یادداشتهایی برای اول مهر و شاید هم برای همه سال
غزل محمدی
معلمها، بله معلمها همان کسانی که زیر تعلیم و تربیت و فریادهایشان شاید تنمان لرزیده باشد و سال تحصیلی به کاممان تلخ.
مهر آغاز فصل رجعت است. آغاز بازگشت به خانه دومی که نیمکتهایش لانه کوچکی میشود برای بچهها. اینکه میگویم بچهها، تمام کسانی را که قرار است پشت نیمکت بنشینند، دربر میگیرد. حتی آن مرد ۶۰ سالهای را که کنکور داده است و میخواهد در سالهای پیش رو بیشتر درباره رموز زندگی بداند. از تجربه انسان بودن و زندگی کردن اگر بخواهم بگویم، در ایام مدرسه تنها چهار معلم را به یاد میآورم که من را شنیدند. من را فهمیدند و خواستند بدانند در ذهنم چه میگذرد. هیچگاه با صفر و منفی تهدیدم نکردند و از حنجرهشان برای دادهای بلند تربیتکننده استفاده نکردند. معلمهایی که ما را فراتر از کلاس انسانهایی که برای خودشان نظر و شخصیت دارند، دانستند. بعدترها در دانشگاه استادهای زیادی دیدم. بعضیهایشان آمدند و درس دادند و رفتند و ما دعایشان کردیم به خاطر علمی که به ما میآموزند. بعضیها اما به جز علم نگاهی در چشمهای دانشجوها کردند و تا ته دلشان را خواندند. چنین فضایی فرمول سختی دارد که همه معلمها بلد نیستند اجرایش کنند. همین است که دانشآموزان و دانشجویان از کلاس یک معلم فراریاند و شگردهای متنوع پیچاندنش را به کار میگیرند و سر کلاس معلم یا استاد دیگر یک ربع زودتر حاضر میشوند تا نیمکت اول بنشینند و صورت ماه استاد را رویت کنند.
یادداشتهایی که میخوانید، دلنوشتههای بچه محصلهاست بهعلاوه نوشتههایی از دو ماه شب چهارده؛ دو معلم واقعی. سمیرا قیومی که نور چشممان بود و هست؛ زنی که آنقدر برایمان داستان خواند تا زندگی کردن را از قصهها یاد بگیریم. دیگری مریم مینایی که اولین بار طعم لذتبخش کلاسهای واقعی ادبیات مدرسه را با او چشیدم؛ معلمی که سر کلاسهایش نفسهای برخاسته از روی آسودگی میکشیدیم و به توصیف زیبایش از دنیای بیرون گوش میسپردیم.
برای زامبیهای مرکز ۲۷ که خوب بلدند حتی به نوکیا یازده دو صفر بخندند
سمیرا قیومی
استاد دانشگاه و مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
عجب دنیای وارونهای! دیگر به هیچکس و هیچچیز نمیشود اعتماد کرد. حتی به بچههایی که خودت بزرگشان کردهای. مثلا اتفاق همین هفته؛ وقتی مشغول نوشتن رمان تازهات هستی، فکری در ذهنت جرقه میزند. گوشی موبایل را برمیداری و در گروه «زامبیهای مرکز ۲۷» مینویسی: «بچهها به نظر شما یک معلم باحال چه جور معلمی است؟ وقتی نوجوان بودید، کدامیک از معلمهایتان باحالتر به نظر میرسید و چرا؟ در واقع به تقلب گرفتن از شاگردهایت متوسل شدهای (و این خودش از وارونگیهای دنیاست)، چون شخصیت اول رمانت یک معلم باحال است. پس آنها دست به کار میشوند و با منقاش به جان خاطراتشان میافتند و بالاخره یکی برایت مینویسد: «ما معلمی داشتیم که گوشوارههای اشکی سبز-آبی میانداخت و به یک کوزه سفالی ظریف و بلند شبیه بود که حرفهایش بوی خنک رُس بارانخورده میداد.» و آن یکی از معلمی بنویسد که حتی در مدرسه شلوار زرشکی میپوشید و سر کلاس بیهوا میزد زیر آواز و تو با خودت فکر کنی من به کدامیک از اینها شباهت دارم؟ منی که یک عمر تنها ملاک انتخاب لباسم این بوده که اتو نخواهد و اگر هم مثلا جنس لباسی که برایم هدیه آوردهاند، اتولازم بوده، توی چشمهایش زل زدهام و گفتهام میدانم که دلت یک ماساژ حسابی میخواهد؛ دلت میخواهد هر صبح قولنجت را بشکنم، اما متاسفم واقعا وقتش را ندارم، پس بیا با هم کنار بیاییم. و همینطوری با مانتوهای از دهان یک حیوان شریف بیرون کشیده، رفتهام سر کلاس. اینها هنوز آن وارونگی نیست که اولش قولش را دادهام. وارونگی اصلی وقتی است که غزل خانم محمدی، تنها کسی که هنوز از معلمهای باحالش ننوشته و هرچه چشم در راه تقلبش بودی نرسانده، برایت وویس بگذارد که خانم قیومی میشه برای چلچراغ یک یادداشت بنویسید و بگویید یک معلم باحال چه جور معلمی است. آن وقت است که یاد یک خدابیامرزی میافتی که ورد کلامش این بود که سوال رو با سوال جواب نده و فکر میکنی راستی یک معلم باحال چه جور معلمی است. و البته که فکرت به جایی قد نمیدهد.
فکرت به جایی قد نمیدهد، چون همه چیز وارونه شده است. مثلا نوجوان که بودی، معلمهایی پیدا میشدند که وقت نشستن و بلند شدن، مانتویشان که کمی کنار میرفت، دامن پیراهنهای گلمنگلیشان دیده میشد که برای من یعنی خانم معلم صبح وقت آمدن به مدرسه، حتی حوصله عوض کردن پیراهنش را نداشته و مانتو را روی همان پیراهن خانگی پوشیده به این امید که این روز کسالتبار هم زودتر تمام شود و از مدرسه به آغوش گرم و نرم خانهاش برگردد و حتی زحمت تعویض دوباره لباسش را نکشد. بچههای دهه ۶۰ خوب یادشان است که آن روزها پوشیدن دامن زیر مانتو یک تیپ خفن هنری نبود. همه چیز وارونه شده است.
خلاصه این معلمها توی ذهنت با سرعت و به طرز شگفتانگیزی میرفتند در لیست آنهایی که نمیشود روی باحال بودنشان حساب کرد. مگر اینکه خلافش ثابت میشد. بعد ذهنت میرود به هفته قبل و همایش مکاتبهای کانون؛ آنجا که کارگاههای ادبیات را بهترین کلاسی دانستند که مثل آن را در مدرسه و حتی دانشگاه تجربه نکردهاند. و از خودت میپرسی چرا؟ واقعا چرا؟ تو که نه گوشوارههای رنگارنگ داشتی و نه مثل یک کوزه سفالی ظریف و باریک آواز میخواندی! تو فقط در همه لحظهها به یاد زامبیهای مرکز ۲۷ بودهای، مثلا وقتی داشتی رمانی میخواندی و به جمله یا صفحهای رسیده بودی که روزت را قشنگ کرده بود، سریع آن را برای خواندن سر کلاس یادداشت کردهای، حتی وقتی یک کتاب در زمینه زبانشناسی میخواندی و نکتهای فلسفی درباره زبان در آن آمده بود که مسحورت میکرد، تا جایی که به درک یک نوجوان برسد، سادهاش کردهای، در جادههای شمال وقت توقف و مزمزه کردن لواشکهای بین راه، نصف کولهات پر شده از ورقههای لواشک که جان میداد برای غروبهای کلاسهای ادبی، وقتی فیلمی میدیدی یا آهنگی میشنیدی که با قلبت الاکلنگ بازی میکرد، دنبال راهی بودی تا در کتابخانه غالبا بی امکانات نمایشش بدهی، شده با بردن لپتاپ و اسپیکر و باور نمیکنید ضبط و پخش صوتهایی که الان دیگر به خاطرهها پیوستهاند، وقتی به یک مراسم متشخص فرهنگی دعوت میشدی و با احترام چیزی مثل تقویم کوچک سال جدید یا نشان کتابهای بامزهای تعارفت میکردند، با خجالت هفت، هشت تا میچپاندی توی جیبت برای بچههای کلاس ادبی؛ وقتی…
