات که میآیید پایین، آن خیابان آن موقعها اسمش خیام بود. از بغل پارک شهر میآمدیم پایینتر، میرسیدیم به نظرم حوالی میدان اعدام. در حاشیه آن میدان یک جایی پیرمرد خوشقیافهای چرخ گاریای را داده بود درست کنند. من رفتم پیشش، قاسم نیامد. گفتم اسمتون چیه؟ گفت اسماعیل. گفتم آقا اسماعیل چیکار میکنی اینجا؟ گفت چرخمو باید درست کنم. گفتم خب معلومه که باید درست کنی. درشکه داری؟ گفت بله، ولی یه مشکلی دارم. گفتم مشکلت چیه؟ خب به من بگو. من مثل پسرتم. داریم حرف میزنیم با هم. پیرمرد چپقش را روشن کرده بود و داشت چرخها را نگاه میکرد. عاجزانه.
به من گفت چپق میکشی از چپق من! گفتم نه و پرسیدم معیشت و رفتوآمدتون دچار مشکل شده! گفت بله دیگه. کسیام برام کاری نمیتونه بکنه. این از اون چیزهاییه که کسی نمیتونه کاری بکنه. گفتم چطور راهحلی نداره. بگید تا من بدونم چیه. گفت خرجش زیاده، من اینقد نمیتونم. گفتم پس راهحل داره دیگه. چقد خرجش شده؟ من این پولو بهتون میدم، بعد در اولین فرصتی که فراهم شد، بیارید بدید. گفت نه، اینها که حقهبازیه. میخوای نگیری. گفتم حالا یه جوری همدیگه رو پیدا میکنیم.
بالاخره اینقدر حرف زدیم که خوب شدیم با هم. بعد گفت که آخرین درشکهچی شهر است. شهرداری تهران مامور گذاشته بود و رفتوآمد درشکه در شهر ممنوع شده بود. نظامیها را گذاشته بود برای این کار، مثل الان که گشت و فلان میگذارند، که اینها را هرجا هستند، بگیرند و ببرند بیرون شهر و درشکهاش را خراب کنند. گفت من نگران این نیستم، چون تو جنوب شهر کار میکنم، میدان خراسان و آن طرفها. بههرحال یک گزارشی نوشتم با عنوان آخرین درشکهران شهر ما.
منم پارسال تو محله سیروس با پیرمردی صحبت کردم که میگفت ناصر حلبیسازم، جزو آخرین کانال کولرسازها. الان کسی دستی کانال کولر درست نمیکند.
حالا ممکن است خیلی روتین شده باشد، یا به هر ترتیبی از آن زیبایی و یگانه بودن افتاده باشد. در دوره ما اینجوری نبود. ما اگر حسش را داشتیم و من گویا کموبیش داشتم، از بچگیام داشتم، دائما پیدا میکردم سوژه را. نمیدانم شما رفتید موزه زندان؟
باغ موزه زندان قصر، بله!
آنجا یک عکسی به دیوار هست که این اواخر هرکسی رفته موزه به من خبر داده که عکس شما تو موزه است. منم بدجنسی کردم و پرسیدم کدام موزه و چه و چطور! البته که میدانم آن عکس چی هست. برای۱۷، ۱۸ سالگی است. آن موقع ما هرکاری کردیم که اجازه بگیریم به چند جا برویم، ازجمله زندانها، بهخصوص زندان زنان، قبول نکردند. دست به هرکاری زدیم، هرکسی را واسطه کردیم، گفتند نه. داشت نمیشد که باخبر شدیم خانمی به نظر فرنگی به اسم مارلی والی، که نمیدانم الان کجاست، ۶۰ ساله خبر ندارم، با مدیر مجله آشناست و ظاهرا به خاطر خانوادهاش با همه بزرگان رفتوآمد دارد.
