اگر دانشگاه تهران رفته باشید قبلترها، یا اگر بعدترها پیش آمد و رفتید، بهراحتی میتوانید بدون هیچ پرسوجویی محمدرضا شفیعی کدکنی را پیدا کنید. او آرام قدم برمیدارد و بهآرامی صحبت میکند، ولی همیشه عده زیادی دانشجو و غیردانشجو او را دوره کردهاند و همراهی میکنند. شما از دور و نزدیک حرکت و توقف و حرکت و توقف جمعیت کوچکی را میبینید.
کسانی به آن حلقه جمعیتی اضافه میشوند و همراهی میکنند و جدا میشوند و باز در مسیر حرکت عدهای اضافه میشوند و همراهی میکنند و جدا میشوند. عدهای از دانشجویان ادبیات و دانشجویان رشتههای دیگر و دانشکدههای دیگر و افراد غیردانشگاهی در حلقه جمعیت همراهیکننده میروند و میآیند. معمولا این جمعیت از کلاس درس راه میافتند و پُرسانپُرسان میآیند. در گذشته از پلههای دانشکده چهار طبقه پایین میآمدند، سالهای نزدیک شاید با آسانسور.
حالا در «نیمروزِ روشنِ اسفند» جمعیتی کوچک را دور استاد در پارکی میبینم که قدم میزنند و صحبت میکنند. پرندگان آواز میخوانند و برگ درختان سبز در باد ملایم تکان میخورند. من و دوستی به جمعیت اضافه میشویم.
***
با سلامی بلند خودم را معرفی میکنم و میگویم که در گذشته در دانشگاه مستمع آزاد سر کلاس استاد میرفتم، ولی حالا دیگر نه دانشگاه هست و نه استاد آنجاست. الان چه خوب شد که ایشان را دیدم. از استاد میخواهم که ماسکشان را بردارند و اجازه بدهند چند تا عکس ازشان بگیرم. جمعیت از ایشان فاصله میگیرند و استاد با مهربانی میگویند: «تو بگو من کجا وایسم. بَهبَه.» عکس را میگیرم و به جمعیت به هم پیوسته نزدیک میشوم و میپرسم:
استاد، این روزها دارید روی چه کتابی کار میکنید؟
۱۰، ۲۰ تا کتاب.
همزمان؟
همزمان.
دانشگاه که نمیروید، وقتتان بیشتر شده؟
من هیچجا نمیروم. روزهای جمعه ممکن است با دوستان بیایم بیرون و چند قدمی راه بروم، وگرنه از خانه پایم را بیرون نمیگذارم. خیلی هم کار دارم. سرم هم خیلی شلوغ است.
استاد مثل همیشه که حال و احوال و کار و بار اطرافیان را با حوصله و دقت جویا میشوند، از من هم میپرسند چه کارهام و چه خواندهام و کجا خواندهام و چه میکنم. من درس و دانشگاه و کار این روزهایم را توضیح میدهم. خانمی میانسال به جمعیت افزوده میشود و سلامی میکند و از استاد و جمع جواب میشنود و در ادامه به استاد میگوید دعا کنید ما از این وضعیت نجات پیدا کنیم. استاد جواب میدهند که انشاءالله، ولی خیلی باید محتاط باشید در دعا کردن. خنده دستهجمعی حاضران بلند میشود.
خانم در ادامه میگوید به ما نمیرسد. دلم برای جوانها میسوزد. استاد در جوابشان میگویند همه چیز در حال تحول است، ولی ما نباید تحولات را در همه موارد به نفع خودمان تلقی کنیم… بحث ادامه پیدا میکند و هرکدام از حاضران نظری میدهد و با هم گفتوگو میکنند. من از جمعیت جدا میشوم که در مسیر حرکت عکس بگیرم. جمعیت آهسته و پیوسته میآید و میایستد و حرفها به اوج میرسد و کمکم فرود میآید. من روی چهره استاد فوکوس میکنم. ایشان لبخندی میزنند و میگویند چند تا از این عکسها که خوب شدند، برای من بفرست، برای پشت جلد کتاب شعرم میخواهم. چَشمگویان به جمعیت نزدیک میشوم و میپرسم:
اسم کتاب شعر جدیدتان را چی گذاشتید؟
نامهای به آسمان.
