تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۱۰/۱۸ - ۲۱:۱۳ | کد خبر : 10263

خاطرات مدرسه فیروزه مظفری؛ از تربیت خانوادگی منحصربه‌فردی رنج ‌بردم

مدرسه پیرمردها – این نوبت: فیروزه مظفری، کاریکاتوریست

خاطرات مدرسه فیروزه مظفری، متولد ۱۳۴۹، کاریکاتوریست

بچه‌های بی‌تربیت مردم

دوره ۱۲ ساله دبستان، راهنمایی و دبیرستان من از سال ۵۶ شروع شد و در سال ۶۸ ختم به خیر شد. بدون ردی و با افتخار یک تجدیدی تو دبیرستان. افتخار این را داشتم که سال اول تحصیلم را در دوران شیر سه‌گوش، تغذیه رایگان مدارس قبل از انقلاب، بگذرانم. برای همین بزنم به تخته استخوان‌بندی و فونداسیون محکمی دارم.

راستش من از تربیت خانوادگی منحصربه‌فردی رنج می‌بردم. تا قبل از شروع دبستان با هیچ بچه هم‌سن‌وسال خودم روبه‌رو نشده بودم. طبق آیین‌نامه تربیتی حاکم بر خانواده ما، همه بچه‌های مردم بی‌تربیت بودند و توی جوی کوچه با کرم‌ها بازی می‌کردند. لذا هرگونه تماس من با بچه‌های پشت دیوار خانه‌مان قطع بود.

تصور این‌که کرم توی جوی کوچه چطوری می‌تواند اسباب سرگرمی و بازی بچه‌های کوچه باشد، خودبه‌خود باعث شد که من ترجیح بدهم تو تنهایی با خودم بازی کنم و یک آدم‌به‌دورِ اصیل، همان که الان بهش می‌گویند درون‌گرا، بار بیایم. به‌هرروی به کلاس اول رسیدم و قرار بود بروم وسط همان بچه‌هایی که از کوچه‌های مختلف محل توی جوی بازی کرده بودند.

سکینه افتاد تو کلاس ج و من افتادم تو کلاس د

بزرگ‌ترها بعد از هفت سال تازه به فکرشان افتاد که آیین دوست‌یابی را یادم بدهند. گفتند می‌روی مدرسه دوست پیدا می‌کنی! از بزرگ‌ترهام پرسیدم:

ـ حالا چطوری دوست پیدا کنم؟

گفتند: می‌ری به یکی‌شون می‌گی اسمت چیه، اون اسمشو می‌گه و بعد اسم تورو می‌پرسه. تو هم اسمتو می‌گی، بعد با هم دوست می‌شین.

تا این‌جای کار راحت بود. باید یکی را نشان می‌کردم و می‌رفتم اسمش را می‌پرسیدم. اولین انتخابم را کردم و رفتم جلو.

ـ اسمت چیه؟

ـ سکینه.

کلاس فیروزه مظفری
فیروزه مظفری در مدرسه؛ ردیف آخر، نفر وسط

آن‌ زمان‌ تو مدارس پر از اسم‌های تکراری بود و حتی اسم و فامیل‌های تکراری. مثلا ما تو کلاسمان سه تا فاطمه محمدی و دو تا زهرا محمدی بود که البته هیچ نسبتی هم با هم نداشتند. بقیه محمدی‌ها هم با پسوندهای پور، زاده، طلب‌یان، از هم متمایز می‌شدند.

دوستی‌ من با سکینه راه به جایی نبرد، خصوصا که تو کلاس‌بندی، سکینه افتاد تو کلاس جیم و من افتادم تو کلاس دال! خانم معلم آن‌ها بلوز شومیز رنگی می‌پوشید و دامن تنگ و کفش پاشنه‌بلند. خانم معلم ما لباس سراسر سیاه می‌پوشید و روسری ژُرژت سیاه. ظاهرا یکی‌ از بستگانشان مُرده بود. اسم خانم معلم سکینه این‌ها اومیزپور بود. بعدها فهمیدم اسم خانم معلمشان امید ظهور بود، ولی سکینه هر بار آن‌قدر تند می‌گفت که من همان اومیزپور می‌شنیدم.

آهای فیروزه قشنگه

وسط سال خانم معلم سیاه‌پوش ما سه روز مرخصی گرفت و نیامد. یک دختر خانم جوان که بلوز و دامن تنگ می‌پوشید، آن سه روز به ‌جای معلم ما آمد. یک‌دفعه انگار تلویزیونِ لامپی سیاه‌وسفید شاوب لورنس را بدهی به سمساری و جایش یک تلویزیون رنگی بگیری.

خانم معلم جوان تو ساعت‌های پایانی کلاس از فاطمه‌ها و زهراها و من می‌پرسید به نوبت بیایین پای ‌تخته و آوازی بخوانید. دیگر کلاسمان تبدیل شده بود به شو رنگارنگ! وسط همه آوازهایی که دخترها پای‌ تخته می‌خواندند و ما دو انگشتی دست می‌زدیم، یکی از هم‌کلاسی‌هامان، که سومین سالی بود که کلاس اول را می‌خواند و شاگرد ردی بود، آمد پای‌ تخته و آواز «آهای فیروزه قشنگه» را خواند. برای اولین بار بود فکر کردم دارد مسخره‌ام می‌کند. برای همین تا آخر سال هی براش پشت چشم نازک می‌کردم!