به من گفتند میخواهی کار جالبی بکنی، میگوییم خانم مارلی با تو تماس بگیرد، هر سوژهای به نظرت میرسد، بگو ترتیبش را میدهد، ولی نوشتن بلد نیست. گفتم ما کار را انجام میدهیم و شد. چند جایی که هرگز ممکن نبوده که بهمان اجازه بدهند، با مارلی رفتیم و عملی کردیم. یکی همان زندان زنان بود که جای عجیبوغریب و تکاندهندهای بود. یکی هم شهر نو معروف آن زمان که بههیچوجه به خود ما اجازه نمیدادند. من با مارلی سه روز میرفتیم و میآمدیم و کار نصفه میماند، چون قصههای اینها تمام نمیشد. یک آشناییهای عجیبوغریبی هم پیدا شد.
سرگذشت زنهایی که آنجا بودند، هرکدام میتوانست یکی از رمانهای داستایِوسکی شود. خیلی خوب بود، خیلی. بعضی اوقات با اینها گریه میکردم، بعضی اوقات هم به شوق میآمدم از اینکه اینها اینقدر ذهنشان خوب پرواز میکند. میگفتم تو چرا شاعر نشدی. ظلمی که زندگی به اینها میکرد و شرایطی که داشتند، اینها را اگر مارلی نبود، عملی نبود که اجازه بدهند ما برویم و ببینیم. او ارتباطاتی داشت و بارها تماس گرفت تا شد. یکی از صحنههایی که آنجا اتفاق افتاد، همین است، همین که عکسش هست.
من رفتم توی کتابخانه زندان. میخواستم ببینم چقدرش را اینها بازی میکنند، چقدرش فیلم است، چقدر واقعا زندانیها میآیند آنجا کتاب میخوانند، چی میخوانند. رفتم آنجا توی آن اتاق. رئیس زندان هم آمد. خیلی مودب و دست بالا زده، جلو من ایستاد. حالا من هم فسقلی! این عکس را عکاس مجله که همراه من بود، گرفته و آنها هم از او گرفتند. هنوز هم یک مقداری آنجا هست. همانطور مانده آنجا، مثل یادگاری در زندان. هرچند وقت یک دفعه یکی میآید و میگوید این عکس شماست؟ رئیس زندان چه مودب ایستاده جلو شما!
برای شما سنگین نبود در آن سن به شهر نو و اینجور جاها میرفتید؟! خیلی قصههای تلخ و عجیبوغریبی دارند!
بله، خیلی. خیلی چیزهای عجیب دارند. بهخصوص بعضیهایشان خیلی باسواد بودند. میدانید که همه جای دنیا هم هست، در ایران هم بوده، شاید هنوز هم باشد. اینکه کسانی که توی این بیزینس هستند، ازجمله کارهایی که انجام میدهند، دوست دارند مثل این پسر ملکه الیزابت با سوژه جوانی همراه باشند، که این کار هم ممنوع است. بههرحال این موضوع بود و میرفتند و پیدا میکردند این طفلکیها را.
این دختران که از خانه فرار میکردند، بالاخره گیر یک دلالی میافتادند. دلال هم کسی را گیر میآورد و این را قبل از اینکه رسما وارد کار شود، به یک آدم پولداری مثلا واگذار میکرد تا پول بیشتری به دست بیاورند برای اولین بار. حتی تصور این هم وقتی یکیشان تعریف کرد برای من ناگوار بود. درعینحال میخواستم قصهاش را بدانم. معلوم شد این نصیب یک کسی شد که وزیر عدالت، یعنی وزیر دادگستری آنموقع بود که خیلی هم پیر بود. او خریده بود و اینقدر به این بچه علاقهمند شده بود، بچه ۱۵، ۱۶ ساله، که این را برداشته بود با خودش برده بود اسپانیا. آنجا خانهای داشت و این را برده بود گذاشته آنجا با یک آشپز و سفارش کرده بود زبان هم یاد بگیرد.
