سپاسگزارم که دل نبردید از این خاک
با همه نادیدهگرفتنها
و قدرنشناسیها
و سنگاندازیهای سفرهلیسان سیاست…
اصغر فرهادی
از متن سخنرانی در روز تشییع پیکر عباس کیارستمی
فاضل ترکمن، تصویر سازی : مسعود رئیسی
شب. داخلی. بازجویی از واقعیت
شب بود. اتاق تاریکتر از آن بود که با چراغهای خاموشی دکور و سالن برنامه «هفت» روشن شود. بهروز افخمی بود. مسعود فراستی بود… و کلی کاغذ و ورق. کلی نمودار ساختگی و نقاشیشده و رنگآمیزیکرده! آن طرف اما… ۳۴ سال «فیلم» بود. ۳۴ سال «عشق» بود و ۳۴ سال «ارتفاع شکوهناک فروتنی» که با هیچ بادی تکان نخورد، با هیچ حزب و دولت و رویهای، تن به سقوط نداد و ایستاد. حالا اگرچه صندلی بود. اگرچه بازجویی بود. دوباره اما ایستاد. هرچند بیشتر با سکوتی اجباری اما معنادار و موثر… هرچند مثل همیشه آهسته و پیوسته… اما ایستاد. آن طرف، اعتبار نقدنویسی سینما بود، هوشنگ گلمانی بود که بلد بود با سکوت، با لبهای دوخته حرف بزند. مثل فرخی یزدی:
هر خامه نکرد ناکسان را توصیف
هر نامه نکرد خائنان را تعریف
آن خامه زِ پافشاری ظلم شکست
آن نامه به دست ظالمان شد توقیف
توبهنامه را دیگران نوشتند…
«توبهنامه را دیگران نوشتند…» این را هوشنگ گلمکانی میگوید. راست میگوید. در پاسخ به مسعود فراستی و بهروز افخمی که گفتهاند گلمکانی در شمارهای خاکخورده از مجله «فیلم» توبهنامهای برای ترک نقدنویسی نوشته است! پاسخ مثل روز به این ادعای پوچ برنامه هفت چیست؟! ۳۴ سال تداوم در نقدنویسی بدون سایه سیاست و ایدئولوژی. قضیه اصلا اینطور نبوده. این کجومعوج نشان دادن حقیقت از سالهای اخیر مُد شد. مُد لباس تریبونهایی که نه خطقرمز داشتند، نه آقا بالاسَر… تا با دستهایی باز و صداهایی بلند، فریاد علیه حقیقت بزنند. اما چه شاهدی بهتر از خودِ مجله. مجله فیلم در آن شماره نسبت به تحریم سینمای بدنه و کارگردانها و تهیهکنندگانی که برای مجله فیلم و همکارانش، بابت نقدنویسی، دردسر و حاشیه درست میکردند، مقالهای با لحن کنایهآمیز بهعنوان «ندامتنامه» نوشته بود نه «توبهنامه»! (تفاوت از کجا تا کجا!) تازه نه اینکه ندامتی بوده باشد واقعا! کنایه بود! طعنه بود! که دیگر فیلمهایی که حتی ارزش نقد کردن ندارند، نقد نمیکنیم. آنوقت بهقول هوشنگ گلمکانی، آنها که توبهنامههای اساسی نسبت به زندگی، نسبت به جان و روح و نسبت به ذهن و عقل خودشان نوشتند، حالا آمدهاند و میخواهند همین برچسب را به آنها که ایستادند و گفتند و نهراسیدند، نسبت میدهند. و بهزور میخواهند حرف از دهان کسی بکشند که بعد از هرگز، به تلویزیون آمده و نمیتواند (نه اینکه نخواهد!) حتی بهراحتی مسعود فراستی و بهروز افخمی از محسن مخملباف نام ببرد! فقط نام! همین که گلمکانی میگوید: «کسانی و گروههایی هستند که نمیخواهند این کشور اصلا سینما داشته باشد.» افخمی در کمال وقاحت نه یک بار، چندین بار میپرسد: «بگو چه کسانی؟!» درصورتیکه میداند اگر نماینده سینمای ایران بگوید که چه گروهی نمیخواهند کشور سینما داشته باشد، دیگر علاوه بر سینما، مجلهشان را هم نباید داشته باشند… آیین هوشنگ گلمکانی و امثال او ترسویی یا محافظهکاری نیست، آیین آنها اتفاقا این است که: «رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود/ رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود»، اما برنامه هفت این را نمیخواهد، تندرویی را و پرخاشگری را و فحاشی را دوست دارد. غافل از اینکه بهقول گلمکانی: «این شاخ توی جیب مجله فیلم نمیرود.»