بعد از سه روز عیش و عشرت، خانم معلم سیاه‌پوشمان با کمی تغییرات رنگی و ابروی نازک هلالی برداشته به کلاس برگشت و ما دوباره از تفریحات سالم آواز خواندن پای ‌تخته محروم شدیم.

خاطرات مدرسه فیروزه مظفری – برای دیدن تصویر در اندازه بزرگ‌تر، روی آن کلیک کنید

شرح عکس: کلاس سوم – من ردیف آخر ایستاده، نفر وسط. عکس رنگی با خانم معلم، خانم پاکزاد، مجری برنامه کودک قبل از انقلاب بود و شوهرش هم خواننده بود به اسم افشین. اینجا خانم معلم حامله است و داره بغل دستی منو قلقلک می‌ده برای همین همه داریم می‌خندیم.

فیروزه مظفری در مدرسه
فیروزه مظفری و معلمش، خانم پاکزاد

آه من آن‌ها را گرفت

یکی از فوق برنامه‌های هیجان‌انگیزی که قبل از انقلاب برای دانش‌آموزان وجود داشت، گروه‌های پیشاهنگی بود. از کارهایی که این گروه انجام می‌داد، چیز خاصی یادم نیست، یعنی هیچ‌وقت ندیده بودم تا یادم بماند. فقط یادم هست که یک مانتو آبی‌رنگ با کلاه مخصوص داشتند که توی برنامه‌ها و رژه‌ها قرار بود بپوشند.

تو مدرسه‌مان اعلام کردند هر کی می‌خواهد عضو گروه پیشاهنگی بشود، فردا فلان قدر پول بیاورد برای روپوش و لباس پیشاهنگی. طبق تعلیمات خانواده ما این‌جور فعالیت‌های فوق‌العاده اگر قرار بود پول و بهایی برایش پرداخت بشود، بیهوده بود. لذا من با حسرت به بقیه هم‌کلاسی‌هام که عضو گروه پیشاهنگی می‎شدند، چشم می‌دوختم و آه می‌کشیدم.

سال ۵۷ بود و داشت انقلاب می‌شد. مدارس هم نیمه‌تعطیل و تق‌ولق شده بود. هیچ‌کس دنبال تحویل روپوش‌های پیشاهنگی نبود! بزرگ‌ترها یک جای دیگر داشتند انقلاب می‌کردند و رویای روپوش پیشاهنگی ماها کلا فراموش شده بود، تا این‌که سال بعد ما رفتیم کلاس سوم و زندگی محصلی و دانش‌آموزی‌مان دوباره افتاد روی روال عادی.

یک روز خانم مدیر پشت میکروفون گفت دانش‌آموزانی که دو سال پیش پول یونیفرم پیشاهنگی را داده بودند، بیایند دفتر تا روپوش پیشاهنگی‌شان را تحویل بگیرند. دوباره داغ دل من تازه شد. قرار شده بود فردای آن روز گروه پیشاهنگ‌ها یونیفرم‌ها را بپوشند و بیایند مدرسه، درست مثل یک خاری در چشم من.

شرح عکس: کلاس چهارم – من نفر بی‌حجاب سمت چپ. روسری من و دوستم الهه توی جامیزی بود. الهه در کلاس اول و کلاس چهارم کنار من می‌نشست.

فیروزه مظفری در کلاس چهارم
فیروزه مظفری، کلاس چهارم – نفر بی‌حجاب سمت چپ.

فردای آن روز در زنگ تفریح گروه‌های پیشاهنگی به صف شدند. خانم ناظم ما یک مقداری کج بود و نمی‌دانم علتش سکته بود یا چه، که یک‌ طرف عضلات صورتش افتاده بود، گردنش هم در همان سمت کج بدنش خمیده بود. همیشه یک خط‌کش دستش می‌گرفت و مدام با آن خط‌کش به پایین پالتو یا دامنش ضربه می‌زد تا در دل ما ایجاد رعب و وحشت کند. آن روز خانم ناظم گروه پیشاهنگ را به یک دسته چهارتایی به صف کرد، بعد شروع کرد به خواندن یک شعر فاخر پیشاهنگی. ما حسرت به دل‌ها هم دورتادور دخترهای خوش‌بخت پیشاهنگِ یونیفرم‌پوش حلقه زده بودیم و نگاهشان می‌کردیم.

خانم ناظم این شعر را داشت می‌خواند: «نه موش خوردم نه دنبه/ شونه راستم می‌جنبه» و خودش هم شروع کرد به جنباندن همان شانه کجش. صدای خنده‌های ریز از گوشه و کنار حیاط مدرسه تبدیل به قهقهه شد. یکهو خانم ناظم شروع کرد به جیغ‌وداد کردن و تکان دادن خط‌کش به‌ سمت صاحبان خنده‌ها و قهقهه‌ها. دخترهای پیشاهنگ متفرق شدند و دیگر نه من یونیفرم پیشاهنگی را به تنشان دیدم، نه حتی خودشان. فکر کنم آه من آن‌ها را گرفته بود.

پ.ن: از ناصر مقدم و راضیه درزی و علی تجدد دعوت می‌کنم که بیایند از خاطراتِ پشت‌نیمکتیِ مدرسه‌شان بگویند.

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۶۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