خودش میآمده تهران و چند هفته یک مرتبه که دلش تنگ میشده، میرفته به اسپانیا. این داستان سه سال طول کشیده. این دختر هم باهوش بود، هم فرانسه یاد گرفته بود، هم اسپانیایی و هم ایتالیایی و هم میخواند. وقتی پیدایش کردم که تازه برگشته بود و توانسته بود از توی قلاب بیاید بیرون. اسمش فیروزه بود. قصهاش گلوگیر بود. نمیشد بگذری. همین قصه آدم را یک ماهی درگیر خودش میکرد.
در سوژهها معمولا قصه برایتان جذابتر است. درست است؟! در سوژههای تلخ هم شما با روایتی خاص، مخاطب را با قصه درگیر میکنید!
سالیان سال است که با بسیاری از افراد، با بسیاری از بزرگان سر همین قضیه درگیری داریم؛ اینکه من رمان مینویسم، آنها به حساب تاریخ میگیرندش، بعد میآیند یقه آدم را میگیرند که همه اینهایی که تو نوشتی، فلان کس است. درحالیکه او فقط این نبوده و مثلا این چیزها هم بوده. میگویم خیلی خب من قصه نوشتم. میگویند نه دیگر شما سر مردم را کلاه گذاشتی. میگویم چرا این حرف را میزنید؟!
سوال ازشان میکنم که شما ویکتور هوگو را خواندید، «بینوایان» را هم خواندید! گفتند آره. گفتم خیلی خب حالا میگویید کوزت الان چی شده، بازرس ژاور چی شده، فکر میکنید میشود رفت تو پروندههای فرانسه اینها را پیدا کرد؟ نمیتوانید! به خاطر اینکه این ذهنیت آن مرد بوده است. حکایتی نیست که شما دنبال واقعیتش میگردید. اصلا واقعیت هیچوقت اینقدر زیبا نیست. نمیتواند باشد. به همین جهت هم حقیقت، گویی خودش بهتنهایی هیچوقت رسا نیست، چون حقیقت وجود ندارد. سعدی میگوید: «دو کس بر حدیثی گمارند گوش/ از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش». دو نفر مینشینند یک حرفی را از کس دیگری گوش میدهند. وقتی میروند نقل بکنند، این دو تا به اندازه فرشته یا اهریمن فاصله دارند. این واقعیت است.
اصولا چشم و گوش و این حرفها کم است برای پیدا کردن حقیقت به معنای واقعی. پس حقیقتی که ما بیان میکنیم، خودبهخود بخشی از خیال توش هست. همینطوری هست و چارهای جز این ندارد. البته کسی که رمان مینویسد بهخصوص، رمان تاریخی که دیگر حالا بحثش جداست، کاملا کمربند را از گلوی خودش باز میکند و با خیال راحت میرود. برای کسی که مینویسد فقط سخت است. من سر «خانوم» خیلی اذیت شدم. خیلی اذیت شدم. با «امینه» هم همینطور. با امینه گریه میکردم. دست از سرم برنمیداشت واقعا. بله، من همینطوری عادی هم که حرف میزنم، گاهی اوقات میشنوم که بعضیها انتقاد میکنند که داری تفسیر سیاسی میگویی، چرا اینطوری میگویی؟ عادت شده دیگر اینگونه روایت کردن.
روزنامهنگارها معمولا با قلمشان میروند سرکار، شما با عینک شیشهای میروید. برای همین هست که جور دیگری میبینید و طور دیگری زبان باز میکنید به بیان حوادث و گزارش چیزهایی که میبینید!
بله دیگر. بله. زندگی همین است. یک موقعهایی شما میروید ورقش میزنید، از سر تصادف یا از سر تامل میروید یک زندگی را میزنید بالا و یک ذره آشنا میشوید باهاش. حوادث خیلی مهمی توش پیدا میشود. به این راحتی نیست که بهش بد یا خوب بگوییم. به این راحتی نیست که دربارهاش قضاوت کنیم.
تقریبا دو دهه است ایران نیستید، ولی انگار هستید، شاید یکی از دلایل بودنتان، فضای مجازی است که ارتباط شما با مخاطب به واسطه آن حفظ شده.
