یا دیالکتیکِ چشمچرانی/ خودنمایی
ناصر فکوهی
استاد انسانشناسی دانشگاه تهران
برای بحثی درباره «ستاره»ها یا افراد «سرشناس» و «مشهور» (celebrity) در دوران معاصر، ابتدا باید ریشههای بسیار باستانی و منطق جوامع پیشسرمایهداری را کنار بگذاریم. در حقیقت، در چنان جوامعی روابط میان انسانها عمدتا بر اساس «فاصلهمندی» و «مرزها» تعریف میشوند که هم «تمایزدهنده»اند و هم به صورت سختی، هویتهای جماعتی را ایجاد میکنند. از اینرو هر چند میتوان در ایران، یونان یا روم باستان و امپراتوریهای شرقی، گونههایی از روابط کاریزماتیک (فرمند) یا شبهکاریزماتیک را دید، یا شاهد جستوجویی برای «خودنمایی» و «دیده شدن» و «تمایز» بود، اما منطق آنها در شرایط بسیار محدود و معدودی که رابطه میان انسانها داشتند، تقریبا ربطی به «ستاره»ها و «چهره»های مدرن و پسامدرن ندارد.
در ریشه این واژه، ما با بیش از هر چیز با مفهوم «انبوه» بودگی و جمعیت روبهرو میشویم و همچنین با مفهوم «نمایش» و «مراسم»: از اینرو «چهره» احاطهشده با «هوادارانِ» شادمانی که تجسم «آرمان» خود را یافتهاند، تصویری کلیشهای و بسیار تکرارشده از «قهرمانان جدید» در عصر رسانهها در جهان امروز است. هم از اینرو، آنچه بهسرعت به ذهن میآید، کتاب بنیانگذار و اساسی گی دوبور «جامعه نمایش» (۱۹۶۷) است؛ تلاشی برجسته و پیشدرآمدی نظری بر شورش ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه، در گونه جدیدی از جامعه که زاده میشد. دو بور پیشبینی میکرد که جهان آینده، جهانی خواهد بود که فرایند «کالایی شدن» همه چیز، «ازخودبیگانگی» را به حداکثر ممکن خواهد رسانید و از آن پهنهای ناممکن برای زیست خواهد ساخت. و پیشبینی او شاید بسیار زودتر از آنچه تصور میکرد، به وقوع پیوست: جهان جدید، جامعهای سیارهای بود مرکب از «چشمچرانیها» (voyeurism) و «خودنماییها» (exibitionnism) که فرایندهای هرزهنگاری (pornography) را بهتدریج و در پیوستاری دائم از نسلی به نسل دیگر منتقل میکردند و روابط میان کنشگران اجتماعی را درون نوعی شهوترانی مبتنی بر «تماشای وقیحانه» و سادیستیِ ناشی از قرار گرفتن در کنار پیروزمندان/ چشمچرانها در برابر شکستخوردگان/ خودنمایان تعریف میکرد. رابطهای که در آن، چشمچران، «چهره» را میسازد و «چهره» با باور کاذبی که به خود پیدا میکند، درون قهقرای «ازخودبیگانگی» فرو رفته و اسیر تصویری میشود که از او ساخته شده است و تا نابودی فیزیکی و حتی پس از مرگش او را در چنگال «هرزهنگاری» وقیحانهاش نگه میدارد.