از وارونگیهای قشنگ دنیا اینکه اینها هیچکدام نمیتوانست مصداق باحال بودن یک معلم باشد اگر بچههای کلاس متوجه این همه مهر که در دلم هست، نبودند. اگر متوجه این نبودند که در لحظه لحظه زندگیام به آنها فکر کردهام، با آنها بودهام، در هوای آنها نفس کشیدهام، اگر آنها با حرفها و نگاههایشان، اصلا با پای کلاسها ایستادنشان همه اینها را درک نمیکردند، شاید الان به جای من، یک معلم واقعا باحال اینها را برای شما مینوشت؛ معلمی که گوشوارههای اشکیاش هر لحظه در حال چکیدن باشد و حرفهایش بوی خاک بارانخورده بدهد… اینجاست که باید بگویم باحالی از خودتان است، حتی اگر سالها، از ته دل، به موبایل نوکیا یازده دو صفر من خندیده باشید.
من یک معلم نگرانم
دکتر مریم مینایی
معلم المپیاد و استاد ادبیات
جایی در فیلم «انجمن شاعران مرده» -فیلم کالت معلمها- جان کیتینگِ معلم میگوید: «جرئت داشته باش، از زندگی لذت ببر، همین زندگیت رو فوقالعاده میکنه.»
کدامیک از ما که به خواست خود یا تقدیر معلمیم، قائل و عاملیم به این جملات؟ کدامیک از ما قادر بودهایم که آن جرئت دزدیدهشده را به آنها که در کلاس درس ما نشستهاند، باز پس دهیم؟ تمرکزِ صرف بر کتاب درسی، آزمونهای هفتگی و ماهانه، کلاسهای جدی و خشک تابستانی، تغییر مداوم نظام آموزشی، هدفگذاری کنکور به مثابه غایت تمام تلاشهای یک دختر یا پسر نوجوان و انواع فشارهای پنهان و آشکاری که در طول سالهای تحصیل در مدرسه به آنان وارد میکنیم، جز قطع علاقه و ایجاد فاصله عمیق بین دانشآموز و فضای مدرسه، و تشدید ازخودبیگانگی چه کرده است؟ بارها و بارها این سوالات را از خود پرسیدهام و در شروع هر سال تحصیلی، بیش و پیش از نوشتن طرح درس به این اندیشیدهام که برای سرگشتگی یک دانشآموز حین انتخاب رشته چه میتوان کرد؟ چطور خانواده نگرانِ شغل و آینده را با فرزندی همراه کرد که سودای رشته انسانی یا هنر را در سر میپروراند؟ حق با کدام است و اساسا آیا حقّ خانواده محلی از اعراب دارد؟
من بلافاصله پس از پایان دوران مدرسه، از آن سوی میز و نیمکت شاگردی به این سو پا گذاشتم و همزمان با تحصیل در دانشگاه، در مدرسه و حالا در مدرسه و دانشگاه توامان تدریس میکنم. ۱۴ سال است که ادبیات درس میدهم، اما هنوز پاسخ این سوالات را نمیدانم. به سهم خود کوشیدهام بار ذهنی دانشآموزانم را سبک کنم، اما به قول کلمنتاین در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»: «مردم نمیدونن که بچه بودن چقدر تنهایی داره.» در تمام این سالها تلاش کردم به تکتکشان نزدیک باشم، جلسه اول هر کلاس از علایقشان در فیلم و کتاب و موسیقی بپرسم، نام کوچک تمامشان را یاد بگیرم و از هر کس یک خصوصیت منحصربهفرد بدانم تا جایی غافلگیرشان کنم و حالشان خوش شود. سعی