حمید جبلی
یک سال عید نوروز و ماه مبارک رمضان به هم افتادند. مگر میشود عید، ماه رمضان هم باشد؟ ولی شد که شد. خانهتکانی سرجایش بود؛ شستن فرشها در حیاط، ریختن کف و کاسه کشیدن ما به فرشها و پارو کشیدن روی آنها. بالاخره هر روز یکی از فرشها به نرده آویزان میشدند و تا فردا آب از آنها چکه میکرد. بویی میدادند که به نظر من کثیفتر شده بودند. فردا باز تکرار این بازی بود؛ کف درست کردن، کاسه کشیدن به فرش، پارو کردن آقابزرگ. پتوی سربازی هم فرش اتاق میشود تا فرشها خشک شوند. ولی وقتی پهن میشدند، واقعا عوض شده بود و بوی تمیزی میدادند. البته ماشین بازی دور حاشیه فرشها سختتر میشد، چون لاستیک ماشینهای کوچک، لای پشمهای تمیز گیر میکردند. انگار پشمهای قالی تمیز بلندتر شده بود و میایستادند، طوری که ماشینهای من انگار در جادهای پر از سنگ حرکت میکردند. همه چیز مثل عیدهای هر سال بود. به عزیز گفتم:- پس کی شیرینی و شکلات میخریم؟دو بار لبش را گاز گرفت و یواشکی به من گفت:- مگر نمیدانی ماه مبارک است! اصلا از خوراکی حرفی نزن.با این حال، خودش مثل هر سال کرسی را جمع کرد و میز کوچک دایرهای را با سه صندلی لهستانی دور آن چید و به آقابزرگ گفت: – آن صندلی را هم که به میخ آویزان کردیم، پایین بیار. میز و صندلی در انبار بود، ولی صندلی چهارم نزدیک سقف به دیوار آویزان بود که ما نتوانیم برویم رویش و بپریم پایین، چون مخصوص سید بود که ماهی یک روز میآمد و روضه میخواند و بعد از رفتنش دوباره صندلی لهستانی به میخ آویزان میشد. ولی آن سال عزیز سماور و سیگار را که تنها عشقش بود، پنهان کرد و به جای خوراکیهای عید، یک شمع وسط میز روشن کرد. آقابزرگ هم فقط دعا میخواند. نه از خوراکی و آجیل و میوه خبری بود و نه حتی از چای. همه میآمدند عیددیدنی، ولی چند دقیقه بعدش بدون این که چیزی خورده باشند، با لبهای خشک میرفتند. فقطهمدیگر را ماچ میکردند، به هم تبریک میگفتند و میرفتند. من که تازه فهمیدم از عیدی خبری نیست و این ماچها هم بوی خوبی نداشت، فرار میکردم و از پنجره بالا آنها را نگاه میکردم. اصلا عید نوروز با ماه مبارک رمضان چطور جور در می.آید؟هر سال پدر بزرگم میگفت تو اگر دوست داری با ما سحری بخوری، پس تا ظهر روزه بگیر. اسمش روزه کله گنجشکی است. ظهر اگر تحمل نداشتی، آب بخور. بعد با هم افطار میکنیم. عزیز و آقابزرگ آنقدر از روزه گرفتن من خوششان آمده بود که به مادرم میگفتند به این بچه مومن جایزه بده. همهاش میگفتم آجیل و شیرینی و شکلات و میوه را روی میز بگذارید. اگر من خوردم! حالا شاید وسط ظهر، روزه کله گنجشکی را شکستم. یک چیز کوچولو هم خوردم، ولی این میز خالی آن هم در عید…. وای، وای، هیچ بویی از عید نبود… مادرم میآمد و با عزیز و آقابزرگ نماز میخواند و من هم پشت سر آنها بودم. نمیدانستم آیا باید با مادر و عزیز چادر سر کنم، یا پیش آقابزرگ بایستم. آقابزرگ با اشاره و اللهاکبر مرا جلو میخواند. من باید جلوتر از خانمها نماز می گخواندم و وسط نماز چادر خواهرم را که سر کرده بودم، از سرم میکشید. من باید بیحجاب نماز میخواندم. آخر سر هم با من دست میداد و تا من میآمدم با مادر و عزیز دست بدهم، دست مرا میکشید و اللهاکبری با صدای بلند و خشمگین میگفت. عجب سالی بود. حتی دو تومانی هم عیدی نگرفتم. بعداز ظهر عزیز گفت باید برویم دیدن حاج عمو. همه خوشحال شدیم، چون او اسکناس دو تومانی عیدی میداد. من هنوز نمیفهمیدم چرا چند سال پیش ماه رمضان زمستان بود، ولی الان موقع عید ماه رمضان شده و باید روزه گرفت. پیش عمو بزرگ رفتیم. او سفره.