قبلی را خیلی استقبال کردند. فکر میکنید باز هم جوانپسند هست مثل قبلی؟
(میخندند و سر تکان میدهند و میگویند) امکان ندارد نباشد.
دکتر موحد هم مثل شما خیلی با حوصله سوال و جواب میکنند با هرکسی که برود دیدنشان!
محمدعلی؟ قدر او را بدانید.
بله، خیلی فوقالعادهاند!
آدم بینظیری است، یعنی ما الان در ایران مثل موحد نداریم. آدم بینهایت ارزشمندی است. واقعا میگویم. هم شعور دارد، هم ذوق دارد، هم سواد دارد، هم انسانیت دارد. همه چیز…
خیلی باحوصلهاند با جوانها!
همه چیزش خوب است. همه چیزش. موحد نفر منحصربهفرد مملکت ماست.
دکتر موحد با ابراهیم گلستان هم خیلی دوست صمیمیاند.
بله.
و آقای ابراهیم گلستان هم به اندازه شما از دکتر موحد تعریف میکند!
بله. هر دو در شرکت نفت بودند. موحد امسال به نظرم ۱۰۰ ساله میشود، یا سال دیگر. موحد خیلی خوب است.
شما کتابهای گلستان را میخوانید، این دو کار آخرش را دیدید؟
آن زمانی که رمان و داستان و اینها مینوشت، همه را خواندم. بله.
اگر بخواهید به نوجوانها بگویید کتاب خوب بخوانند، چه کتابی میگویید؟
ولله من الان به نوجوانها هیچ کتابی را پیشنهاد نمیکنم، چون من منقطع از نشر معاصرم. آدم باید کتابی را بخواند، بعد بگوید خوب است یا بد است. من الان آنقدر گرفتارم که مجال خواندن کتابهایی را که در طول این سالها منتشر شده، واقعا ندارم.
یکی از میان جمعیت بالاخره موفق میشود از اینترنت گوشی تاریخ تولد دکتر موحد را پیدا کند. وقتی میگوید دوم خرداد ۱۳۰۲ سال تولد دکتر موحد است، استاد میگویند که چند سال پیش شعری خطاب به موحد گفتم که دوم خرداد را هم داشت. حاضران درخواست میکنند که استاد شعر را بخوانند. یکی دو نفر هم با موبایل فیلم میگیرند.
استاد میخوانند: «شاد و خرّم دوّم خرداد ما/ روز میلاد مهین استاد ما/ آن موحّد کاو به توحید نظر/ جمع کرده جمله اضداد ما». صحبتها بین حاضران گل میاندازد. مرد جوانی با لباس نگهبانی پارک به جمعیت اضافه میشود و سلام و احوالپرسی با استاد میکند و همراه جمعیت قدم میزند و بحثها را گوش میکند. من از جمعیت جدا میشوم که عکس بگیرم. جمعیت زیر آسمان آبی حرکت میکند و به فراخور فراز و فرود سخنان میایستد و قدم تند میکند و دوباره بهآهستگی برمیگردد. مرد جوان نگهبان پارک از جمعیت جدا میشود. من چند فریم عکس میگیرم و به جمعیت اضافه میشوم و از استاد میپرسم:
استاد، روزمرهتان فقط با کتاب میگذرد، کتاب و نوشتن؟
تقریبا بله. تلویزیون و رادیو و اینها نگاه نمیکنم. اصلا اهلش نیستم. من فقط توی اینترنت بعضی سایتها مثل خبر و اینها را نگاه میکنم. بقیهاش دیگر نه. من از تلویزیون محرومم، از رادیو محرومم. گوشم هم خوب نمیشنود.