هزار داستان را میگویید؟ هزار داستان بله. بههرحال آن کسانی که کار کردند، میگویند به نظر نمیرسد در زبان فارسی یک همچین تیراژی به دست آمده باشد؛ ۸۳ میلیون نفر دیدند.
در شبکههای دیگر و در اینستاگرام هم دنبالکنندههای شما جدی هستند. خیلی خوب بود که اینجا بودید، ولی منظورم این است که انگار فضای مجازی این فاصله دور را پر کرده.
بله. شغلم این ارتباط را میطلبد و چون شغلم است، سعی میکنم بهسرعت خودم را بهش برسانم. شمسالواعظین همیشه میگوید اولین کسی که در روزنامهنگارها ایمیل درست کرد من بودم. من همیشه کنجکاوی دارم. وقتی از روزنامه رفتم به رادیو و بعد رفتم تلویزیون، تقریبا همه کار تلویزیون را یاد گرفتم، یعنی هم دوربین یاد گرفتم، هم ترکیب صدا یاد گرفتم، هم کارهای دیگر، چون دوست داشتم. من هیچوقت، هیچوقت در این حرفه قیمتی روی کار خودم نگذاشتم. کسی هم نه حقوق خاصی به من داده و نه من میخواستم که به من حقوق بدهد کسی، هیچوقت. هیچوقت بیمه نبودم و هیچوقت هم حقوق ثابت نگرفتم. هیچوقت هم بابت یک نوشتهای درخواست دستمزد نکردم، هیچوقت. برای اینکه دوستش داشتم، یعنی از این کار لذت میبرم.
مثل یک اثر هنری بهش نگاه میکنید. درست است آقای بهنود؟
بله، به همین جهت هم معذبم از دست خودم که عملا این پیری میآید جلو و بعضی کارها را آدم نمیتواند بکند بنا به فرمان فیزیکیاش. به همین جهت سخت میشود. من همین الان دارم زندگینامهام را مینویسم، یعنی کمک میکنند بچههام بهم تا سرانجام نوشته شود. من از اینکه این کتاب الان نزدیک یکی دو سال است که طول کشیده و هنوز هم فکر کنم یک سالی کار داشته باشد، خیلی عصبانیام. اگر پنج، شش سال پیش، هفت، هشت سال پیش هم بود، قطعا دو، سه ماهه مینوشتم.
یک روزنامهنگار خواسته، ناخواسته از خیلی از مسائل جامعه مطلع میشود. شما با این آگاهی و اطلاع چقدر دلتان برای ایران میتپد؟ در کتاب زندگینامه شما احتمالا این تپیدنهای دل برای مسائل متعدد را خواهیم دید.
من موقعی که میگویم با ساعد یا با آقای صدرالاشراف و با این مردان دوره مشروطیت به هر ترتیبی که بود، آشنا شدم و باهاشان مانوس شدم، حالا مصاحبه را ممکن است همان اول کار دلشان نخواست، ولی بعد یواشیواش که سیدضیاءالدین و اینها آرام شدند، علاوه بر اینکه سوژه بودند، برای من یک باکسهای تجربی هم بودند. من از این بابت خیلی خوشبختم. از حرفهایی که هرکدامشان نقل کرده باشند، از خودشان، از مادرشان، از هر کدام یک جمله هم یاد گرفته باشم، خیلی است. خیلی زیاد است، خیلی.
من هیچوقت دانشگاه نتوانستم بروم، چه بسا آن موقع که بچه بودم، دلم هم میخواست، بعدا دیگر صرافتش از سرم رفت بیرون. یک روز که به خودمان آمدیم، دعوتنامه فرستادند برویم درس بدهیم. همین خودش شاید یک حسی در من برمیانگیخت که جا و بیجا میرفتم دم دانشگاه. استادان آن موقع آدمهای بزرگی بودند. مثل اساتید امروز نبودند، مثلا آقای همایی، شاهرودی، استاد صبا، اینها همه غولهایی بودند در زمان خودشان. غولهایی بودند واقعا. بنابراین نفس اینکه من میتوانستم و کارهایی بلد بودم که اینها بهم اعتماد کنند، بود و خوب بود. اینکه باهاشان از در دانشگاه بیاییم بیرون. با هم راه برویم، مثلا کباب بخوریم… بههرترتیب، رفتوآمد صورت میگرفت.