کردم با بحثهای آزاد، آنچه را درونشان نهفته، بیرون بریزند و خود صدای خود را بشنوند، گله کنند، غر بزنند و درباره هر چیز و همه چیز نظر داشته باشند. من به خود میبالیدم، سالهای سال مفتخر بودم به تاثیری که میتوانم بگذارم و میگذارم، اما امروز میدانم که نشده و نمیشود این حجم عظیم رخوت را از آنان گرفت. میدانم که من فقط یک معلمم و در همین معلمی هم ناتوان. آن روز به ضعف خود و همهمان پی بردم که معلم دانشگاه شدم. روزی که دانشجویان ترم یک از من پرسیدند: «استاد غیبت براتون مهمه؟» روزی که انجمنهای خالی دانشکدهها را دیدم. کجاست آن نوارخانهها و فیلمخانههای پر ازدحام سالهای پیش؟ آن شوراهای صنفی پرحرارت؟ آن حلقههای زنجیروار و بحثهای داغ؟ کو آن تالارهایی که روز خالی نداشتند از بس درشان همایش و نقد و بزرگداشت برگزار میشد؟ همکف دانشکدهها و حیاطها که از تجمع دانشجوهای چای به دست خالی نمی-شد؟ قصدم مقایسه نسلی نیست. آگاهم به عوض شدن شرایط و زمانه؛ اما ذهنم چنین تغییری را در چنین فاصله کوتاهی برنمیتابد. روزگاری کنکور، شبیهساز موفقیت بود، لااقل رویای خوشبختی را تداعی میکرد. امروز تنها منجنیقی است برای پرتاب دانشآموز به دانشگاه. او به دانشگاه میرود، چون باید برود. چون جایی، چیزی، در انتظارش نیست. دانشجویی که از آن نظام کسالتبار رها شده و به دانشگاه آمده برای آنکه جهان را تغییر دهد، حالا چند ساعت وقت میگذارد که چطور همه کلاسهایش را در سه روز جا دهد، برای آنکه کمتر به دانشگاه بیاید. او دو سال اول دانشگاه هنوز از کنکور خسته است. دو، سه سال بعد هم شادی نیمه-جانش از راهیابی به دانشگاه، در خود دانشگاه میمیرد و تمام. ۱۶ آذرهای پیاپی میآیند و میروند و او به اسلافش نگاه میکند که چگونه در پی کار، جان و جوانی را سپری میکنند، دیگر به چه شوری سخنران دعوت کند و برنامه بگذارد؟ دانشجو، حالا باید فارغ از کلاس و درس، به قیمت غذای سلف فکر کند، به خوابگاهی که جا ندارد و خوابگاه خصوصیشدهای که هر روز گران میشود. کالایی شدن آموزش رمق از جان دانشآموز و خانوادهاش، دانشجو و خانوادهاش، معلم و استاد و همه آنان که درگیر این فضا هستند، میگیرد.
من معلمم. شیفته نسلی که هر سال ۳۰۰ نفرشان روبهرویم مینشینند و نمیخواهم اضمحلالشان را ببینم، شیفته دختران مدرسهام و دانشجویان کلاسم، که جان و جرئت پرسیدن سوالهای تازه ندارند. نمیخواهند بیشتر بدانند؛ چراکه به زعم آنها- و بهدرستی- جایی به کارشان نمیآید. اما من، هنوز و همیشه، به همین نسل و تمام نسلهایی که در راهاند امیدوارم؛ چراکه آنها بیش از ما رموز شاد زیستن را میدانند و آن که بداند چطور میشود شاد بود، یقینا خواهد دانست چطور باید زندگی کرد.
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
غزل محمدی
– «بسم الله»ش رو بکن «به نام خدا» خانم بیزحمت.
فلش را میزند به کامپیوتر و صفحه وردی روی صفحه باز میشود.
– این کاراشو ما نمیکنیم آقا. این یکی رو میکنم حالا براتون ولی ادیتهاشو خودتون بکنید، ما فقط پرینت نهایی رو میگیریم.
