تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۳/۰۴ - ۱۷:۱۷ | کد خبر : 10910

خاطرات مدرسه بهزاد ریاضی؛ هر جا می‌گفتن نرو، حتما می‌رفتم

اولین سال تحصیلم را به مدرسه‌ای رفتم که یک خانه مصادره‌ای بود. مدرسه خواهرم هم یک خانه مصادره‌ای بود

خاطرات مدرسه؛ این نوبت بهزاد ریاضی، متولد ۱۳۶۴، طراح و کاریکاتوریست

ناظم می‌رفت توی استخر و عروسک را آتش می‌زد

اولین سال تحصیلم را به مدرسه‌ای رفتم که یک خانه مصادره‌ای بود. مدرسه خواهرم هم یک خانه مصادره‌ای بود. من در همان اول ابتدایی از شکل و شمایل ساختمان می‌فهمیدم که این‌جا مدرسه نیست. همه این خانه‌ها که مدرسه شده بودند، شبیه خانه پدربزرگ و مادربزرگم بودند. ویژگی مشترک این خانه‌ها استخرشان بود. آب باران داخل آن جمع می‌شد و کثیف بود و تمیزش نمی‌کردند.

خب، این فضاها مناسب فضای آموزشی نبود. البته سعی کرده بودند تغییراتی بدهند، ولی بدتر شده بود. معمولا هم سرایدار این خانه‌ها کسانی بودند که از همان اوایل که خانه مصادره شده بود، حضور داشتند و خاطرات غلوآمیزی می‌گفتند که مثلا این‌جا پر از اسلحه بود. در دوره‌های مختلف تحصیلی حتی در دبیرستان هم که مدرسه ما یک خانه مصادره‌ای بود، هم‌چنان سرایدارش خاطرات اغراق‌آمیز می‌گفت که این‌جاها چه چیزها که نبود. در کلاس اول ناظم مدرسه همیشه از بلندگو داد می‌کشید بچه‌ها طرف استخر نروند، ولی همیشه این وسوسه بود که از نردبان استخر برویم پایین. من یک دفعه این کار را کردم.

ناظم می‌آمد بالای استخر می‌ایستاد و گوشت را می‌کشید و می‌آورد بیرون. یکی از استفاده‌هایی که از استخر می‌کردند، سوزاندن عروسک عمو سام بود. عروسک او یا شاه را درست می‌کردند و توی مدرسه می‌گرداندند و آخر سر می‌بردند توی استخر. همه بچه‌ها دور استخر جمع می‌شدند و ناظم می‌رفت پایین و نفت می‌ریخت روی عروسک و آتش می‌زد. مدرسه‌ زیرزمینی هم داشت که شبیه حوض‌خانه درست کرده بودند. کاشی‌هایی با طرح حماسی داشت. پله‌هایش هم شیب تندی داشت. همیشه برای ترساندن بچه‌ها می‌گفتند: «می‌بریمتون زیرزمین. چند تا ساواکی اون پایین زندانی‌اند، شما رو می‌دیم دست اونا.»

بااین‌حال، من یک بار رفتم آن پایین که ببینم چه خبر است. دیدم یک‌سری گلوله‌های تانک گذاشتند کنار دیوارها که در ایام دهه فجر مدرسه را با آن‌ها تزیین می‌کردند. هر جا را که می‌گفتند نباید بروید، من نشان می‌کردم که بروم.

به پاک‌کن می‌گفت جیزّی

معلم کلاس اولمان به پاک‌کن می‌گفت جیزّی. به دانش‌آموزان می‌گفت پاک‌کن برای بچه‌های کلاس اولی ضرر دارد، چون در بدن بچه‌ها یک ماده‌ای هست که اگر پاک‌کن دستشان بگیرند، مثل اسید می‌شود و انگشت‌ها و تمام بدن آب می‌شود. حتی اگر روی زمین یک پاک‌کن دیدید، اصلا نباید دست بزنید. باید با کیسه پلاستیکی جابه‌جایش کنید که انگشتانتان آب نشود. می‌گفت اگر بروید کلاس دوم، دیگر آن فعل و انفعلات انجام نمی‌شود، چون در بدنتان آن ماده را ندارید که حالت اسیدی ایجاد کند.