در این میان، برای درک موقعیت کنونی خودمان، بیآنکه قصد مقایسهای مستقیم داشته باشیم، برای تامل در شباهتهای ساختاری که بعدا به آن میرسیم، شاید اندکی به دور از دقت و موشکافی باشد که خواسته باشیم قرن هجدهم اروپایی و بهخصوص «قرن زیبا»ی (la belle époque) نوزدهم را نادیده بینگاریم و از کنار این نکته اساسی، با بیاعتنایی بگذریم که رمانتیسم این قرن است که درنهایت به آفرینش «دندیسم» (dandism) یا دنبالهروی و اسیر شدن بدن در دست تصویری ساختگی از زیبایی انجامید که جامعه ساخته بود و مصداق ادبی خود را در «زمان گمشده» پروستی مییافت. زایش «چهره»های مدرن و حاصل فروپاشیِ اشرافیت رژیمهای سلطنتی پیش از انقلاب اروپا، موجوداتی بودند چون «روشنفکران»، «خوشگذرانها»، «اسنوبها» و… که از سالنهای عیاشانه و محافل ادبی خانگی قرن نوزدهم به کافهها و فضاهای عمومی شهرها کشیده میشدند و «پرسهزنان» مدرن را به مکانهایی آرمانی در شهر جدید یعنی «خیابان» و حفرههای اروتیک آن یا همان کافهها، سینماها، تالارهای نمایش و… میکشانند. «شهرت» و «چهره شدن» به گونهای آرزوی بورژوازی حقیر و تحقیرشده، اما تازه به دوران رسیده و هر چه ثروتمندتری شده بودند که میخواستند همچون «بالادستیها» و«اشراف» لباس بپوشند، مثل آنها حرف بزنند، مثل آنها قاشق و چنگال به دست بگیرند، غذایشان را با آرامش، خاموش و بیسروصدا بخورند، مثل آنها کلمات و اصطلاحات لاتین و کلمات قصار بر زبان بیاورند و درباره آخرین وقایع هنری و سیاسی اظهار نظر کنند. و این در حالی است که همچون «بورژوای نجیبزاده» مولیر (۱۶۷۰)، ناچار بودند بیشترین فشارها را به اعصاب و ماهیچههای سر و صورت و دست و پاهایشان بیاورند، تا تنها قادر باشند اندکی به «اشراف» شباهت پیدا کنند.
دموکراسی، انقلابی است که «دولت – ملت»ها و انقلاب صنعتی را به وجود میآورد و با صنعتی کردن همه چیز و از جمله به قول آدورنو با پدید آوردن «صنعت فرهنگ»، مصرف فرهنگی را به افیونی تبدیل میکند که روزمرگی را از سرکوبی دردآور به لذتی شهوتآلود تبدیل میکند: دندیسم پروستی، بریتانیای ویکتوریایی و فرانسه بلوارهای اشرافی، پدیدههایی موزهای را میساختنند و تا مه ۶۸ ادامه مییافتند، یعنی تا زمانی که جامعه درست در جهت معکوس آنها میتوانست ضد فرهنگ (counter culture) آمریکایی هیپیها و سپس هیپ هوپها، آشفتگی، کثیف بودن، مصرف مواد مخدر، خوابیدن در خیابان یا در کمونهای بیبندوبار را بدل به «ضد ارزشهایی ارزشمند» و جایگزین تلاش مردمی کند که توانستهاند به برکت رادیو و گرامافون و بعدها تلویزیون و سینما، دستکم به صورت غیرمستقیم شاهد جریان یافتن «فرهنگ» از پیش چشمشان با اندکی مشارکت درونش باشند. مردمی تحقیرشده، اما بدون قدرت اقتصادیِ بورژوای نجیبزاده مولیر. اینجاست که به نقطه مرکزی اندیشگی دوبور میرسیم و میتوانیم بفهمیم چرا جامعه مدرن و پسامدرن با این سرعت به جامعهای نمایشی تبدیل میشوند و اروتیزه شدن تصویر«چهره» چنین با سرعت، «لذت» را به «هرزهنگاری» تبدیل میکند: تصویر آدمها، لباسهایشان، ادا و شکلکهایشان، طرز حرف زدنهای اغلب مضحکشان، به نمایش گذاشتن گسترده «دانش»هایی هر چه بیشتر و هر چه سطحیتر، و از همه بدتر «بتشکنیها» و «گستاخیها»یشان، «وقاحت»های نمایشی شبهدلقکهای رسانهایشان که خود بدل به اشکال جدید «هرزهنگاری گسترده تصویری» شدهاند، همه و همه «چهره»ها و «ستاره»های مبتذل و فاخر، روشنفکر و بیفرهنگ، ادیب و بیادب، تحصیلکرده و بیسواد، مدپرست و مدگریز، ما را میسازند که تصاویری کلیشهای تکرارشده در آینه تا بینهایت هستند، همان اندازه چندشآور که