خوبیاش این است که اخبار ناامیدکننده را هم نمیشنوید!
(میخندند و با جدیت میگویند) هیچوقت ناامید نباش. هیچوقت. شما جوانید، حواستان فقط باید جمع باشد.
حواسمان پرت است فکر کنم.
بههرحال همیشه امکان اینکه جامعه خطا کند، هست.
ممکن است یک جامعه چند بار خطا کند؟
بله.
خانم میانسالی که در نیمه راه به جمعیت اضافه شده بود، استاد را به اتفاق جمع به خانهاش که در آن نزدیکی است دعوت میکند و با تشکر و لبخند جمعیت از جمعیت جدا میشود. درباره صفحه شفیعی کدکنی در فضای مجازی میگویم که چقدر بعضی مطالب را به فراخور روز، مناسب و درست انتخاب میکند آقای مهدی آقامیری. استاد میگویند بله، گاهی پستها را نگاه میکنند و مورد تاییدشان است. میگویم:
پُست روشنفکرِ نمیخواهم و روشنفکرِ چه میخواهم را از کتاب «چراغ و آیینه» گذاشته بودند. خیلی برای جوانها جالب بود آن مطلب.
خیلیها از آن حرف من فکر کرده بودند من میخواهم صادق هدایت را کوچک کنم، درحالیکه شرایط آینده مملکت و نگاه جوانها را میخواهم اصلاح کنم که ما احتیاج به روشنفکرِ چه میخواهم داریم، نه روشنفکرِ نمیخواهم.
چرا آن روشنفکر چه میخواهم به وجود نمیآید؟
خب سخت است. همان که گفتم از مامانت قهر کن. بگو خورش بادمجان دوست ندارم. یک رمان پستمدرن هم بنویس. چند تا جیغ بنفش بکش، میشوی روشنفکرِ نمیخواهم. روشنفکر چه میخواهم پدر آدم را درمیآورند.
یعنی ممکن است زمان تاثیر داشته باشد در پیدایشش؟
بههرحال… شاعر عربی گفته «بِقَدْرِ الکَدِّ تَکتَسِبُ المَعِالِی وَمَنْ طَلَبَ العُلَی سَهَرَ اللّیَالِی»، به بیان ساده یعنی برای آدمی نیست، مگر آنچه را که سعی کرده است.
نمیخواهید به مختصات آن جامعهای که روشنفکر چه میخواهم داشته باشد، بپردازید؟
من منکر روشنفکر نمیخواهم مثل هدایت نیستم، اما همه زندگی یک مملکت فقط انکار و دهنکجی باشد، آن جامعه به جایی نمیرسد. جامعه باید آدمهایی مثل تقیزاده و اینها داشته باشد که تمام برنامههایشان برای خودشان و برای مخاطبانشان روشن باشد. تقیزاده از وقتی که لباس آخوندی را از تنش درآورد و وارد صحنه مبارزات مشروطهخواهی شد، تا آخرین سالهایی که زنده بود، همه چیزش معقول و قابل دفاع است.
خب چقدر باید بگذرد که آدمهایی مثل تقیزاده بیایند؟
(میخندد و با مهربانی میگوید) نه، میآید. عجله نکن. عجله نکن. عجله نکن.
استاد دلسوزانه و مهربانانه روبهروی من میایستند و تعریف میکنند که در جوانی، پیش از اینکه در دانشگاه درس بدهند، کارمند کتابخانه مجلس سنا بودند. آن موقع دیگر تقیزاده سناتور نبوده، ولی به دلیل عشق و علاقهای که به کتاب داشته، هر هفته میآمده آخرین کتابهایی را که کتابخانه خریده بوده، ببیند. اتاق استاد در مسیری بوده که تقیزاده از آنجا میگذشته. استاد آنقدر از سیدحسن تقیزاده بیزار بوده که رویش را برمیگردانده او را نبیند. استاد اینها را گفتند و با لبخندی ادامه دادند: «دخترجان، حالا میفهمم که بزرگترین مرد تاریخ ایران در این ۱۰۰ سال تقیزاده بوده. آدم جوان که هست، با احساساتش میخواهد خیلی چیزها را بسنجد.»