یک مرتبه یادم نیست کجا، از جاهایی که سطح زندگی آدم را میپرسند، پرسید دوستهایی را که در بچگی داشتی، میتوانی بگویی؟ گفتم معلوم است که میتوانم؛ سه نفر بهخصوص بودند؛ یکی جمشیدخان بختیار بود، نوه آخرین وزیر دربار قاجاریه، یکی مصطفی بود مصطفی اسدی، یکی هم حسین قوام، پسر قوامالسلطنه. من با آنها همسنوسال بودم. با آنها بزرگ شدم. زودتر از آنها البته رفتم تو زندگی جدی. بعد گفت خب اینکه خودش میشود کتاب، یعنی تو اگر مسئله ازدواج سید ضیاءالدین را در ۸۰ سالگی یا ازدواج آقای قوامالسلطنه را در ۸۳ سالگی و به دنیا آمدن یک پسر و زندگیای که اینها داشتند، بتوانی ترسیم کنی و بنویسی، خیلی است. آن کارها در آن زمان بخشی از زندگی من بود. برای اینکه بنویسم و اینها نبود. علاقه دارم به اینکه آدمها را بشناسم. طبیعتشان را بشناسم.
من کمکم دارم شما را شبیه کتابهای تاریخی میبینم، خاطراتتان را که تعریف میکنید، پر است از آدمهای تاریخی و تاریخ!
مثل ناصرالدین شاه مثلا، با سبیلهای کشیده. (میخندد)
اگر بخواهید برای بچههایتان، بامداد و نیما، از ایران بگویید، از چه و چطور میگویید؟
حکایتشان فرق دارد. نیما خیلی ایرانی است. به همین جهت هم یک هفته، ۱۰ روز یک بار از من میپرسد بالاخره میشود من بروم ایران، کی بروم؟ دخترم نه، او از کوچکی، از چهار سالگی سفر کرده از ایران. شاید خیلی مانوس نباشد، ولی خیلی دوست دارد که ایران را و زندگی مرا از زبان من بشنود. البته او یک شیطنت هم دارد، دخترها معمولا دارند، اینکه میخواهد یک چیزهایی دربیاورد از من، مثلا فرض کنید میخواهد ارتباطاتی پیدا کند، آشناییهایی بیابد، از این چیزها پیدا کند. یکی دو مرتبه گفته این حرف را که خب، عملی نیست. اینها هست در مورد بچهها.
من هم دلم میخواهد یک جوری باهاشان از این چیزها بگویم. چند وقت پیش با بچههای سوئد حرف میزدم، یک خانمی هم همراهشان آمده بود که میگفتند معلم زبان فارسی است و به بچههای ایرانی که آنجا به دنیا آمدند، درس میدهد. من بهشان گفتم شما تا حدی نباید بروید که بچهها را زجر بدهید. یادتان باشد بچهای که با بچههای سوئدی میرود مدرسه، آنجا به زبان دیگری حرف میزند، غریبه میشود. بعدا شما را نخواهد بخشید بابت این کار. این حسی را که شما دارید، حسی نیست که الزاما بچهها هم داشته باشند. گاهی اوقات پیشنهادم این است که به خودش واگذار کنید تا در سن بالاتری به صرافت این بیفتد که بهاصطلاح زبان فارسی را خوب یاد بگیرد و بخواند. خودش باید تصمیم بگیرد. به این ترتیب، خواستم بگویم که شووینیسم نیستم. به یک نوعی میشود گفت جهانوطنیام، ولی خب، بههرحال هیچجا ایران نمیشود. برای من نمیشود.