فریبنده، همان اندازه جوان، شاداب و جذاب که گندیده، اندوهبار و دلزدا. شهر و پهنهای که در آن «قهرمان» شدن، هر لحظه و هر جا میتواند به یک چشم بر هم زدن انجام بگیرد: از زمینهای ورزش تا صحنههای تلویزیونی، از تریبونهای سخنرانی تا سایتهای اینترنتی، از روی جلد مجلات، تا کافههای پردود و گمنام با اسامی خارجی بیمعنا، از «کامنت»های مضحک زیر مقالات سایتها تا فحشنامههای فیسبوکی، از صفحات مجلات زرد نقد سینمایی تا ادبینویسیها و نقدهای روشنفکرانه و مچگیری از خطاهای زبانی این و آن، از بتشکنیهای جوانان «خوشفکر» تا «طنازیهای استادانه» موسپیدان فکر و اندیشه، از فروشگاههای کتاب تا کافههای روشنفکرانه، از بالای برجهای اشرافی تا سالنهای درسگفتارهای پسامدرن، از تریبون دانشگاهها تا جوی خیابانها، از شبنشینیهای نمایش خصوصی فیلم تا اجراهای زیرزمینی موسیقی تلفیقی: همه کس و همه چیز در فرایند کالایی شدن هرزهوار پدیدههای اجتماعی به ابزارهایی برای شهرت تبدیل میشود. «شهرت» به مثابه هدف مطلق، که هر ابزاری برایش مشروعیت دارد، آن هم بر پهنهای که در آن همه چیز با ارزانترین قیمت و بیشترین فراوانی به کالاهایی برای «چهره» شدن تبدیل شده است. میتوان به این و آن فحاشی کرد، میتوان در نقش نژادپرستان افراطی قرار گرفت، در نقش عشاق غرب یا شرق، در نقش اسنوبهای سینمایی یا تلویزیونی و ادبی، میتوان هرزهنگاریهای آکادمیک کرد و از تریبونهای بزرگ نهادهای عظیم، خودشیفتگیهایی هذیانوار از خود نشان داد، زمین و زمانه را به مضحکه گرفت، میتوان خود را بر فراز همه دید و نماینده فرهنگی معرفی کرد که حق دارد با دشنام به دیگران راه را برای خود بگشاید، میتوان دیگران را فقط به جرم «دیگر» بودن، به نمایش گذاشت و خندههای هرزه عوام و تماشاچیان چشمچران را به دست آورد و سرانجام آسوده و با خاطری پرنشاط غرق در مستی از شهرت خود شد.
از مایکل جکسون تا مادونا، و از پرینس تا لیدی گاگا، یا حتی در عرصه فکری بدن آنکه آدمها مطرح باشند و صرفا در ساختارها، از ژیژک تا بدیو، از فوکو تا دریدا و صد البته در همه نمونههای داخلی که روز و شب با آنها برخورد میکنیم، دیالکتیک «چشمچرانی»/ «خودنماییِ» هرزهگرایانه و لشکر «مرید/ هوادار/ شاگردان» از سالهای دهه ۱۹۸۰ تبدیل به قاعده جهانی میشود که رولان بارت در آن انسانها را «زیر بمباران دائم نشانهها» فرض میگیرد و بودریار در آن جانشین شدن بازنماییهای غیرواقعی در جای واقعیتهای واقعی را اصل میبینند. و در این میان، همچون سایر موارد، آنچه در مرکز تحمیلیِ جهان، شکلی کمابیش «منطقی» و قابل تحلیل در ساختارهایی دارد که در طول بیش از ۲۰۰ سال دموکراسی و اندیشه فلسفی و اجتماعی شکل گرفتهاند، در گذار به جهان سوم، آن هم جهان سومی نفتی همچون فرهنگ خودمان، تا حدی شبیه گذاری میشود که با عصایی جادویی، ما را به ناگهان از «کمدی فرانسز» و از وسط نمایش «بورژوای نجیبزاده» به مثلا « عشق بیعفت» در یک تئاتر عامیانه یا لالهزاری پرتاب کرده باشد. اینجا فرش قرمز «کن» را روبهروی برج میلاد پهن میکنند و «ستارگان» ما با لباسهای عجیب و غریبشان، روی آن رژه میروند تا اگر بتوانند از صف ماموران نظم اخلاق عبور کنند، خود را به سالن نمایشی برسانند و نشسته بر مبلها و روی صحنه، البته «بیآنکه متوجه باشند یا برایشان مهم باشد»، به بازی برای دوربینهای بیشماری که بر چهرهها و لباسهای کارناوالی آنها زوم کردهاند تا همان شب تصاویر را روی صفحه مجازی میلیونها چشمچران به نمایش بگذارند، نقش ایفا کنند. اینجا قلبِ ادا و اطوارهایی است که به یک «اسکار» میهنی جان میدهند.