ما همگی واقعا باور کرده بودیم و به پاک‌کن اصلا دست نمی‌زدیم. کلاس دومی‌ها برای این‌که ما را اذیت کنند، پاک‌کن می‌آوردند و می‌گفتند جیزّی و دنبال ما می‌کردند. شاگردهای سال قبل همین معلم بودند. حرف و هدف معلممان این بود که موقع نوشتن باید دقت کنید، اگر اشتباه کردید، رویش خط بکشید. وقتتان را به پاک کردن نگذرانید. بعضی‌ها وسواس می‌گرفتند و هی پاک می‌کردند، یا مدام بی‌دقتی می‌کردند. برای این می‌گفت نباید تو کلاس اول از پاک‌کن استفاده کنید.

خاطرات مدرسه بهزاد ریاضی
بهزاد ریاضی در دوران دانش‌آموزی

راهو قَروقاتی رفتم

معلم کلاس اول وقتی می‌خواست درس را شروع کند، حاشیه تخته را هر دفعه یک چیز متفاوت طراحی می‌کشید. قرینه هم می‌کشید. ما مدام می‌پرسیدیم شما در مجله گل آقا کار می‌کنید؟! خودش گاهی به شوخی می‌گفت من آقای گل بابا هستم از گل آقا. آقای گل بابا الفبا را به شیوه خاصی درس می‌داد.

مثلا برای یاد دادن «آ» می‌گفت این یک کابوی بوده، بعد به آی با کلاه چیزی اضافه می‌کرد که شبیه کابوی می‌شد. برای هر کدام از حروف الفبا داستانی می‌گفت. مثلا می‌گفت «آ» و «ن» با هم رفته بودند سفر. «ن» چاق بوده و نمی‌توانسته راه بیاید. نمی‌توانسته از یک جایی بپرد. اولش برایم خیلی جالب بود و الفبا را یاد گرفتم. بعد که رسید به کلمه درست کردن خیلی گیج شدم. اصلا نمی‌فهمیدم. با خودم می‌گفتم این حروف الفبا کاراکتر مستقلی دارند. حالا مثلا می‌نویسیم باران معنی‌اش چی هست! وقتی این حروف با هم ترکیب می‌شوند، آن کاراکتر مستقلشان چی می‌شود!

هرچقدر که بخش تصویری الفبا برایم پررنگ‌ و جالب‌ بود، همان‌قدر دیکته نوشتن برایم عجیب ‌و غریب بود. فکر می‌کردم وقتی می‌گوییم ابر، یک شکل متصور است. نوشتنش هم باید یک نشانه و حالت هیروگیلف‌طور باشد، یعنی روی کاغذ می‌نویسیم ابر، من باید شکل این کلمه را حفظ کنم به عنوان علامت ابر. درک نمی‌کردم که ترکیب چند حرف الفبا با هم این می‌شود. اساسی قروقاتی کرده بودم. تا مدت‌ها هم کسی نمی‌دانست که تک‌تک این کلمات را به لحاظ تصویری دارم حفظ می‌کنم.

برای خودم این‌طور تفهیم کرده بودم که مثلا ابر این شکلی است. تا یک وقتی این‌طوری بودم که مثلا می‌گفتند بنویس انار، می‌نوشتم. کم‌کم که این کلمه‌ها زیاد شد، مشکل به وجود آمد. ولی باز هم کسی نمی‌فهمید. تا این‌که یک روز بازرس آمد مدرسه‌مان و مرا صدا زد پای تخته. گفت بنویس باران، نوشتم باران. بعد خواست با هر کدام از حروف مثلا «آ» و «پ» یک چیزی بسازم. من همین‌طور مانده بودم که خب چی بسازم! به بازرس گفتم شما یک چیزی بگو که من بنویسم. مثلا بگو بادام من بنویسم بادام. متوجه شد که این قَروقاتی‌های مخصوص خودش را برده جلو.