حمایت از عباس کیارستمی؛ اتهام یا افتخار؟!
هر دوی آنها طوری قیافه حق به جانب گرفتهاند که هم تراژدی است و هم کمدی! ژانر جدیدی که ساخت اختصاصی ایران است! مسعود فراستی با تکانهای سَر بهروز افخمی پشتسَر هم میگوید: «تارکوفسکی و پارجانف…»، «عباس کیارستمی و محسن مخملباف…» و «سینمای روشنفکری» را شما و مجله «فیلم» معرفی و حمایت کردید. شما پرچم آنها را بالا بردید! خب! پاسخ روشن است؟! بله! اما این اتهام است؟! وقتی اتهام پیدا نکردید، چرا در اتاقی که برای بازجویی درنظر گرفتهاید، میز را برمیگردانید! افتخار است! تنها قسمتی که هوشنگ گلمکانی ممیزی نداشت و میتوانست سکوت نکند، همینجا بود. که حالا نه از تمام کشفهایی که به سینمای ایران معرفی کرده، اما لااقل از عباس کیارستمی نام میبرد. از عباس کیارستمی نام میبرد و افتخار میکرد. هیچگونه ممیزی هم نداشت. چون طیف عظیم مردم در سوگ عباس کیارستمی نشان دادند که نام کیارستمی را فراموش نمیکنند و حالا صداوسیما در برابر آن مردم عظیم چه قدرتی دارد؟! تنها همینجا بود که هوشنگ گلمکانی باید با صدای بلند و رسا میگفت: «بله! عباس کیارستمی را ما عَلَم کردیم و افتخار میکنیم!»، هرچند که اشارات غیرمستقیمی داشت. اما این یک مطلب صراحت کامل را میطلبید. منتها من کاملا به هوشنگ گلمکانی حق میدهم. چنین اتاق تاریک و خاموشی را در نظر بگیرید، با دو مامور حرفهای که تند و تند برچسب میزنند و آدم جا میماند، به کدام یکی پاسخ بدهد. معلوم است که هول میشود و چیزی این وسط جا میماند. این یکی از هول شدن بود و نه از تعمد. از وقت کمی که برای پاسخ به برچسبهای زیادشان نسبت به او دادند. اما پاسخ معلوم است. عباس کیارستمی را هوشنگ گلمکانی و مجله «فیلم» پررنگتر کرد و افتخارش، نه فقط برای او و مجلهاش و سینمای ایران که برای ایران و تاریخ ایران است. اصلا برای جهان است. جهانی که یک پارچه به عزای کیارستمی نشست و حتی همین مسعود فراستی در یک روی دیگری از سکه، برداشت و مرثیهای در رثای عباس کیارستمی نوشت و در برابر بزرگیاش و وطنپرستیاش، تسلیم شد. عباس کیارستمی را مجله فیلم حمایت کرد. چه خوب! چه افتخاری بزرگتر از این؟! اما آقای فراستی! شما چه کسانی را کشف و حمایت کردید؟! مسعود دهنمکی و ابوالقاسم طالبی و مسعود اطیابی و از این دست کارگردانها، پس شما پاسخ بدهید که چرا؟! اما پاسخ معلوم است! پس تنها سکوت کنید!
دروغ محض است آقا!