– «بسم الله» میمونه زیر دست و پا خانم. من استادم تو این دانشگاه. دانشجو جزوهش رو پرت میکنه اینور اونور. درست نیست. چشم، ولی از این به بعد فقط پرینت نهایی رو میدیم به شما.
– شما استاد هستین اینجا؟
– بله. حقوق…
مرد برگهها را میگیرد و تهشان را میکوباند روی شیشهای که زیرش پر از خودکارهای نوکتیز آبی و هایلایترهای رنگی است.
– چقدر تقدیمتون کنم؟
– قابلی نداره استاد.
در شیشهای لوازم تحریری باز میشود و زنی میآید تو.
– بگو چقدر میشه دختر خوب.
زن رو به مرد میگوید: «یه خودکار آبی میخوام منم فرشید.»
مریم همانطور به چشمهای بزرگ زن که از پشت شیشههای مربعی عینکش که قاب سیاه دارد، نگاه میکند و خودش را در لباس چروکیده مدرسه پشت نیمکت در چشمهای او میبیند.
– خانم شهنازی!
زن برمیگردد و نگاهش میکند. میآید جلو و محکم دست مریم را میگیرد. و بعد میکشدش طرف خودش و بغل میکند. مریم نمیخواهد از او جدا شود. خانم شهنازی در گوشش میگوید: «ادبیات خوبه؟»
مریم را رها میکند و رو به مرد میگوید: مریم شاگردم بود تو دبیرستان هما. الان ادبیات میخونه.
مرد کت و شلواری سر تکان میدهد و لبخند میزند.
خانم شهنازی همیشه خدا موهایش کوتاه کوتاه بود. این را میشد از چتریهای همیشه شرابی و کوتاهش که از جلوی مقنعه بیرون میزد، فهمید. اما مریم خوب به یاد میآورد روزی را که بچهها سر کلاس اصرار کرده بودند و خانم شهنازی لحظهای مقنعهاش را درآورده بود و بچهها از دیدن موهای معلمشان جیغ کشیده بودند.
– مریم، دیگه دل و دماغ نداشتم. حتی دل و دماغ ادبیات درس دادن.
فرشید هم یک سال بود دیگه دانشگاه نمیرفت و خونه بود.
بعد به همسرش اشاره کرد. مرد لبخندی میزند و میگوید: امروز شبیه روز اولیه که رفتم سر کلاس. الان سه ساله که درس ندادم.
مریم به هر دوشان نگاه میکند. خانم شهنازی گفته بود که همسرش دیگر نمیتواند تهران دانشگاه درس بدهد و برگشته رشت. مریم دیگر نمیپرسد چرا، و فقط به گونههای ککمکی و چشمهای سیاه و گنده خانم شهنازی که نصف صورتش را گرفته است، نگاه میکند.
اولین جلسه کلاس ادبیات دوم دبیرستان را خوب به یاد دارد. اولین سالی که انتخاب رشته کرده بود. اولین چیزی که او را به خود میخ کرده بود، دستهای خانم شهنازی بود. دستهایی که روی پوست ابریشمیاش پر از رگهای برجسته و آبی بود که ختم میشدند به ناخنهایی که از ته گرفته بودشان تا گچ زیرشان نرود. دستهایی که عجیب به دستهای مامان شباهت داشت و مریم فکر میکرد خانه را با خود به مدرسه آورده است.
خانم مینایی بعد از اینکه وارد کلاس شد، کولهاش را روی میز گذاشت و با گچ روی تخته نوشت: سلامی چو بوی خوش آشنایی
و او فکر کرده بود سالهاست او را میشناسد.
– البته الان تهران کلاس ادبیات دهم و یازدهم و دوازدهم یه مدرسه غیرانتفاعی رو دارم.
– چه حیف.