پس در برابر سوالهای بامداد مقاومت میکنید!
حقهبازی میکنم. مثلا یکی دو جمله میگویم، بعد پرتش میکنم اینورآنور. (میخندد)
چند تا عبارت دلم میخواهد بگویم و ببینم حستان بعد از سالها دربارهشان چیست!
صادقی عریضهنویس:
درست شنیدم حرفت را؟
بله، آقای صادقی عریضهنویس، همان که به سفارش مادربزرگتان گفت بیا جای من بشین بنویس، خطت خوبه. خانمی را از صف آورد بیرون که عریضه برایش بنویسید و شما محو قصه زندگی او شدید…
بله. (لبخند میزند و فکر میکند.) این تنها باری نیست که من به خاطر نوشتن، یا به خاطر کنجکاویهای آنجوری به جاهای عجیب و غریبی رساندم خودم را.
آن موقع نه حتی نوجوان، که واقعا بچه بودید!
بله، یک پرسوناژی هست که همان موقعها هم که صحبتش را میکردم، مادربزرگم و بقیه میریختند سرم و زیاد شنیدم این حرف را از بچگی که میگفتند تو کجا بودی آن موقع! اصلا به دنیا نیامده بودی! یادم هست آن موقعها که میرفتیم ییلاق، عادت این بود که مینشستم برای اینها قصه تعریف میکردم و برای اینکه روبهرو نشوم با مشکلات قصه تعریف کردن، میگفتم که فیلم است. فیلم سینمایی دیدم و الان میخواهم آن را برایتان تعریف کنم. واقعیتش این است که آن فیلم سینمایی وجود نداشت. آن فیلم را میساختم.
یک بار بدبخت شدم. برای اینکه دو، سه نفر از بچهها خیلی خوششان آمد از آن قصه و رفتند یقه مادرشان را گرفتند بعد از آن تعطیلات که ما را ببر سینما که این فیلم را ببینیم. از طرف آنها تلفن شد به مادربزرگ ما که از مسعود جان بپرس این فیلمی که قصهاش را تعریف کرده، اسمش چی هست. من جواب دادم که اسمها یادم نمیماند. قصه یادم میماند. آنها فشار را زیاد کردند. من هم آرتیستبازی درآوردم و گم شدم و خلاصه از دستشان در رفتم. بعدها که بزرگ شده بودیم، آن بچهها فهمیده بودند همه قصههایی که از قول یک فیلم سینمایی میگفتم بهشان، سینما نبوده. این اتفاقها خیلی زیاد افتاد. خیلی زیاد. درعینحال توجه داشته باشید که تعداد مواقعی که آقای صادقی در مقابل راهم قرار گرفت، خیلی بود. خیلی وقتها، همین الان، قصههایی به یادم میآید که گمشان کرده بودم.
چطوری گمشان کرده بودید؟
پیش میآید دیگر. یک بار به دکتر براهنی گفتم توی این شبکههایی که آمده، میخواهم با بچههای جوانی که میخواهند قصه بنویسند، با همدیگر یک سازوکاری درست کنیم. گفت چه جوری یعنی، گفتم یک شروع قصهای را بهشان میگویم که دنبال کنند. اینها شروع کردند؛ بعضیها خوب بود، بعضیها خوب نبود، بعضیهایشان هم نگاهشان خیلی خوب بود، خیلی. من در کلاسهای دیگری، کلاسهای کارنامه که عمر زیادی نداشت، حداکثر دو، سه سال، آنجا پنج، شش نفر از بچههای مستعد را پیدا کردم که اصلا ربطی نداشت به چیزی که من بهشان درس دادم. عالی بود فکر و قصهشان.
الان این قصه را چطور ادامه میدهید:
مادربزرگ هرروز میپرسد دیروز از کدوم راه رفتین، امروز از یه راه دیگه برین! (میخواهد راههای نرفته را بروید.)
