یادداشتی برای ۶۲ سالگی قیصر امینپور
بعضی آدمها انگار هیچوقت تمام نمیشوند، یا تو از نوشتن و فکر کردن بهشان تمام نمیشوی. بعضی آدمها به هر بهانهای در یادت هستند؛ وقتی کتابشان را ببینی، وقتی شعرشان را بخوانی، وقتی با بچهاش حالواحوال کنی، وقتی خاطراتش را بخوانی، وقتی عکسها و فیلمهاش را ببینی… هی با خودت میگویی الان دیگر خیلی گذشته و گذشتهها گذشته. شاید حالا دیگر کمرنگ شده باشد، ولی نه، نشده. او نیست، ولی همه چیزش هست. برای من قیصر امینپور از همانهاست که در زمان بودنش و نبودنش، همیشه بوده و هست.
به هر مناسبتی از او نوشتهام و مینویسم و تازه با خودم فکر میکنم اینها که چیزی نیست، یک چیز اصلی را بگیر و بگو. چیز اصلی برای من که چند سالی مستمعآزاد سر کلاسهایش در دانشگاه نشستم و جزوه نوشتم و تمرین حل کردم و کنفرانس دادم و نقد کتاب نوشتم و نمره کلاسی گرفتم و در خانه شاعران در جلسات شعرخوانی شرکت کردم و در برنامههای متعدد با خانوادهاش آشنا شدم، واقعا نمیدانم یک چیز اصلی، چه میشود و کدام است. اصلا اصل را بر چه بگذارم؟ اینکه یک وقتی در آن سالها، در طبقه چهارم دانشکده ادبیات سرکلاس دانشجوهای خارجی به هوای شعرِ برای دخترکم آیه، پرسیدم دخترتان چطور است، گفت آیه هم خوب… فقط کمی بازیگوش شده. من هم استادوار گفتم استاد اگر شما و همسرتان وقت نداشتید، هرازگاهی میتوانم مثلا بیایم با آیه برویم پارک… البته که شما به من کار نمیدید، کار جدی و اصلی نمیدید. گفت بهموقع بهت کار هم میدیم.
از این مکالمه بیشتر از ۱۵ سال میگذرد و من هروقت قاهقاه با آیه میخندم، برای یک تصمیم هیجانانگیزی که گرفتهایم تا دنیا را به سخره گرفته باشیم، سفری و حضری و قراری میگذاریم در دور از دسترسها، تماشای فیلم و تئاتری میرویم که با مشقت خودمان را با سانس آنها و زمان خودمان هماهنگ کردیم، پاساژها و مغازهها را برای خرید زیر پا میگذاریم و آخرش هم از خریدمان راضی نمیشویم و خریدها را توی کادوییها میگذاریم، یا یک کیلو سیبزمینی را سرخ میکنیم و میخوریم و به این نتیجه میرسیم که این وقت شب نباید همهاش را میخوردیم… و با هم آنگونه شدهایم که سوا از هم، به هم چسبیدهایم… با خودم میگویم این همان اصل است؟ یا وقتی با زیبا خانم مینشینیم، همان زیبا خانم که قیصر او را از عهد آدم دوست داشت، با هم برنامه میچینیم که مجموعه کتابها را این کنیم، فایلهای شعرخوانی و تدریس کلاسی و دستخطها را آن کنیم و دست آخر قوانین بیمعنی و دستوپاگیر خستهمان میکند و زیبا خانم با آن سرزندگی شمالیوارش با حسی مبهم میگوید دوباره و از جایی دیگر شروع کنیم و گویی که جهان یک دهان همآواز شده با ما، رشتههای گسسته را یکییکی به هم وصل میکنیم که بالاخره کاری انجام شود… یعنی کار اصل میکنم؟
وقتی با ذرهبین روی یادداشتهای روزانه قیصر امینپور، روی دفترهای شعرش، روی خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیاش خیره میشوم و آیه یک ایموجی پیدا میکند و میفرستد که این تویی وقتی توی خانه دنبال مامان با دفتر و دستک راه میافتی و میپرسی به نظرتان اینجا چی نوشتن! من میخندم و از بعضی خاطرات مکتوب با گریه میگذرم و با هقهق تایپشان میکنم و میدانم که آنها هم چشمهاشان پر خواهد شد و دیگر خوانندگان هم دلشان خواهد گرفت. وقتی بعضی نوشتههایش در حاشیه بعضی مکتوبات کشف میشوند و مرا حول حالنا میکنند در آن قفسههای بیشمار از نوشته و کتاب، ذرهبین را میبرم نزدیکتر که خاطرات سالهای معلمیاش را واژه به واژه بخوانم و خاطرات دوران مدرسهاش و کلاس نقاشیاش و دفترهای ۴۰ برگ و ۱۰۰ برگ و کاغذهای تکبرگ را… آیا به اصل رسیدهام؟
شاید بعضی آدمها همیشه و در همه جا هستند و اصلاند. شاید کسی که متولد دوم اردیبهشت سال ۳۸ بوده، از آدمهایی بوده که اصل بوده و «آهنگ آشنای صدای او/ مثل عبور نور/ مثل عبور نوروز/ مثل صدای آمدن روز است».
نویسنده: سهیلا عابدینی