جمعیت با حرکت آهسته استاد به راه میافتد. میپرسم معمولا چقدر پیادهروی میکنند؟ جواب میدهند روزهای جمعه چند قدمی در حد یکی دو ساعت. بقیهاش در خانه هستند. اگر حوصله کنند، کتابی ورق بزنند، یا غلطگیری کنند کتابهای خودشان را. میگویم آن مدتی که به خاطر کرونا مجازی تدریس میکردید، چرا دیگر ادامه ندادید؟ میگویند حوصله مجازی ندارند. باید دانشجو جلویشان باشد که بگویند سوالت را بگو تا جوابت را بدهم.
با یادآوری کلاسهای سهشنبه دانشگاه میگویم شما یکوقتهایی همان سوال دانشجو را هم در چند مرحله اصلاح میکنید و میگویید این سوال درستی نیست، درستش این است. با صدای بلند میخندند و میگویند خب، آدم سوال غلط را جواب بدهد، درحقیقت خیانت به عقل و هوش و فرهنگ است. اول باید ببینیم سوال درست کدام است. میگویم امروزتان شبیه دانشگاه شد که بچهها با شما میچرخند. استاد سری تکان میدهند و با لبخند میگویند: «من از دانشگاه خیلی لذت میبرم. هیچ چیزی برای من بهتر از معلمی نیست، ولی به همان سبک خودم باید باشد.» دوستی که با من وارد جمع شده بود، نزدیک گوشم میگوید به استاد بگو نصیحتی به من بکند. من با صدای بلند به استاد میگویم:
استاد، این دوستم میگوید یک نصیحتی به من بگویید!
هفته قبل اینجا یک کسی، به نظرم مرد ۶۰، ۷۰ سالهای بود، پسرش یا نوهاش را آورده بود، به من گفت این را آوردم شما او را نصیحتی بکنید. من این بیت حافظ را برای او، آن نوه، خواندم. فکر میکنم برای همه خوب است. «قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند/ بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم»، قدر وقتتان را بدانید. ببینید، شما میتوانید با خودتان مسابقه بگذارید. فرض کنید برای انگلیسی یاد گرفتن یا انگلیسیتان خیلی خوب است، برای آلمانی یاد گرفتن، روز اول دو تا لغت، دو تا جمله، روز سوم بیشتر، بیشتر، بیشتر، خودتان با خودتان مسابقه بالا بردن میزان یادگیری میگذارید. هیچکس هم به اصطلاح شما را کنترل نمیکند، ولی آنجا پیش وجدان خودتان میبینید و میگویید امروز کم کار کردی.
من همین مسابقه را توی ده، جایی که یک رادیو ترانزیستوری وجود نداشت، یک روزنامه نبود، همین کار را کردم. در همه ده ما یک رادیو آندریا بود برای پسرخاله مادرم بود. شبهای جمعه ما میرفتیم خانه او. او روشن میکرد و ما سخنرانی آقای راشد را گوش میدادیم و لذت میبردیم. تا هفته دیگر رادیو را باز نمیکرد.
استاد ادامه میدهند که آقای راشد یکی از بزرگترین مردان قرن بیستم است و علیالتحقیق سوادش، هوشش، تسلطش بر زبان فارسی و فرهنگ ایرانی بیمانند بوده. استاد میگویند دکتر خانلری برایشان تعریف کرده زمانی که وزیر فرهنگ بوده، با عدهای به دعوت محمدظاهر شاه رفتند به کابل. آنها مهمان ظاهر شاه بودند و نزدیک غروب دیدند ظاهر شاه هی رادیویش را نگاه میکند. یکمرتبه گفته آقای دکتر میبخشید، الان وقت سخنرانی جناب آقای راشد است، بنده باید بروم.