– چرا حیف؟
– خانم شهنازی شما باید رشت میموندین. بچههای تهران معلمهای خوب زیاد دارن. چرا نموندین؟ چطور دلتون اومد شهر بارونیمونو ول کنین؟
خانم شهنازی نفس عمیقی میکشد. دست میکند توی جیبهای مانتویش و به بیرون از مغازه نگاه میکند: باز هم برمیگردم. اون روزا از تهران کندیم اومدیم رشت که یه ذره دلمون باز شه. دیگه فرشید دانشگاه نمیاومد، من هم هوای تهران برام سنگین بود. همون موقعها بود که رفتیم رشت پیش پدر و مادرم. حالا دوباره فرشید برگشته دانشگاه. نمیتونستم تنها بمونم…
مرد کت و شلواری به ساعت مچیاش نگاهی میاندازد. خانم شهنازی میگوید: مریم جان عزیزم از دیدنت خیلی خوشحال شدم. منو یاد تمام روزهای خوب کلاسهای ادبیات انداختی. الان باید بریم. ولی باز میام اینجا خرید میکنم، بهت سر میزنم حتما. راستی هنوز شعر میگی؟
سری تکان میدهد. نمیگوید نه. که دیگر نمیداند برای که بخواندشان.
مریم برایشان دست تکان میدهد، ولی نمیگوید که از دیدنش قلبش چه حالی شده است. نمیگوید که دستهایتان هنوز هم شبیه دستهای مامان است. نمیگوید که او را بیشتر از ادبیات دوست داشت که وقتی رتبهها آمد، به جای حقوق انتخاب اولش را ادبیات زد تا در رویاهایش شبیه او باشد. نمیگوید که شاید اگر خانم شهنازی با آن مانتوی سبز روشن و جیبهای گشاد و لبخند کشیدهای که دندانهای خرگوشیاش از آن بیرون زد بود، میآمد و میگفت معلم ریاضی است، عاشق ریاضی میشد. هیچ نمیگوید و فقط دست تکان میدهد. ساغر در را هل میدهد و میآید داخل مغازه. یک ساندویچ که رویش نوشته همبرگر، میگذارد روی قفسه شیشهای.
– مریم، البرزی دیگه نثر معاصر ارائه نمیده. میگن مرخصی گرفته رفته این ترمو.
مریم برمیگردد از توی جعبه غلطگیرها که روی قفسه دیوار است، یک غلطگیر برمیدارد و رو به دختری که پشت ساغر ایستاده، میگوید: دو هزار تومن.
بعد کولهاش را از روی صندلی سبز برمیدارد و از توی جیب جلویش برنامه هفتگیاش را بیرون میکشد. میداند توی جامدادیاش غلطگیر ندارد. غلطگیری از روی قفسه برمیدارد و روی کلاس هشت تا ده صبح سهشنبهها را سفید میکند.
– چی کار میکنی روانی؟ میخوای حذف کنی؟ شونزده واحده میشی بدبخت. آخرشم بهت سنوات میخوره.
ساندویچش را برمیدارد و گاز بزرگی از باگت سرش میزند.
– بریم. قنواتی اومد جام وایسه. من یه ربع دیگه کلاس دارم.
اول مهر را چپاندم توی ساک و آمدم تهران
کیا هاشمی
باز آمد بوی ماه مد… (مکث میکنی) رسه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازه…
سیزده را نمیشمری. لازم نیست. خرافاتی نیستی. به نظرت سیزده نهتنها نحس نیست، بلکه خیلی هم قشنگ است. مدرسهها که باز میشد، همیشه خوشحالترین بودی. شاید چون تابستانها خیلی حوصلهسربر بود (که البته هنوز هم هست). شاید چون عاشق حالوهوای پاییز و مدرسه و متعلاقتش بودی؛ بخار رقیقی که صبحهای زود در راه مدرسه از دهان بیرون میآمد و خبر از نزدیکی رفقای غلیظترش میداد، سرمای دلچسب صبح پاییز که گاهی کاپشن زمستانی میطلبید و کاپشن به دست برگشتن به خانه همان روز ظهر زیر آفتاب دلچسب ظهر پاییز، فوتبال بازی کردن ساعت هفت صبح در حیاط مدرسه با سوییشرت و کلاه زمستانی و بعد نفسنفس زنان از جلو نظام دادن در صف، غروبهایی که هر روز زودتر سر میرسیدند و به تاریکی و سرما فرصت جولان بیشتری میدادند، حتی سروکله زدن با تکالیف چغر و بدبدن.