(میخندد) این حکایت همیشگی است. ما آن موقع یک فصلی از زندگیمان و خانهای که توش زندگی میکردیم، نزدیک بود به کلانتری ۱. این کلانتری درست روبهروی کاخ سبز بود. مادربزرگ به آن کسی که مرا میبرد و میآورد، سفارش کرده بود از طرف در کلانتری رد نشوم. فرض بر این بود که توی کلانتری چیزهای بدی هست که یک بچه نباید بشنود، با یک کلماتی نباید گوشش آشنا شود، از این حرفها. ما هم همیشه قبول میکردیم، اما من هر بار که میآمدم اینور خیابان و میرفتیم از جلو خانه تیمسار یزدانپناه رد میشدیم و دوباره برمیگشتیم آنور خیابان که از جلو کلانتری رد نشویم، انگار حافظهام بدون اینکه من دستور داده باشم، یک قصه میساخت. موقعی که برمیگشتم، همیشه یک قصهای میساختم.
به مادربزرگم نمیتوانستم بگویم، چون او خیلی چموش بود. ولی گاهی اوقات برای اینکه سر مادرم را گرم کنم، قصهای را که ساخته بودم، میگفتم. او هم به طور عجیبی هیجانزده میشد. یک سادهلوح به تمام معنی بود، یعنی وقتی شروع میکردم به تعریف قصه، همه چیز را به هم میریخت و با هیجان میگفت بعدش چی شد، چی بوده، بقیهاش را بگو. اصلا هم قائل به این نبود که ممکن است من ساخته باشم. به من اعتماد داشت، ولی ساخته میشد. آن لحظات ساده خیلی ساده ساخته میشد.
دفتر آبی؛ بگویید چند برگ است که از کودکی دارید مینویسید و تمام نمیشود!
خیلی. خیلی. به خاطر اینکه خیلی منظم نبوده. کاشکی مثلا فرض کن همشکل بود چیزهایی که توش نوشتم. کاشکی جدا کرده بودم از هم مطالبش را. مثلا گفته بودم این مطالب مال سال فلانه و… ولی اینطوری نیست.
(آقای بهنود خم میشود و دفترچه کوچکی را از روی میز جلویش برمیدارد و رو به دوربین ورق میزند و از رو میخواند:)
همینطوری مثل کتابچههایی که تو دستوبالم است، در هر صفحهاش چیزی هست؛ اینجا یادآوری به خودم کردم، اینجا سوژه ۲۰ تا قصه است، بغلش یکسری حرفهای جدی است، شماره تلفن فلان کس هست، نوشتم که… آخی… نوشتم که بدون سایه و گلستان چه کار میکنی!
(آقای بهنود دفترچه را میبندد و میگذارد روی میز جلویش و رو به دوربین میگوید:)
میخواهم بنویسم که دو تا غول ادبیات بهآرامی دارند در حضور من پرواز میکنند. (سرش را تکان میدهد و سکوت میکند.)
سوال آخر برای اینکه خیال خودم راحت شود، درباره سلامتیتان و اینکه چند وقت پیش در خبر کوتاهی از مریضی گفته بودید. (برای اینکه خیال خوانندگان هم راحت شود، در ادامه مصاحبه این را گذاشتم بماند.)
اصولا این کار را نمیکنم، مثل تولدم میماند. خیلی دوست ندارم این کار را که از این خبرها بدهم. من خوشبختانه و بیشتر به خاطر مراقبتهای آتی خانم مریض نشدم. دفعه اولی بود که رفتم برای جراحی به بیمارستان. مریض نشدم به آن معنی، ولی بشوم هم خیلی آدمی که حرف بزنم و اینها نیستم. دیدی آدمها پیر میشوند، وقتی تلفن میکنی، روزی ۱۰۰ بار این قصه را تعریف میکنند که آقا رفتیم از اینجا به آنجا. این را خوردیم این را نخوردیم. ول کن دیگر. حالا خیلی مهم نیست. (میخندد)
گپ با مسعود بهنود
مصاحبهکننده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۲