بیرون میرویم و در اولین کیوسک، «نیویورکر» خودمان را که هر روز در حال کلفت شدن است، میخریم و در آن، افزون بر «چهره»های همیشگی خندان و شیک که دائما تکثیر میشوند، شاهد پدیدار شدن نمونههای جدید برجستهترین ستارگان فکر و اندیشهای وطن هستیم که جهان بیرونی به کلی از وجودشان بیخبر است: قهرمانان فکری ما، با مهارتهای خارقالعاده پهنههایی بزرگ از دنیای اندیشه از روم و یونان باستان تا قرون وسطا و رنسانس و عصر صنعتی شدن و دنیای مدرن را با سرعتی نجومی طی کرده و در چند «درسگفتار» به صورتی تضمینی، ما را با کل اندیشه غرب آشنا میکنند و اگر «هوادار/ مرید/ شاگرد» خوبی باشیم، امیدوارمان میکنند که خود نیز بتوانیم در فاصلهای نهچندان دور، دست به چنین «شعبدههایی» با زبان بزنیم.
«نیویورکر» وطنی را نخریدهایم، چون بسیار برای ما گران است، از کسی گرفتهایم که او هم از کسی گرفته است، اما مسئله در این نیست، مسئله در آن است که زودتر، هر چه زودتر بتوانیم به جمعی از جمع روزافزون ستارگان تصویری و نوشتاری و فکری و روشنفکری تاریک فکری وصل شویم. اینکه میبینیم آدمی راه میرود، حال چه استاد دانشگاه باشد، چه یک فوتبالیست، چه یک کارگردان و هنرپیشه فیلمفارسی ِروشنفکرانه مدل جدید باشد، چه یک مجری جنجالی، چه یک شخصیت بیپروا و جنجالی تلویزیونی، چه یک منتقد شجاع و جوان نابغه که فلسفه و هنر را در خونش داشته باشد و در صف اول «نقد صریح» ایستاده باشد و اسمش، وحشت را در دل همه مترجمان و مولفان حتی کهنهکار بیندازد، چه نویسندهای از یک رسم خانوادگی و فلسفی تاختن بیدلیل به همه کس و همه چیز تبعیت کند، چه بالاخره آن «جوان لعنتی» که همه جا هست که «خطاهای نسلهای گذشته» را به آنها یادآوری کند و اثبات کند موهایشان را در آسیاب سفید کردهاند، و با پوزخندی فاتحانه از ضربهای که با پتک اندیشه خود تا چند لحظه دیگر بر سر آنها خواهد کوفت تا «چهره» آنها را در هم بشکند و ستارهای تازه را به جهان عرضه کند، بر خرابههایشان بایستد، فریاد بکشد. و البته که قهرمان ما همان جوان پراستعداد و درخشان است که «شاگردِ شاگردِ شاگردِ استاد» بوده است. و البته که «کن» جای قشنگی است؛ جایی که زمانی فرشهای قرمز، ستارگان را مثل پاکتهای لوکسی به نمایش میگذاشتند، اما آنقدر در این کار پیش رفتند که ستاره کم آوردند و خوشبختانه ما بودیم که برایشان «چهره» و «ستاره» صادر کردیم: راستی اسکار را چه میگویید و «برلین» را و «مونت کارلو» را و «حراج کریستی دبی» را و جشنواره ایرانشناس در کشوری ناشناستر را که تابهحال هرگز اسمش را هم نشنیدهایم، اما ما هم اگر آنها را نشناسیم، مهم آن است که آنها آنقدر خوب ما را میشناسند که اصرار دارند در هیئت داوریشان شرکت کنیم و دستکم جوایز «برندگان»شان با دستهای هنرمند یک هنرمند خوشپوش ایرانی به آنها داده شود.
