دهه شصتیها در سازمان اسناد
و کتابخانه ملی چه میکنند؟
فائزه دائمی
سه جوان وارد میشوند. یکیشان کارت دانشجویی مقطع دکتری، دیگری مقاله آیاسآی منتج از پایاننامه کارشناسی ارشد و آخری کارت بورد دامپزشکیاش را نشان میدهد و منتظر میمانند تا کارت عضویت یکسالهشان در کتابخانه ملی صادر شود. چرا؟ چون حداقل شرایط لازم تحصیلی برای عضویت در کتابخانه ملی، فارغالتحصیلی در مقطع کارشناسی ارشد ناپیوسته، سطح سه حوزه و نیز دکترای حرفهای و کارشناسی ارشد پیوسته از ترم ۱۰ به بالاست.
کارت عضویت به دست و کولهپشتی به دوش میروند تا با رعایت پروتکلهای بهداشتی، کمُدی دریافت کنند و بعد میزی را انتخاب کنند و بپیوندند به خیل دانشجویان دکتری و فارغالتحصیلان ارشد و پزشکهایی که زرنگتر بودهاند و قبل از آنها رسیدهاند و پشت میزهای نورگیر نزدیک پنجره نشستهاند و سرشان توی کتاب است. چه کتابی؟ همان کتابهای بنفش و مشکیای که توی دست این سه جوان هم سنگینی میکند. سه تا میز خالی در گوشه و کنار تالار عظیم عمومی پیدا میکنند و بدون فوت وقت و عقب افتادن از برنامه، شروع میکنند به خواندن. به جان کندن. به چنگ زدن به ریسمان سیاه و سفیدی که میترسند مبادا بگزدشان، اما چارهای ندارند. کتابهای کمبریجشان را باز میکنند و شروع میکنند به تقویت مهارتهای چهارگانه خواندن، نوشتن، شنیدن و حرف زدن به زبان انگلیسی.
کتابخانه دراندشت و میزهای فراخ و فضایی که اگر خودت هم نخواهی، هُلت میدهد که با تمام قوا به سمت هدف کوتاهمدتی که لازمه رسیدن به هدف بلندمدتت هست، یورتمه بروی. کتابخانه ملی نمکگیرت میکند. یعنی یکجوری تحت تاثیر جوی که داری تویش نفس میکشی، قرار میگیری که اگر تلاشت را نکنی، از خودت و جماعتی که پشت میزهایشان قوز کردهاند، خجالت میکشی.
اینهایی که پشت میزهای چوب گردوی اعلای کتابخانه ملی قوز کردهاند، چه کسانی هستند؟ شاید باقیمانده نخبههای دهه شصتیهای مقیم کشور.
اینروزها اگر به دنبال جوانان پرشروشور انتخابات ۸۸ و ۹۲ و ۹۶ میگردید که گلو پاره میکردند برای پر کردن صندوق رأی و دعوت از دوستانشان برای ماندن و ساختن، همانهایی که ریش/ گیس گرو میگذاشتند برای همدورهایهایشان که «الان وقت رفتن نیست و بوی بهبود ز اوضاع جهان میآید و چند سال دیگر بمانید، شاید شد»، بروید سراغ کتابخانه ملی و از احوال ساکنانش بپرسید.
جوانان پرشروشور انتخابات ۸۸ و ۹۲ و ۹۶، حالا با شقیقههایی که به جوگندمی میزند، قوز کردهاند پشت میزهای فراخ کتابخانه ملی و همانطور که تستهای کتابهای کمبریج را یکی یکی میزنند و جلو میروند، سعی میکنند به این فکر نکنند که اگر همان موقعها میرفتند پی کارشان، حالا مجبور نمیشدند دانشجوی دکتری بودنشان را از استادی که به شرط نمره آیلتس بالای هفت، بهشان پذیرش داده، پنهان کنند.
توی راهروها که راه میروی، صدایشان را میشنوی که دارند درباره موسسات معتبر برگزاری آزمون آیلتس حرف میزنند و پز رنکینگ دانشگاهی را که یکی از بهترین استادهایش آنها را روی هوا زده میدهند و بعد دوباره ساکت میشوند. دهانشان بسته میشود. میروند توی خودشان و با گلوهای دردناکی که اگر التزام کتابخانه هم نبود، صدایی ازش درنمیآمد، برمیگردند پشت میزشان و تست چهار کتاب دهم کمبریج را باز میکنند و سعی میکنند اینبار از ۴۰ تا تست لیسنینگ، ۳۲ تایش را درست بزنند.
این روزها شاهد موج مهاجرتی آخرین بازماندههای دهه شصتیهایی هستیم که ایمان داشتند میشود ماند و ساخت. میشود نرفت و زندگی ساده آرامی داشت. اصلا میشود بیخیال درس شد و زد توی کار آزاد و ماند. میشود وام ازدواج و وام مسکن و حاصل سالها پسانداز را روی هم گذاشت و خانه خرید و ماند. شاید شد پولی را که خانه از تویش درنیامد، توی بورس گذاشت و روزگار گذراند و زنده ماند. اما بالاخره یک جایی یک چیزی مثل پُتک خورد توی سرشان و فهمیدند که نمیشود. و نمیشود با واکسنی که نه ساخته میشود و نه وارد میشود، زنده ماند.
تعداد زیادی از باقیماندههای نخبههای دهه شصتی مقیم کشور، بالاخره در اواسط دهه ۳۰ زندگیشان با پشتی خمیدهتر و روحی که بارها از یک سوراخ گزیده شده، دارند زور آخرشان را میزنند برای نجات خودشان و وابستههایشان.