او انتظارش را داشت، ما نه. گفته بود که از خانوادهای میآید که در آن سرطان بومی است. گفته بود که خیال میکند تا همینجا خیلی بیش از سهمش از این دنیا عمر گرفته است. گفته بود که اگر دنیا همه چیز را به تساوی تقسیم کرده بود، او خیلی پیشتر از اینها از میان ما رفته بود. او گفته بود. ولی ما باور نمیکردیم. نمیخواستیم باور کنیم. آدمی رفتن چیزهایی را که دوست دارد، باور نمیکند. مثل حمیدرضا صدر که هیچوقت باور نکرد فوتبال، بازیای که عاشقانه دوستش داشت، ممکن است به گناه آز و دروغ و فساد آلوده شده باشد.
او از سینما مینوشت. از ادبیات و از فوتبال. شاید اگر این سومی نبود، شمایلی که امروز از او ساخته شده است، وجود نداشت. شاید همان نویسنده یادداشتهای کوتاه مجله هفت باقی میماند. کسی که میتوانست با جی.کی. رولینگ مصاحبه کند یا با فرخ غفاری و کاری کند که آدمها نگفتهترین حرفهایشان را بگویند. کسی که میتوانست در چند جمله مختصر که انگار ربطی هم به هم ندارند، برایمان بگوید که چرا اینقدر دلتنگ کاترین هپبورن میشویم. چرا چیزی در برگمان هست که مردنش حتی وقتی که میدانستیم دیگر فیلمی نخواهد ساخت، این همه تلخ است. این چیزها را فقط او بود که میتوانست بنویسد. پای نوشتههایش ردیف طولانی پانویسها فهرست نشده بود. بااینحال، میشد فهمید که قلب چیزی را که مینویسد، پیدا کرده است.
بعدها همین شکل نوشتن را با خودش به تلویزیون برد. جایی که به او فرصت داد درباره عشق قدیمیاش حرف بزند. شبیه مردی بود که عاشقانه درباره معشوقش حرف میزند. آنقدر عاشقانه که انگار دیگران را هم به در آغوش گرفتنش دعوت میکند. از فوتبال حرف زدن در تلویزیون ایران کلیشههای ثابتی داشت که او در هیچکدامشان نمیگنجید. او نه درباره «تکنیک رو به پیشرفت» فلان بازیکن حرف میزد، نه درباره «ترکیب تجربه و بازیکنان جوان» و نه درباره «برتری نفری در میانه میدان». او از رخنه دیگری به این جادوی قرن نزدیک میشد. از رخنهای که مال ما بود. از رخنه تماشاگران. آنها که فوتبال را بازی نمیکنند. آنها که فوتبال را با درامش میفهمند. نهفقط با قهرمانیها، بردها و طرفداریها. که با شکستها، ناکامیها و نشدنها. او برای ما از تیمهای کوچک میگفت. تیمهای کوچک با آرزوهای بزرگ. برای او فوتبال واقعا درام بود. شاید برای همین بود که با آن لذت میتوانست فوتبالی را تماشا کند که لحظه به لحظهاش را حفظ بود. برای همین بود که فوتبال برایش در پخشهای زنده و تورنمنتهای روز خلاصه نمیشد. درام را میشود بارها و بارها دید. درام هر لحظه میتواند به حماسه تبدیل شود، یا به تراژدی. درام همیشه اندکی کمدی جایی قایم کرده است. این بود فوتبالی که او از آن حرف میزد.
انگار این احساس نزدیکی مرگ شکل زیستن او را معلوم کرده بود. مختصر، کوتاه و برنده. همیشه همینطور مینوشت. و همینطورتر حرف میزد. بهراحتی میتوانست با چند جمله مختصر چیزی را بگوید که دیگران باید برای گفتنش صفحهها سیاه میکردند و ساعتها حرف میزدند. معدود نوشتههای بلندش هیچ جانی را که در نوشتههای مختصرش هست، ندارند. انگار میدانست زندگی مختصرتر از آن است که به نوشتن متنهای طولانی بیارزد. انگار میدانست هنوز کارهای نکرده زیاد است و به هر کدامشان خیلی کمتر از چند لحظه فرصت میرسد. شاید اگر خودش میخواست چیزی برای خودش بنویسد، اینطور مینوشت: مردی بود که خیلی زود فهمید از زندگی چه میخواهد. به آن رسید. تا توانست از زیبایی آن گفت. و وقتی که میرفت، فقط افسوس این را داشت که کاش میشد کمی بیشتر زندگی را زندگی کرد…
چلچراغ ۹۲۴