همیشه عاشق پاییز بودهای. مهر، آبان، آذر. دی نه. دی را دوست نداری. دی پر از امتحان است. دی سگلرز زدن در کوچههای یخزده است. دی سوختن استخوان از سرما و نفس کشیدن با طعم یخ است. دی سرهای در گریبان است. دی، زمستان است…
عشقت به پاییز با ورود به دانشگاه قرار است بیشتر شود. پاییز که همان پاییز است و انقلاب و دانشگاه تهران و دانشکده حقوق و بلوار کشاورز و اصلا «دانشجو بودن» مگر میتواند دوستداشتنیترش نکند؟
همان اولین پاییز به تو میآموزد که دانشجو بودن گاهی حتی میتواند از قشنگی پاییز کم هم بکند.
طولی نمیکشد که اولین مهرِ دانشجو بودن حالیات میکند که جنس این پاییز با قبلیها متفاوت است. این پاییز نه از جنس آرامش عصرگاهی خانه گرم و نرمتان، که از جنس جنبوجوش دم غروب انقلاب است. نه از جنس شیر و کیک بعد از انجام تکالیف ریاضی، که از جنس چای و سیگار دور تئاتر شهر بعد از قدم زدن در ولیعصر است. نه از جنس ساندویچ سیبزمینی زنگ تفریح، که از جنس املتهای بین کلاس است.
این مهر دانشجو بودن هنوز آس برای رو کردن دارد. وقتی اولین باری که غربت را به معنای واقعی میچشی، پاییز باشد، حد اعلای غربت را شناختهای. غم بزرگ غربت را که کنار شرایط اسفناک خوابگاه و سردرگمی چندین روز اول در فضای دانشگاه و دیدن شگفتیهای ریز و درشتی که تهران برای یک دانشجو دارد، میگذاری، بدون تردید میدانی که این پاییز از جنس دیگری است.
با همه این تفاوتها پاییز هنوز برای تو آن عشق قدیمی است. مهر و آبان و آذر همان رفقای قدیمی و دی ماه هنوز منفور و سرد و نفسسوز و امتحان. اولین پاییز بهسختی اما به خوبی و خوشی میگذرد.
دومین پاییزِ دانشجو بودن پختهترت میکند. کمجنبوجوشتر میشوی. عقد و ایقاع و شرکتهای با مسئولیت محدود و ظهرنویسی و خیار مجلس و خیار حیوان و مهرالمثل و حکم عقاب بلابیان بالاخره پس از کلی کشمکش توانستهاند هیجاناتت را مهار کنند. با فضای دانشکده بیشتر کنار آمدهای. خاله زنکیها را که میشنوی، دیگر حرص نمیخوری. دیگر رخوت همیشگی همکلاسیهایت آنقدرها هم اذیتکننده نیست و یاد گرفتهای اگر همکلاسیات جواب سلامت را بیدلیل نداد، ناراحت نشوی. یاد گرفتهای برایت طبیعی باشد جولان بیسروشکل تشکلهای سیاسی و فضای سیاسی مریض و همیشه پر از دعوای دانشکده. دیگر با این حقیقت کنار آمدهای که استاد دانشگاه تهران لزوما استاد خوبی نیست، بلکه کلی هم استاد بد در دانشکده هستند که تو مجبوری سر کلاسهایشان بنشینی.
دومین پاییز اتفاقات زیبایی هم دارد. عاشق میشوی! ناگهان! عاشقی کردن با این پاییز عجین میشود. در این پاییز در آستانه ۲۰ سالگی دانشجو بودن برایت دیگر عادی شده و کاملا آن را میشناسی. همان الگوی قدیمی باز تکرار میشود. مهر، آبان، آذر و یک دی که ابدا قصد آدم شدن ندارد.
امروز منتظر سومین پاییز دانشجو بودن نشستهای و فکر میکنی. دفترچه یادداشت روی میز چشمک میزند. بازش میکنی. تقریبا همه صفحات سفید است. خودکار را روی کاغذ میگذاری؛ باز آمد…