برایشان عجیب بود که این چه ساختاری است که این دانش‌آموز برای خودش ساخته. بازرس با معلممان حرف زد و گفت با یک روان‌شناسی صحبت کنند. مرا بردند پیش روان‌شناس کودک که گفت نقاشی بکش. من یک دریاچه قرمز کشیدم و در توضیحش گفتم که یک کفشدوزک افتاده توش. روان‌شناس به مادرم گفت به معلمش بگو زمانی را به این بچه اختصاص بدهد و در کلاس خصوصی او را تفهیم کند که چی به چی است. بگوید اصلا آن کابوی و آن «ن» را بی‌خیال شود. من کمی ناراحت بودم که از بچه‌ها عقب ماندم و کلمه و جمله بلد نیستم بسازم. فکر می‌کردم تا آخر دنیا همه‌اش شکل کلمات را باید حفظ کرد. خلاصه آقای گل بابا نشست و کلی با من کار کرد و مرا هم رساند به بچه‌ها.

اولین طرح بهزاد ریاضی
اولین طرح بهزاد ریاضی

توانایی اینو داشتم معدن مروارید پیدا ‌کنم

مادرم یک لباسی داشت که مرواریددوزی بود. هر روز چند تا از مرواریدهای این لباس را می‌کندم و می‌بردم جاهای مختلف مدرسه خاک می‌کردم. در گوشه‌ای سوراخی درست می‌کردم و می‌گذاشتم آن‌جا. فیلمی دیده بودم که عده‌ای می‌روند در غرب آمریکا دنبال معدن طلا می‌گردند. به بچه‌ها می‌گفتم من توانایی خاصی دارم و معدن مروارید پیدا ‌می‌کنم. بعد بچه‌ها را با خودم می‌بردم و مثلا می‌گفتم این‌جا معدن مروارید است. آن‌ها زمین را می‌کندند و می‌دیدند که چند تا مروارید پیدا شد.

کم‌کم تو مدرسه پیچید که بهزاد ریاضی معدن مروارید پیدا می‌کند. بچه‌ها گروه‌گروه می‌آمدند و می‌گفتند یک معدن مراورید به ما نشان بده. به من خوراکی می‌دادند و من هم بهشان نشان می‌دادم. تا این‌که یک روز بابای یکی از بچه‌ها آمد مدرسه و گفت: «این مرواریدا رو بچه ما آورده و می‌گه یکی از بچه‌ها معدن مروارید پیدا می‌کنه. اینا رو از کجا پیدا کردن؟» مدیر مرا صدا کرد. هنوز بعضی‌ها در این فاز بودند که این‌جا چون خانه مصادره‌ای است، شاید گنجی این‌جا باشد. در زیرزمین مدرسه بخشی از اثاثیه خانه را چیده بودند. گاوصندوقی هم بود. پرونده و کاغذ فراوان هم بود. گاهی بچه‌ها شیطنت می‌کردند و تمبرهای روی پاکت‌ها را می‌رفتند برمی‌داشتند.

ناظم پرسید: «این‌ها رو از کجا آوردی؟» گفتم: «اینا واسه معدنه. من معدن پیدا می‌کنم.» ناظم گفت: «مسخره‌بازی درنیار. بگو از کجا آوردی؟» بعد برای من توضیح داد که مروارید از صدف می‌آید و این‌جاها امکان ندارد که معدن مروارید پیدا شود. من گفتم: «من نمی‌دونم. من می‌تونم معدن پیدا ‌کنم.» به مادرم زنگ زدند. او آمد مدرسه و فهمید که این‌ها را از لباسش کندم. بعد رفت لباسش را از تو کمد آورد. لباسش تقریبا درب و داغون شده بود.

