بنفشه چراغی
شب پراسترست بالاخره صبح میشود. دوشنبه ساعت پنج است که با آلارمت که آهنگ خوفبار تیتراژ گیمآوترونز است، با فره و شکوه بیدار میشوی. امروز همان روز موعودی است که دو تا امتحان پشت سر هم داری. دیروز و پریروز از کنج کتابخانه تکان نخوردی، ولی در دلت غوغایی بهپاست. امروز روز موعود است. کسی نمیداند تو دیشب از نزدیکترین دوستت خنجر خوردی. وقتی که کتاب امتحان دومت را بستی و برایت مسیج آمد که آهای، این دختره چقدر شبیه توئه و وقتی روی لینک کلیک کردی… واویلا، به صفحهای منتقل شدی که از در و دیوارش اسپویل میچکید. سخت بود بعد از آن اتفاق دوباره سرپا شدن… زخمخوردهای، ولی امید داری لیکها واقعی نباشند و سریال کماکان شگفتزدهات کند. برای آخرین بار جزوههایت را دوره میکنی، بعد میروی توی تنظیمات گوشیات و همه آن کسانی را که محتملاند امروز نفر اول اپیزود را ببینند، میوت میکنی. باید در قرنطینه بمانی، خطر همهجا کمین کرده است.
ساعت هفت دوستان بیکار و زندگیتر، یکطوری به اپیزود دست پیدا میکنند، یعنی چه میشود؟ نبرد حرامزادهها… خدایا خودت به خیر بگذران، خودت پشت و پناه جان باش.
سراسیمه لباس میپوشی و از خانه میزنی بیرون، تا امتحان ساعت۱۰:۳۰ وقت بسیار است. ساعت هنوز ۷:۱۵ نشده است که همزمان سه نفر دعوتت میکنند به همنشینی برای تماشای این اپیزود. آه که چه بسیار حرفهای نگفتهای که آدمهای این نسل گذاشتند به وقت این گاتبینیها بیانش کردند. تا به پایانه تاکسیهای ونک میرسی، ساعت هشت شده است، هدفونت را توی گوشت فرو میکنی و شش دانگ حواست را جمع میکنی که هر نوتیفیکیشنی، نظرت را جلب نکند، اینستاگرامت را غیرفعال میکنی و به خودت قول میدهی به توییتر و الخ هم سرک نکشی. توی تاکسی که مینشینی، هدفونت را درمیآوری که پول آقای راننده را بدهی و بگویی که دم پل هوایی پیاده میشوی. از عقب، صدای پسری میآید که به کنار دستیاش میگوید: «حاجی، دیدی رمزی چهجوری…» سریعا هدفون را توی گوشت میگذاری. امروز مصون ماندن سخت است، اما تو مجهزی، به ناخودآگاهت امان نمیدهی که لحن و نوای صدای پسرک را تحلیل کند که یعنی رمزی چهشده است و چه کرده، باید سریعتر خودت را به ناحیه امن برسانی و آنجا به خودت گات برسانی. قرار دم پل هوایی است. پریشان میگردی بین چهرهها، کسی که منتظر آمدنشی، باید روی بلوزش نوشته باشد: House Strak با عکس دایرولف. دوستت سر میرسد و میگوید: «والار مورگولیس.» بیاختیار پاسخ میدهی: «والار دوهاریس.»
دوستت سعی میکند خیلی نگاهت نکند، میگوید ممکن است از حالات چهرهاش بفهمی اپیزود از چه قرار است، فلش را تحویل میگیری و در یک نظر لبخندش را میبینی، دلت گرم میشود، حتما وقایع خوشی در راه است. اینجاست که باید دوستان واقعیات را بشناسی. از پل عابر تا دانشکده را یکنفس میدوی. دوستت بناست که تا پنج دقیقه دیگر برسد، وگرنه تو مجبور میشوی زودتر بهخودت گات برسانی. چیز زیادی تا امتحان نمانده، اما برای مصون ماندن هم فرصت کم است. گهگداری کسی رد میشود و آهنگ گات را سوت میزند و تو راهت را کج میکنی، در این لحظات بحرانی نباید خودت را حساس نشان دهی، بگذار فکر کنند هیچ از گات نمیدانی. دوستت سر میرسد. میروید مینشینید انتهای راهرو، رابط هدفون را نصب میکنید و شروع میکنید. اپیزود غریبی است، بارها از جایتان میپرید، جلوی صورتتان را میگیرید، همدیگر را در آغوش میگیرید و نمیتوانید مانع از لغزش اشک روی گونههایتان شوید. به پیشنهاد دوستتان، گوشیهایتان را خاموش میکنید، اما… فاجعه رخ میدهد، شارژ لپتاپتان تمام میشود.
با حال خمار و پریشان و قلبی که سخت به تپش افتاده، التماس هر عابری میکنید که بهتان لپتاپ قرض بدهد. میان تیره و تاری روز، استادتان را میبینید که میرود برگههای امتحان را تحویل انتشارات بدهد، اما دلتان در وینترفل است و میدان جنگ. در همین اثناست که اتفاق میافتد. فرشتهای زمینی از دور میرسد، دوستی که لپتاپ بهدست، با لبخند میگوید: «جواب تلفن که نمیدهید! من تا آخر دیدم، بیایید ببینید.»
خدایا، خدایا شکرت. مینشینید و ۲۰ دقیقه نهایی را هم میبینید. لبخند میزنید و همدیگر را در آغوش میکشید. حالا مهم نیست امتحان چه میشود، شما هم مثل آریا استارکی که به مردان بیچهره پیوسته است، خوب میدانید که قرار است امروز به کدام قربانیان ضربه بزنید. گوشیتان را که روشن میکنید، از یک دسته از دوستانتان به خنده میافتید، آنهایی که حتی هنوز اپیزود را ندیدهاند، اما حدسیاتشان را در قالب اسپویل ارائه دادهاند که عقب نمانند. شما خوب میدانید چه کنید، در خلاصهای یکخطی، همه اپیزود را بیان میکنید و برای همه صحابه میفرستید، زیرش هم اضافه میکنید:
(نام و نام خانوادگی)
sends his/her regards
شماره ۷۱۴