«اگر از تماشای فیلم لذت نمیبرم، از نقد لذت میبرم.» کدام تماشا؟! کدام فیلم؟! کدام نقد؟! تمام این حرفها بهانه است! بهانههای ظالمانه است! مگر میشود از فیلم «قلادههای طلا»ی ابوالقاسم طالبی لذت برد و از فیلم «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی اینقدر متنفر بود؟! فقط جدایی نیست که؛ «مادر» علی حاتمی، «مسافران» بهرام بیضایی، «هامون» داریوش مهرجویی، «خانه دوست کجاست؟» عباس کیارستمی، «زیر پوست شهر» رخشان بنیاعتماد و تمام شاهکارهای تاریخ سینمای ایران، تمام نوستالژیها، افتخارات و سینمایی که برای ما زندگی ساخت، از نظر شما «گناه» بود، «جرم» بود، »وطنفروشی» بود… دنیا ایران را و وطن ما را به نام بزرگ عباس کیارستمی میشناسد، چه شمعهایی که سوختند روی آبهای رودخانه «سن» در سوگ عباس کیارستمی، مثل یک اپیزود شاعرانه از فیلم آخر زندگیاش… در سوگ او که دوستی، که مهربانی، که لطافت ایران و ایرانی را نشان داد. نه خشونت، نه پرخاشگری، نه آدمفروشی… شما از «اخراجیها»ی بزرگ سینما هستید آقای فراستی! اصلا سینما هیچ! شما از اخراجیهای بزرگ زندگی هستید. «زندگی و دیگر هیچ». زندگی با این وسعت در چشمهای تیرهوتار شما جا نمیشود. زندگی که کاش بازگشت آدمی از عقاید خودش نباشد، آن هم به قیمت پرتاب سنگ و کلوخ به زندگی قشنگ آدمهای بزرگ. به قیمت مخدوش کردن فضای کاری آنها و غمانگیز کردن روح لطیف آنها… آدم ای کاش، آدم ای کاش خدایا! فرخی باشد. ای کاش فرخی یزدی باشد. لبهای او را بدوزند، زندگیاش را بگیرند، اما روح، ذهن و عقلانیت او را نگیرند. آدم ای کاش فرخی یزدی باشد و در زندان، با سقف کوتاه و دیوارهای سیاه همخانه باشد. در زندان، در زندان قصر بمیرد، اما تا همیشه زنده بماند!
تا همیشه ورد زبان باشد: «شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام/ تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام». ای کاش وقتی که مرگ آدمی، ای کاش وقتی که زمان آدمی به پایان رسیده است، دیگر اصراری نباشد برای ادامه زندگی. آن مرگ شیرین با عقاید خویشتن هزار مرتبه زندگیتر است؛ از مُردن در لابهلای دروغهای محض. اما حیف… حیف… شما نهتنها از فیلم لذت نمیبرید، که از زندگی هم لذت نمیبرد، که از مرگ هم لذت نمیبرید. فکر میکنید از نقد لذت میبرید؟! نه! باور کنید که نه! شما از نقد هم لذت نمیبرید! نقد هم همان موقع که از زندگی بازگشتید، از شما بازگشته است. وگرنه کدام نقد با کدام ترازو و کدام معیار میتواند فیلم سوپرمارکتنشینِ «شرط اول» مسعود اطیابی را بهتر از «جدایی نادر از سیمین» قلمداد کند؟! آقای فراستی! ما دروغ میگوییم! آقای گلمکانی دروغ میگوید! امیر پوریا دروغ میگوید! من دروغ میگویم! اُسکار و کَن و گلدنگلوب و ونیز دروغ میگویند! وودی آلن دروغ میگوید! همه دروغ میگویند؟! چند نفر دیگر باید در ستایش اصغر فرهادی میگفتند و مینوشتند تا شما راست بگویید! نه لذت! لذت نبرید! فقط راست بگویید! روز مناظره با هوشنگ گلمکانی بزرگ چه خیانتها که در حق خودتان نکردید! چه ناسزاها، چه بهتانها، چه برچسبها، اما یادتان رفته که چرا «قلادههای طلا» ساخته شد! همه چیز از یک مناظره آغاز شد. کسی بود که دروغ محض میگفت و پاسخهایی طولانی گرفت. پاسخهایی چنان طولانی و کوبنده که باعث شد فیلمهایی علیهشان ساخته شود. فیلمهایی که مثل شما دروغ بگویند. دروغ محض بگویند و بعد لذت ببرند! هوشنگ گلمکانی با آن نجابت و شرافت چقدر مرا یاد آن روز انداخت. آن روز، آن مصرع سعدی که: «ادب مرد بِهْ زِ دولت اوست» (و حتما بِهْ زِ لذت نقد!) و آن سکوتهای غمانگیز و تاریخساز. هوشنگ گلمکانی اما چه استوار، چه بزرگوار ایستاد و درنهایت دیوارهای بلندی که در برنامه داشت (و البته شما و آقای بهروز افخمی نداشتید)، در یک جمله، همه چیز را خطاب به شما و دار و دسته شما خلاصه کرد: «دروغ محض است آقا!»