دلهره قیچی وسط کله را داشتم

یک دفعه یادم نیست که معلممان سر چی زد توی گوش بغل‌دستی‌ام. توی گوش این بیچاره که زد، دستش در برگشت، خورد تو صورت من و دماغم خون آمد. معلم مرا فرستاد که بروم صورتم را بشویم. چند لکه خون روی یقه لباسم مانده بود که وقتی رفتم خانه، مادرم دید و آمد مدرسه که برای چه بچه مرا زدید؟ معلم گفت: «نه، من اینو نزدم. من زدم تو گوش کناری‌اش، دستم خورد تو صورت بچه شما.» مادرم مبهوت مانده بود که آن بدبخت را چطور زدید پس.

آن‌موقع‌ها یک تنبیه ناجور دیگری که می‌کردند، این بود که بچه‌های کلاس اولی را از گوششان می‌گرفتند و از زمین بلندشان می‌کردند. چیز دیگری که زمان مدرسه خیلی ناراحتم می‌کرد، این‌که سر صف می‌آمدند و موها را قیچی می‌کردند. دست می‌کردند داخل مو و اگر از یک حدی بیشتر بود، وسط کله را یک‌جوری قیچی می‌کردند که مجبور شوی بروی تمامش را بزنی. بچه‌ها همه گریه می‌کردند. همیشه دلهره این قیچی را وسط کله‌ام داشتم.

بعضی‌ وقت‌ها پیش می‌آمد یکی دو نفر از این قیچی در می‌رفتند. آن کسی که موهایش را زده بودند، وقتی می‌دید یک نفر دیگر موهایش بلند مانده، عصبی و ناراحت می‌رفت ناظم را پیدا می‌کرد که بیا موی این را هم کوتاه کن. من همیشه دلم می‌خواست موهایم را بلند کنم. وقتی دانشگاه رفتم، یکی دو سال اول موهایم بلند بود. چند نفر بودیم که موهایمان را بلند کرده بودیم. بعد از دو سال خودمان خسته شدیم و یک روز همه‌مان بدون هماهنگی کوتاه کردیم.

گپ با بهزاد ریاضی
بهزاد ریاضی، طراح و کاریکاتوریست

هواپیمایی که کارت قرعه‌کشی پخش می‌کرد

کلاس دوم یک مدرسه‌ای داشتیم که جایش کمی پرت بود. نزدیک شهرکی در حوالی پردیس سینمایی ملت بود. آن‌ موقع آن‌جاها بیابان بود. دیوار دور مدرسه‌ نصفه بود و بقیه دیوار را تور مرغی کشیده بودند.

یک روز هلی‌کوپتری از بالای مدرسه رد شد و تعدادی کاغذ ریخت پایین. بچه‌ها جیغ‌وداد می‌کردند یکی از این کاغذهایی که از هلی‌کوپتر در هوا پخش شده بود، بیفتد توی مدرسه. فکر کنم یکی هم افتاد، ولی بچه‌ها هجوم آوردند و کتک‌کاری کردند و کاغذ پاره‌پوره شد و معلوم نشد چی بود. کاغذی افتاده بود آن‌ور دیوار مدرسه، یعنی توی آن بیابان اطراف مدرسه. به یکی از دوستانم گفتم بیا برویم این را برداریم. از روی توری مرغی رفتیم بالا. ناظم سررسید و دوستم را وسط راه گرفت و کشید پایین و کلی کتک زد. من رسیدم آن‌ور سیم‌ها و کاغذ را برداشتم و از همان ‌طرف داد زدم کاغذ قرعه‌کشیه.