روزگاری بود که «سواد داشتن» و «معلم بودن»، «فرنگ رفتن» و «سر و وضعی داشتن» معنایی داشت، لالهزاری بود و کافه نادریای، جشنواره شیرازی و جشنوار طوسی، روزگاری بود که تالار رودکیای بود و چاتانوگایی و میامی و مهمانیهای عیاشانه قدرتی که میشد شبها در آنجا جشن گرفت و روزها در «مراکز» فکری و مطبوعات مواضع تند و رادیکال گرفت؛ روزگاری بود دوردست که کارها همه سادهتر بودند، اما چهره شدن مشکلتر بود. اما حال، باید چه بسیار آکروباسی فکری و بدنی و چه بسیار تمرینهایی خطرناک داشت، میهنپرست بود و مهمانیهای سفارتخانهها را فراموش نکرد، اهل هنر و فرهنگ آوانگارد بود و طرفدار و خدمتگزار همیشگی مردم و هنر مردمپسند، اهل سینمای عوام بود و فیلم روشنفکری خود را با مدل فیلمفارسی ساخت، ولی فقط روی صحنه تئاتر و در محافل فکری واقعا احساس خوشبختی کرد؛ زمانی که ناچاری برای قسطهای آخر ماه با سرعتی باورنکردنی از نقش یک مامور جان بر کف و بچه پایین شهر باشی که در تعقیب نوکران ِ چشمآبیهای درون سفارتهای خارجی است وسپس مثل نوکران به بالای شهر بروی و به دعوت همان سفارتها چشم در چشمهای آبی آنها بیندازی و لبخند بزنی و آرزو کنی شاید یک نشان هم به تو برسد. و البته چقدر خوب بود اگر میتوانستیم هر دو قطب تضادی آشتیناپذیر را با خود میداشتیم: هم میتوانستیم بدون خواندن یک بیت شاهنامه، فردوسی را قهرمان خودمان بدانیم، و هم بدون خواندن یک خط از تاریخ، ایرانشناس باشیم، هم میتوانستیم آنقدر وطندوست باشیم که کسی جرئت نمیکرد یک کلمه درباره احتمال کمبود حقوق زنان در ایران باستان در حضورمان بگوید، و هم میتوانستیم آنقدر بر فرشهای جشنوارهای خارجی راه برویم که نخنما شوند و ویزایمان برای همیشه در پاسپورتهایمان جا خوش میکردند تا هر وقت خواسته باشیم اندکی «مام وطن» را به حال خودش بگذاریم.
دنیا جای سختی برای زندگی کردن شده است، جامعه ما هم جای سختتری، آدم بودن کار سختی شده است، کاری بسیار سخت. برای همین شاید چارهای نباشد جز «ستاره شدن» و «چهره شدن»: مگر نه اینکه همه یا «چهره ادبی»اند یا «چهره هنری»، یا «چهره علمی»اند، یا «چهره رسانهای»، یا «چهره ورزشی»اند یا چهره «نمایشی»، مگر نه اینکه هر کسی در جمعی انبوه از مریدان و شاگردان خود فرو رفته است که به دنبالش و پا به پایش میدوند تا یک حرکت و سخنش را از دست ندهند، مگر نه آنکه جوانان جویای نام در صف انتظار «چهره شدن» صبرشان لبریز شده، مگر نه اینکه سلفی گرفتن و ثبت وقایع به چشمچرانیهای هرزه ما شکل و شمایلی محترمانه دادهاند؟ پس چه میتوان گفت جز آنکه: زنده باد چهرهها.
راستی استاد! هوادار نمیخواهی؟