ای بزرگ و سفید انداخته بود و با رادیو دعا میخواند. هرچه میخواستیم، بغلش بپریم، او با دست اشاره میکرد که نه. همه دور سفره نشستیم و به رادیو گوش کردیم. بالاخره موقع افطار شد. تا آمدم به زولبیا دست بزنم، مادرم لبش را گاز گرفت و من دستم را کنار کشیدم. تا این که بالاخره عمو بزرگ گفت بفرمایید. همه به سفره حمله کردند.شکوه عمو برای همه چای ریخت. به همه میگفت قبول باشد، ولی خودش آدامس میخورد. بعد از چای شیرین همه زولبیا و بامیه خوردند. من در این فکر بودم که دو تومانی چه میشود؟عمو بزرگ گفت امسال عیدی شما یک دعاست و کتابی را باز کرد و به عربی چیزهایی خواند که صحبت از دو تومانی نبود. چند نفر گریه کردند.بعضیها هم سر تکان میدادند و آه میکشیدند. ما بچهها همه به هم نگاه کردیم. بعد تک تک بیرون رفتیم و دور حوض دنبال هم کردیم. چرا عمو عیدی نمیدهد؟ دو تومانی چه شد؟
یکی از دخترهای فامیل وسط بازی به ما گفت:
عمو گفتند امسال عیدی شما پول بیارزش نیست که اندازه چرک کف دست هم نمیارزد. در تقارن ماه مبارک رمضان با نوروز، دعایی برایتان خواندم که همه خوشبخت شوید و سلامت باشید.راست میگفت. ما همه سلامت بودیم، ولی خوشبخت نبودیم.چون خوشبختی ما همان دو تومانی بود که هرچه دلمان خواست، از عباس آقای بقال بخریم.با عزیز و آقابزرگ و مادرم سحری میخوردیم و چقدر خوب بود که نصفه شب مرا بیدار میکردند تا غذا بخورم. آقابزرگ میگفت چون نمیتوانم سیگار نکشم، پس میخوابم و نزدیک افطار مرا بیدار کنید. مادرم نمیخوابید و از همان موقع کار میکرد و دعا میخواند. عزیز سماور را خاموش میکرد و تا عصر به قوری و سماور و قوطی سیگارش نگاه میکرد. چرت میزد، ولی مثل آقابزرگ راحت نمیخوابید. تا اذان میگفتند، آقابزرگ بلند میشد. عزیز هم که سفره افطار را چیده بود. همه شروع به خوردن می.کردند، حتی پدر و عمو. عزیز میگفت روزه نگرفتهها هم ثواب دارد سر سفره افطار باشند، ولی مادر اصلا افطار نمیکرد و نیم ساعتی دعا میخواند. عزیز خوشحال بود که در ماه رمضان مهمان عید نیامده که در زدند و آمدند… آمدند…همه گفتند از امشب بعد از افطار میرویم مهمانی. اتاق همینطور پر شد از مهمانان عید. حتی یکی گفت من افطار نکردم و دوباره سفره پهن شد.عزیز مرا از آن جمع بیرون کشید و جلوی در با ناراحتی گفت به آقا رضای قناد بگو دو کیلو شیرینی زبان، یک کیلو آجیل و یک بسته آبنبات قهوهای که آب نمیشود، بدهد.گفتم: عزیز بستنی نمی.خواهی؟ انگشتش را در هوا تکان داد که یعنی نه و گفت:- بدو میروی و میگیری و همه را سالم به خانه میرسانی! مثل این که عید به نیمه شب افتاد. رفتم و گفتم. آقا رضا همه را سریع با نخ بست و بغل من داد.گفتم: یک کیم هم عزیز گفت بگیر. آقا رضا سرش را تکان داد و گفت: بدو. از کیم خبری نیست.هیچوقت نفهمیدم این قدر آجیل و شیرینی را به حساب عزیز میدهد و پولش را هم نمیگیرد، ولی قبول نمیکند یک بستنی کیم بدهد! اصلا از کجا میفهمید خودم از طرف عزیز میگویم؟ خلاصه دیگر عیددیدنی شد بعد از افطار. انگار به خاطر خوردن چای و شیرینی و آجیل دیگر کسی روز به دیدن فامیل نمیرفت.
چلچراغ ۸۵۳