از روی سیم‌های تور مرغی برگشتم و ناظم مرا گرفت. مدرسه یک زیرزمین داشت که محفظه‌هایی به عنوان نورگیر‌ در عمق یکی دو متری حیاط برایش درست کرده‌ بودند. ناظم از دست‌های من گرفت و از زمین بلندم کرد و درحالی‌که پاهایم روی هوا آویزان مانده بود، مرا کرد توی آن گودال. همین‌طور معلق توی دست‌های ناظم در آن سوراخی مانده بودم. چند بار مرا برد پایین و آورد بالا. مثل چاهی بود که از دهانه آن آویزان مانده بودم. بچه‌ها همه گریه می‌کردند. فکر می‌کردند دست‌هایم را ول می‌کند و می‌افتم پایین.

من قبلا دیده بودم که چند نفر را این‌طوری تنبیه کرده بود. می‌دانستم که مرا هم ول نمی‌کند بیفتم آن تو. برای همین دادوقال نمی‌کردم و ساکت بودم، تا بالاخره رضایت داد و آوردم بالا. آن کاغذ قرعه‌کشی را هم که از آن‌ور دیوار مدرسه آورده بودم، همان اول از من گرفت و تا کرد و گذاشت توی جیبش.

جیغ‌وداد کردیم کارت امتیاز ما رو بدین

یک‌ بار برای اردو ما را ‌بردند به یک کارخانه مواد غذایی. البته کسانی را می‌بردند که کارت امتیازشان به یک حدنصابی رسیده باشد. این کارت‌های امتیاز دست معلم‌ها بود؛ ۵۰ تایی، ۱۰۰ تایی، بسته به این‌که نمره خوبی می‌گرفتی، یا سوال معلم را سرکلاس جواب می‌دادی، از این کارت‌ها می‌داد. سر صف اعلام می‌کردند مثلا کارخانه میکا ۵۰۰ امتیاز. کسانی که دوست دارند، بیایند اسمشان را در دفتر بنویسند. بعضی‌ها نمی‌آمدند و کارت‌هایشان را جمع می‌کردند تا هدایای برتر را بگیرند.

یک ویترین هدایا در مدرسه بود که امتیازهای هر هدیه را پایین آن نوشته بود. توپ چهل‌تکه مثلا ۷۰۰ امتیاز. گاهی ‌اوقات هم خارج از جوایز این ویترین، می‌گفتند برنامه بازدید از فلان کارخانه مواد خوراکی هست، امتیازش ۵۰۰ تا. تعدادی از ما کارت امتیازمان را دادیم و ما را بردند آن کارخانه و خط تولید بستنی زمستانی را نشان دادند و به همه‌مان هم یک بستنی زمستانی دادند.

آن‌ موقع از تلویزیون تبلیغ میکا پخش می‌شد. این‌طوری بود که مثلا میکا میکا میکای شوکوپارس خیلی خوشمزه‌اس دوست بچه‌هاس، چند نفر هم با اسکیت‌برد قر می‌دادند و از این میکاها می‌خوردند. ما همه‌مان منتظر میکا بودیم، ولی این را به ما ندادند. بهانه آوردند که خط تولید میکا الان با مشکل مواجه است و نمی‌توانیم شما را آن‌جا ببریم. مثل این‌که میکا نسبت به محصولات دیگر گران‌تر بود. بچه‌ها شروع به جیغ‌وداد ‌کردند. همگی می‌گفتند: «این چه مسخره‌بازیه. ما ۵۰۰ تا کارت امتیاز دادیم. کارتای ما رو پس بدین.»

با همه این اعتراض‌ها ما را نبردند آن خط تولید، میکا هم ندادند. فکر کنم یک بستنی زمستانی دیگر بهمان دادند تا ساکت شویم، ولی بچه‌ها توی راه برگشت هم هم‌چنان معترض بودند و کارت‌های امتیازشان را می‌خواستند، که البته آن‌ها را برنگرداندند دیگر.

پ.ن: از لاله ضیایی، پدرام کازرونی و سمیرا رستگارپور دعوت می‌کنم که بیایند از خاطرات پشت‌نیمکتی مدرسه‌شان بگویند.

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۹۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