استاد خاطرهای را هم که از پدربزرگشان شنیدند، اینطور تعریف میکنند که آخوند ملاعباس، پدر آقای راشد، گفته میخواهم بروم زیارت. آن زمان رفتوآمد از تربت حیدریه که آخوند ملاعباس اهل آنجا بوده، تا به مشهد حداقل دو روز طول میکشیده. زنش گفته چارقدی چیزی هم برای او بگیرد. آخوند ملاعباس آمده مشهد، ولی حرم نرفته. روسری را برای زنش خریده و برده داده. بعد گفته حالا میخواهم بروم زیارت. استاد سری تکان میدهند و بعد ادامه میدهند:
«خب، این خودش کشاورزی میکرد و از راه کار، زندگی میکرد. منطقه تربت حیدریه منطقه بسیار بیآبی است. یک کسی گفته آخوند ملاعباس ریا میکند، حالا من این را امتحان میکنم. در مرداد که کمبود آب و تشنگی مزرعه هست، این آدم جوی آبی را که به مزرعه آخوند ملاعباس میرفت، منحرف کرد توی خارهای بیابان. آخوند ملاعباس از مزرعهاش دید آب نمیآید. بیل روی شانهاش آمد و دید، اصطلاحا ما میگوییم به کال دادن یعنی هدر دادن، یک مردی بیل سر شانهاش است و آبی را که به مزرعه آخوند ملاعباس میرفت و سهم او بود از تقسیم آب، کال داده توی خارها. آخوند ملاعباس میدانید چه گفت؟ گفت اخوی وقتی خارهای خودت را آب دادی، آب را ببند، مزرعه من از خشکی دارد تلف میشود. آدم باورش نمیشود. هر کس دیگری بود هزار جور فحاشی میکرد.»
زن و مرد جوانی با لبخند و سلام به جمع اضافه میشوند. من میپرسم:
استاد، فکر میکنید در ایران، مثل خراسان وزنه سنگین اینطوری داریم؟
یک مقدار مربوط به سنت تاریخیاش است، یک مقدار هم مربوط به اینکه زبان فارسی در خراسان با جاهای دیگر فرق میکند. شما نمیتوانید بگویید فرقی نیست.
در نقاشی هم آن خطه قوی به نظر میرسد. خانم درودی مال آنجا بود!
ایران، ببین ایران متولد نیشابور بود و بزرگشده مشهد و عملا خراسانی بود، ولی خانواده ایران هم مهاجر بودند.
در موسیقی، شجریان!
شجریان خراسانیِ اصل است. (میخندد) شجریان تا آنجایی که میدانم، هفت پشتش خراسانی بود.
فکر میکنید دوباره مثل صدای ایشان بیاید؟
یک مسئله، مسئله حنجره و صداست که حتما امکانش هست. الان ممکن است همایون همه امکانات حنجره پدرش را داشته باشد. ببینید، یک چیزی بهتان بگویم؛ شجریان اینجوری بود که اگر میشنید در سیبری یک نفر هست که تو بیات ترک یک گوشهای را یک جوری میخواند که شجریان بلد نیست، پیاده راه میافتاد که برود به سیبری و آن گوشه را یاد بگیرد. این چنین فداکاری برای این هنر باید پیدا بشود، حنجره پیدا میشود.
(یکی از حاضران جمع میگوید) خیلی باید بگذرد… ایرج خیلی بالاتر از شجریان است.
(استاد سرِ جایشان میایستند و با تاکید میگویند) نه. هرگز. هرگز. این حرفها را اصلا نزنید آقا. این حرفها چیست.
(همان مردِ همراه جمعیت ادامه میدهد) خود شجریان میگوید.
(استاد همچنان از حرکت باز ایستادند و با جدیت میگویند) بیخود میگوید. (حاضران میخندند و استاد ادامه میدهند) شجریان تعارف میکرد. با همه تعارف میکرد. تو زنها مثل قمر و تو مردها مثل شجریان نیامده و نخواهد آمد.
