عشق، زندگی و مرگ در نگاه امانوئل ریوا و عباس کیارستمی
فاضل ترکمن
«دلیلی برای ادامه زندگی نیست. میدونم که زندگی فقط بدتر میشه. نمیخوام ادامه بدم.» لابد اینها را گفت و بعد از دنیا خداحافظی کرد. همینها که در «عشق» میشاییل هانکه گفته بود. با چشمهایی تلخ که به چشمهای تلختر همسرش خیره شده بود. پیرمرد باور نمیکرد. باور نمیکرد که باید از عشق خودش خداحافظی کند. دلش میخواست او را مثل همیشه ببیند. مثل همیشه اغواگر و درحال نواختن پیانو. نه میخواست و نه میتوانست که با خودش بگوید: «عشقِ من» مثل «هیروشیما» زیرورو شده است. شاید برای همین در «بنبستِ کج و پیچِ سرما» یاد شاملو افتاد که گفته بود: «عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.» فکر کرد عشق را… عشق به این بزرگی را کجا، به کدام بیمارستانِ مخوف و کدام پرستار نامهربان بسپارد؟! فکر کرد عشق را… عشق به این بزرگی را چرا باید به سردخانه تحویل بدهد؟! دیگر حتی دخترش را خبر نکرد. وقتی که میدید پیرزن با چشمهاش به او التماس میکند که جانش را بگیرد. پیرزن دیگر تحمل پیشرفت بیشتر بیماریاش را نداشت. دوباره به پیرمرد نگاه کرد. اینبار با سکوت التماسش کرد و پیرمرد متکا را برداشت. با بغض. متکا را روی چشمهای پیرزن گذاشت و جانش را گرفت. جانِ امانوئل ریوا را که امسال راستی راستی با جان و روان خودش خداحافظی کرد و از دنیا رفت. بازیگر مورد علاقه من که هیچوقت چشمهاش را فراموش نمیکنم. چشمهایی که از فیلم «عشق» به من یادگاری داد. به من که هیچوقت طرفدار فیلمهای ساکن و بیسروصدای جشنواره «کن» نبودم، اما عشق را میپرستیدم. با «عشق» عاشق شدم. «عشق» هانکه که با ژان لویی ترنتینیان و امانوئل ریوا تبدیل به عاشقانهترین فیلم دنیا شد. حالا چه غم که مسعود فراستی مثل همیشه نقطه قوت یک فیلم را نقطه ضعف آن برشمارد. بیآنکه بداند چه مضحکهای شد نقدی که بر فیلم «عشق» نوشت. بهخصوص آنجا که نوشته بود: «نه نگاه عاشقانهای داریم، نه حرکت دستی، لمسی و بوسهای…» و تمام عشق را… تمام عشق را خلاصه میکند در بوسه و… آن هم عشق پیری که بیشتر به همدم بودن میماند تا همبستری. «عشق» هانکه بزرگ بود. بزرگتر از آنکه در نقدهای منتقدان بیاحساس بگنجد. از آن عشقها که «خاموشی نمیگیرد» و از آن عشقها که «هرگز نمیمیرد…»
بهاریه من با امانوئل ریوا شروع میشود که اواخر سال با بهار خداحافظی کرد و با عباس کیارستمی تمام میشود که اوایل سال برای «زندگی و دیگر هیچ» دست تکان داد. بهاریه من، همین دو نفر هستند که «زندگی»، «عشق» و «مرگ» را یادم دادند. عباس کیارستمی که از هر جهت ناب بود. از هر جهت فردیت داشت. خاص بود. چه وقتی فیلم میساخت. چه وقتی عکس میگرفت و چه وقتی که شعر مینوشت. حتی وقتی که زندگی میکرد. مثل خودش بود. بیحاشیه. بیسروصدا. مثل «رهرویی آهسته و پیوسته» که فقط به راه خودش ادامه میداد و کاری به کار کسی نداشت. حتی به سنگهایی که جلوی راهش سبز میشدند، سلام میداد و از دلِ سنگ آنها، دلی تنگ برای زندگی میساخت. زندگیاش که حالا لابد در لواسان ادامه دارد. مابین درختها و گیاهها و گلها و پرندهها که بیشتر از هر چیزی دوستشان داشت. شاید زندگی کنار گُلها برای او که خودش به لطافت و ظرافت گُلها بود، برایش زیباتر باشد از زندگی کنار آدمها که نه لطافت او را میفهمیدند و نه ظرافت او را… آنها که از درک «عشق» هانکه عاجز هستند، لابد عمق این شعر عاشقانه عباس کیارستمی را هم نمیفهمند که: «بسیاری عاشق/ بسیار معشوق/ عاشق و معشوق/ انگشتشماری!» یا این شعر که: «باد/ پرنده را با خود برد/ به سمتی که میخواست/ به سمتی که پرنده نمیخواست…» مثل مرگ که عباس کیارستمی را با خود برد/ به سمتی که میخواست/ به سمتی که عباس کیارستمی نمیخواست. عباس کیارستمی که زندگی را میخواست و دیگر هیچ…
شماره ۷۰۰