غزل محمدی
ماشالا چه خوشسلیقه هم هست!
مریم میخندد و دستش را میگذارد روی گلویش: آخ آخ بدجور میسوزه.
آخرشم تو نمیای اصفهان؟
شیرین با صدای نازکش میپرسد.
مریم میخندد: تهرونی شده بودی که. باز لهجهت رجعت کرده؟
شوما بیا اصفهون، ما واست ترونی هم حرف میزنیم.
اه اه نگاه کنا. دخدره بد ادا چه عشوهای هم میاد! من میخوام بدونم اصلا از لای اون چشمای تنگ و ترینگش چیزی هم میبینه؟
حسود بدبخت اتفاقا خیلی هم به همدیگه میان.
بیبین منو ! همش تقصیر توئستا! حلقه ادبیات جهان میخواستیم چه کنیم بابا. تن داده بودیم به همین فردوسی و ناصر خسرو و حافظ دیگه! حالا مسئول بچه اینا کی کیس که معلوم نیست چه شتر گاو پلنگی قراره در بیاد؟ بابا سیاهپوست آفریقایی، اون وقت ننه چینی!
مریم یک مشت پفیلا میچپاند توی دهانش و برای سحر که از پلهها پایین میآید و از دور داد میزند که ساغر کجاست، دست تکان میدهد: امروز نیومده دانشگاه!
شیرین دستهایش را میکوباند به هم و وقتی میبیند کارساز نیست، نمکهای باقیمانده روی دستش را میمالد به مانتوی سبزش.
این ویرجینیا خل و چل بوده؟ هیچ خوشم نیومد. حالا دو تا از این اجق وجقها ما بیاریم تو داستانمون میشیم گاو پیشونیسفید دانشکده. ایشون هم شدن جریانساز ادبی!
حالا این بنده خداها دارن چی چی بلغور میکنن؟ فارسی یا انگلیسی؟
مریم از روی سکوی کناره در حیاط بلند میشود: لابد انگلیسی دیگه. فکر نمیکنم محمد فارسیش خوب باشه. آسیه هم که…
آسیه چیه؟ فکر کردی این اسمش آسیه است؟ این یه چینگ چانگ چونگی چیزی بوده، بعد که با محمد آشنا شده، روش نشده بگه اسمم یه متره. حیف محمد که کپی محمدعلی کلییه ماشالا.
مریم کولهاش را که پیکسل برج ایفل دارد، میاندازد روی دوشش و میگوید: آقا ما رفتیم، تو بشین حرص بخور.
شیرین تمام موهایش را هل میدهد زیر مقنعه و چانهاش را جلو میدهد. همیشه عادت دارد موقع صاف و صوف کردن روسریاش چانهاش را کج و کوج کند. میرود دنبال مریم که یک نفر صدا میکند: خانم شیرین.
تمام حروف از ته حلقش درمیآید. هر دو برمیگردند. محمد است. قد و قواره بلند و چهارشانه محمد در کنار نصفه نیمگی و خپلی آسیه قاب شده است.
ببخشید من مزاحم میشم. چاخلصیم یعنی چه خانم شیرین؟ من در دانشکده ادبیات چیزهای جدید شنید. در پزشکی بیشتر انگلیسی است.
شیرین چند بار پلک میزند و پلک زدن مژههای بلندش سایه پرواز پروانه میاندازد روی گونههایش.
مریم سرش را میخاراند: چی؟
محمد میگوید: آقای آرش که به حلقه میآید، گفت به من چاخلصیم.
شیرین با کف دست میکوباند به پیشانی: آهان ترکیب چاکریم و مخلصیم رو میگه. از ترکیبیات آرش درآورندیه. جدی نگیر.
شیرین میگوید: حالا به چه زبونی با این آسیه خانوم حرف میزنی؟
فارسی خانم شیرین… ولی سخت است.
شیرین رو به مریم میگوید: بله… معلومه با این خنگول چینی حرف زدن هم سخته والا.
مریم با آرنجش میکوباند به پهلوی شیرین.
محمد انگشتهای سیاه و بلند و کشیدهاش را روی پیشانیاش که به موهای وزوزی سرش ختم میشوند، میکشد و میگوید: من رستم و سهراب دوست دارم. بعد از کلاس پزشکی میآیم که در کلاسش باشم.
شیرین این پا و آن پا میکند: خب دیگه بچهها بهتون خوش بگذره، ما کلاس داریم.
راه که میافتند، دوباره محمد میگوید: خانم شیرین…
***
تازه میگفت وزندار باشه. من نمیدونم این مگه عروض بلده که میگه شعر وزندار براش بگم.
بله، شیرین خانم. اینا عربن. اصل عروض برای زبان عربیه.
شیرین خم شده است روی برگهای که از دفتر کنده است و شعر میگوید. مریم تند با گوشیاش سرچ میکند و دنبال چیزهایی میگردد.
یک خودکار و کاغذ از کولهاش درمیآورد و کوله را ول میکند کف بوفه.
مینویسد: دوستت دارم
I love you
Je taime
احبک
برگه را تا میکند و چانهاش را تکیه میدهد به دستش. در گوگل زده بود «دوستت دارم به تمام زبانهای جهان» و ۱۰ تا را انتخاب کرد و نوشت. به آسیه فکر میکند که همیشه چتریهایش ریخته روی پیشانی تا بالای ابروهای کمپشتش که برنمیداردشان. بینی پت و پهنش را تپ کوباندهاند وسط صورتش و لبهایش از همان پستهایهای باریکی است که سعدی دوست دارد. چشمهایش هم شبیه ترک شعرهای حافظ است که سمرقند و بخارا به خاطرش مهریه میداده.
شیرین خودکار را میاندازد کنار دانههای برنج باقیمانده از غذای بچهها و دستهایش را حلقه میکند دور گردنش که بدون مقنعه دارد باد میخورد: اصلا من اینو تصور میکنم شعرم نمیاد. اینا همهشون نوادههای چنگیز مغولن. گفته شعرش قطار داشته باشه و فراق یار! و زیرزیرکی میخندد. وقتی صدام کرد، گفت: این خانم آسیه ادبیات فارسیش خوبه، حالا که شما شاعری، میشه از طرف من براش یه شعر بگی؟ گفتم آخه من از طرف یه پسر دو متری نیجریهای که پزشکی میخونه، چطوری واسه یه دختر چشم بادومی چینی شعر عاشقانه بگم؟ گفت: قطار داشته باشه و هجرت. خلاصه مشتری دست به نقد بود.
به جز مریم و شیرین کسی در بوفه نیست. ساعت شش و نیم است و هوا تاریک. کلاسها هم تمام شدهاند. شیرین خودکار را میاندازد و برگهاش را برمیدارد: من برم شعرو بدم محمد بیام. گفت شیش میاد دم مجسمه فردوسی بگیردش.
مریم دست دراز میکند که شعر را بگیرد و بخواند:
«سریعالسیر»
نه غباری
نه جادهای که کش بیاید
تنها گذر تند پنجرههای قطاری که در ایستگاه توقف نمیکند
میرود
اما تو دیگر آنسوی ریل
میان مسافران نیستی
مریم کاغذی را تا میکند و با شعر میدهد دست شیرین. بعد یان تیرسنی پلی میکند تا شیرین برگردد. همانطور به دیوار قهوهای بوفه زل زده است که فکری آزارش میدهد: املای دوستت دارم به چینی رو اشتباه ننوشته باشم.