من که چند فریم از این حالات جدی و توقف کنار درخت جمعیت و استاد عکس گرفتهام، به جمعیت نگاه میکنم که به درِ خروجی پارک نزدیک میشوند. جلو میروم و چند سوال آخرم را میگویم:
استاد، شما شعر بیشتر میخوانید تا داستان، درست است؟
شعر را تا حدی بیشتر میخوانم. به دلیل اینکه حرفه من است. (میخندند)
همیشه سرکلاس میگفتید حافظ را باید چند بار خواند. این را راجع به داستان هم میتوانید بگویید که فلان نویسنده یا نثر فلان کتاب را چند بار بخوانید، مثلا بیهقی، گلستان؟
ببینید، داستان داریم تا داستان. شما داستایِوسکی را اگر همه عمر بخوانید، تمام نمیشود، ولی شما داستانهای دیگر را یک بار میخوانید، فرمش شما را اقناع میکند، چون دیگر حرف ندارد. درحالیکه هر جای داستایِوسکی را باز کنید، یک حرف عجیب و غریبی پیدا میکنید.
یک فکر چند لایه دارد.
بله. بله. یعنی حرفهایی که آن آدمها میزنند، عجیب و غریب است.
شبیه داستایِوسکی را ما داریم؟ ادبیات فارسی دارد؟
نه. هرگز. امکان ندارد. داستایِوسکی در ادبیات بشری منحصر است. خود روسها هم ندارند. تولستوی هرگز داستایِوسکی نمیشود.
روسیه هم یک مقداری از لحاظ ادبیاتی افت کرده، درست است؟
من الان نمیدانم، ولی اتحاد جماهیر شوروی که درست شد، خلاقیتش کم شد.
استاد، من گزارش این گشتوگذار و گفتوشنودم را بنویسم، اشکالی که ندارد؟
نه. اصلا. اصلا.
من آخرین عکس را هم وسط خیابان خلوت میگیرم و لبخند و بَهبَه گفتن استاد قاب میشوند. از حوصله و مهربانی همیشگیشان تشکر میکنم. دوستی که نصیحتی از استاد خواسته بود، کنار دست من از استاد خداحافظی میکند که استاد دوباره پای ماشین تکرار میکند:
«قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند/ بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم» تو بهترین سرمایهای را که بشر میتواند داشته باشد، در اختیار داری؛ جوانی.
من و جمعیت کوچک بازمانده در سرازیری خیابان هر لحظه از هم کم میشویم و هر کداممان با اندوختهای که از همراهی در این پیادهروی به دست آوردیم و دیالیتیکی که در این باغ کوچک در ذهنمان ماندگار شد و به اندیشهمان واداشت، به گوشهای از شهر روانه میشویم.
«وه!
چهها فاصله!
اینجاست،
در این نقطه که من
در دلِ شهرم و هرلحظه شوم دور هنوز»
از گزینه اشعار، مروارید، ۱۳۸۲
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۹
مرسی بابت این گزارش خوب
ممنون بابت نظرتون.
زنده باشید خانم با سلیقه، چقدر قشنگ گزارشِ این دیدار را بیان کردید . من آرزو ی دیدن استاد را دارم تا بوسه ای بر دستانشان بزنم
سلام خانم عابدینی خسته نباشید
وقتتون بخیر
ببخشید توی کدوم پارک استاد رو دیدید؟
دیگه چی داری اینجا؟
داستان «فونت خوب کتاب آقای نویسنده»
تخیل سالخورده؛ تصویرسازی کتاب «سفر به مرکز زمین»
داستان کوتاه «ویسما» – نوشته محمد قاسمزاده
یادداشتهای اهالی فرهنگ و هنر درباره بهروز وثوقی
بخشی از داستان «گارگانتوا و پانتاگروئل»
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به مجله 40چراغ است و هر گونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی وب سایت و بهینه سازی وب سایت دنیای وب